6.Airplane Stories

544 89 87
                                    


ساعت یک ظهر بود که پروازشون به ملبورن درحال تیک آف بود.

دیگه تا الان خیلی راحت روی صندلی های فرست کلس‌شون جا گرفته بودند.
قرار بود این یه سفر خیلی طولانی بدون توقف به استرالیا باشه و لیسا میخواست چند تا فیلم ببینه و بعدش شاید یکم استراحت کنه.

جنی بداخلاق بودن رو کنار گذاشته بود اما در عین حال هم با لیسا صحبت نمی‌کرد.
در تمام طول راه تا فرودگاه به بیرون از پنجره خیره شده بود و تو هیچ گفت و گویی شرکت نمی‌کرد.

درست مثل لیسا.

رزی بیشتر گفت و گو رو در دست گرفته بود.

خیلی برای رفتن به خونه اش هیجان زده بود و می‌خواست جاهای مختلف رو به هم گروهیاش نشون بده.

از تصور این که قراره پدر و مادر و خواهرش به همراه یه تعداد از دوستان قدیمش که هنوز باهاشون در ارتباط بود، رو ببینه رو ابرها سیر میکرد.

لیسا تلاش کرد از زیر زبون جیسو حرف بکشه که با جنی تو سالن فرودگاه، وقتی برای چند لحظه باهم تنها بودند راجب چی حرف زده بودند ، اما جیسو نم پس نمیداد.

"فقط  مجبورش کردم به یه سری چیزا فکر کنه."
شونه ای بالا انداخت و کوچکترین عضو گروه رو باسولاتی که از تو چشماش معلوم بود، ساکت کرد.

حالا جنی، درست صندلی کناری لیسا بود.

انگار که دست روزگار بازیش گرفته بود و میخواست ببینه با کنار هم قرار دادنشون به کجا کشیده میشن.

تو بخش فرست کلس، هر مسافری کابین کوچک مخصوص خودش رو داشت، به همراه حفاظ های قابل تنظیم و همه چیزای دیگه.

جنی، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود در حالی که لیسا روی صندلی کنار راهرو.

دخترک کره ای خودش رو با مرتب کردن وسایلی که در طول این پرواز طولانی بهشون احتیاج داشت سرگرم کرده بود، در حالی که لیسا به صندلیش تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود.

شیلد شخصی بینشون بالا بود.

بالاخره تیک آف کردند و به محض اینکه اوج گرفتن دیگه خبری از سیستم سرگرمی درون پرواز یا گزارشات کابین نبود که مزاحمشون بشه.

لیسا شروع کرد به بین فیلم ها گشتن.

وقتی یکی رو انتخاب کرد و داشت دکمه پلی رو میزد، دید که شیلد بینشون پایین اومد و جنی ای که با خجالت نگاهش میکرد، براش آشکار شد؛

لیسا به چشماش نگاه کرد و به سختی سعی کرد تا هرنوع احساسی رو تو چهره اش مخفی کنه اما نتوست خودشو کنترل کنه تا لب هاشو بخاطر حالتی که تو چشمای جنی بود بهم فشار نده.

" از شکلات های من میخوایی؟"
جنی دستش رو داخل کیسه ای که بغلش بود کرد تا یه بسته از شکلات های دادِش رو، به لیسا بده.

𝑭𝒂𝒍𝒍𝒊𝒏𝒈Where stories live. Discover now