8/2.Melbourne

576 73 218
                                    


"خببب...اول قراره کجا بریم؟"
جنی با چشمای گربه ای درخشانش، بهش لبخند زد.

لیسا خودشو جمع و جور کرد.
می تونست از پسش بر بیاد.

میتونست از احساس لذت بخشی که جنی بهش میداد لذت میبرد درحالی که عادی رفتار میکرد!

اصلا مشکل بزرگی نبود که!

"من واقعا دلم میخواد پنگوئن هارو ببینم نینی."
مکنه گروه با امیدواری گفت.

"خیلی خب پس، راه رو نشونمون بده!"
جنی سرشو تکون داد.

با یکم کمک از نقشه ای که حین ورود بهشون داده شده بود، بخش قطب شمال رو پیدا کردند.

"نینی ببیییییین! خیلیییی کیوتن، خدایا!"
لیسا با دیدن بخش پنگوئن ها جیغ زد.

جنی رو ول کرد تا از بخش شیشه ای عبور کنه و  دوربینشو درآورد.
هزار تا عکس ازشون گرفت.

وقتی خم شد رو زانو هاش تا زیر آب رو نگاه کنه، یه دست روی شونه اش حس کرد.
بدون فکر سرشو یکم چرخومد تا دست جنی گونه اشو نوازش کنه در حالی که برای یه مدت کوتاهی شنا کردن و پریدن پمگوئن ها رو، با خوشحالی تماشا میکرد.

لیسا میشنید که جنی دائم بخاطر لمس بینشون هوم میکرد. جنی با ریکشن هاش سورپرایزش میکرد.

اگر همچین کاری رو با جیسو می کرد، دختر بزرگنر احتمالا با بازیگوشی یه تو گوشی بهش میزد و یه چیزی تو مایه های "ایییییی مانوفوت، من بالشتت نیستما!"

احساس کرد انگشتای جنی به آرومی گونه اشو نوازش میکنن.
لیسا حس کرد تمایلو علاقه اش برای دختر سبزه مثل شعله آنیش در حال زبونه کشیدنه.

دلش میخواست انگشتای ظریف جنی رو ببوسه.

اما اینکارو نکرد.

اونا در معرض عموم بودند.

زیر نظر دقیق  بادیگارداشون بودند.

شاید اگر فقط خودشون دوتا اونجا بودند، اینکارو میکرد.

هرچند که کارای جنی به لیسا جرئت کافی برای گرفتن دستاش تو دستای خودش رو داد، وقتی داشت بلند میشد انگشتاشونو بهم گره زد.

"خیلی خوشحال بنظر میرسی لیلی."
جنی نظرشو گفت، درحالی که دست لیسا رو یکم فشار داد و تو فاصله بین خودشون جلو و عقب میکرد.

لیسا بی صدا خندید.

کیوتی زیادی در مقابل چشماش وجود داشت.

"پنگوئنا همیشه منو خوشحال میکنن."
لیسا جواب داد ولی با پررویی به جنی چشمک زد.

"دوست داری بعدش کجا بریم نینی؟"

"هممممم..."
جنی برای یه لحظه تو فکر رفت.

"خونده بودم که یه استخر بزرگ دارن که توش کوسه نهنگ و سفره ماهی داره."

𝑭𝒂𝒍𝒍𝒊𝒏𝒈Where stories live. Discover now