3.Bathroom Stories

652 82 66
                                    

جنی صدای بلندی شنید که ناشی از کوبیده شدن در اتاقِ هتل بود و همزمان پیامی از لیسا دریافت کرد که میگفت به اینجا اومده.

فقط برای اینکه جنی بدونه فرد غریبه و یا یک ساسنگ پشت در نیست.

که هرچند این زمان رسیدنش به نوعی نامناسب بود؛ چون هنوز از موج دوم حالت تهوع که بهش وارد میشد، رنج میبرد.

با این وجود به آرومی از رختخواب بیرون اومد و رفت تا در رو برای دوستش باز کنه.

اون به خوبی میدونست که حضور لیسا باعث میشه فورا حالش بهتر بشه...

حداقل از نظر عاطفی.

و همین هم شد.

لحظه ای که جنی در رو باز کرد، لیسا به سرعت اما با احتیاط اون رو به داخل آغوش عاشقانه اش کشید.

یه دستش رو به پشت جنی، و دست دیگه اش رو در پشت سرش قرار داد و اونو بیشتر به خودش نزدیک کرد.

"من خیلی نگران تو بودم جن!"
لیسا گفت و پیشونی جنی رو بوسید.

با حس کردن دوبارهٔ حالت تهوع، جنی به سختی جلوی خودش رو گرفت.
اون حتی نمیتونست از نزدیکی لیسا و بازو های محکم و حمایتگرش که اونو در آغوش کشیده بود، لذت ببره.

"لی لی، من واقعا حس میکنم دارم بالا میارم، باید دوباره دراز بکشم..."
دختر زیبای مو مشکی با ضعف کنار گوش لیسا نجوا کرد.

"وای خدا، متاسفم، آره، بیا، من تو رو تا تخت میبرم."

لیسا با پشت پاش در رو بست و بعد از گرفتن کمر و دست جنی، اون رو به سمت تخت هدایت کرد.

لیسا متوجه شد که جنی اونقدر ضعیف بود که نمیتونست روی پاهاش بایسته و رنگش کاملا پریده بود.

"چیزی خوردی؟"
با نگرانی ازش پرسید.

جنی با کمک لیسا به تخت برگشت و زیر پتو خزید.
هرچند دراز نکشید، به تاج تخت تکیه داد و پتوی با طرح خرسش رو، روی خودش انداخت.

"شوخی میکنی؟ من حتی الان نمی توانم به...غذا فکر کنم..."

لیسا رفت تا روی تخت کنار جنی، اونطرف کاور ها و جعبه ها، بشینه.

"میتونم چیزی برات بخرم که به بهتر شدن حالت تهوعـت کمک کنه؟"

جنی سرش رو تکون داد و به چشمای جدی لیسا نگاه کرد.
"اونها قبلاً یه چیزایی بهم دادن، اما من فکر نمیکنم بتونن کمکی بهم کنن..."

لیسا با دیدن این حال جنی، احساس ناتوانی کرد.
و آرزو میکرد بتونه همهٔ درد هاش و حالت تهوع رو ازش بگیره.

"تو ازم ناراحت و عصبانی ای...دیگران ازم عصبانین...به خاطر اینکه انقدر...ضعیفم؟"
بغض جنی ناگهان شکسته شد.

𝑭𝒂𝒍𝒍𝒊𝒏𝒈Where stories live. Discover now