5.Burst The Bubble

567 76 62
                                    

:هشت صبح روز بعد.

گوشی جنی مثل یه عوضی پرسروصدا رفتار میکرد.
لیسا متوجه شد که آلارم شه.

همه چیز خیلی گرم و نرم و راحت و دنج بود.

پای جنی که به سمت رون هاش پرتاب میشد رو احساس می‌کرد و دست لیسا خیلی شل روی کمر دختر بزگتر قرار گرفته بود. روبه روی همدیگه قرار داشتند. هر دو نفر، برخلاف جاهایی که برای خودشون تعیین کرده بودند، وسط تخت دراز کشیده بودند.

اما با درنظر گرفتن پوزیشنی که دیشب به خواب رفته بودند، همچین چیزی دور از انتظار نبود.

جنی با عصبانیت یه چیزایی زیر لب غر غر میکرد و به آرومی خودش رو به گوشیش رسوند تا اون سروصدا رو قطع کنه.

لیسا بلافاصله دلتنگ لمسش شد.

"آااااااه...واسه چه دلیل کوفتی برای 8 صبح لعنتی ساعت کوک کردی، جن؟ هواپیمای لعنتی تا ظهر حرکت نمیکنه!"
غرغر کرد و ملافه رو رو سرش کشید تا همون یه ذره نوری هم میومد، دیگه به چشم‌ش نخوره.

جنی خودشو دوباره به سمت لیسا کشوند، اما نه به نزدیکی قبل.
"چون من هنوز وسایلم رو جمع نکردم ونمیدونستم امروز صبح قراره چه حالی داشته باشم...واسه همینم یکم وقت برای حاضر شدن برای پرواز برنامه ریزی کردم که حتی اگر حال نداشتم...نباید به خودم سخت بگیرم."

لیسا که هنوز زیر ملافه ها بود، هوفی کرد.
"به خودت آسون گرفتن شامل این میشه که مثلا تا ساعت 10 بخوابی و بعد تو سالن فرودگاه نهارتو بخوری."

دختر کره ای ملافه هارو از روی صورت لیسا برداشت و چشمای گربه ایش، وجود دختر تایلندی رو کاوش کردند.

"مانوبان کلاسیک!" به آرومی خندید.

لیسا چرخید تا دوباره ببینتش.
"حالت چطوره؟ بهتر از دیروز بنظر میایی."
چیزی که به وضوح می‌دید رو بیان کرد.

"فکر کنم از نظر جسمی خیلی بهتر از دیروزم ... اما هنوزم یه جورایی از اینکه مجبور شدم استیجُ اونجوری ترک کنم احساس شرمندگی میکنم .... و دربارهٔ ... از بین بردن شب‌ت ... اونم اینجوری ..."
صدای جنی هرچی به آخر صحبتش نزدیک تر میشد، آروم تر میشد و مجبور شد از نگاه کردن به لیسا سر باز بزنه.

دختر تایلندی با دقت صورت جنی رو تماشا میکرد، در تلاش برای اینکه هر بخش از احساساتشو درک کنه.

"جن، اشکالی نداره واقعا میگم! همینکه حالت بهتره خوشحالم."
سعی کرد به دختر بزرگتر دلداری بده.

جنی دوباره با شجاعت به چشم‌های لیسا خیره شد.
"نه لیسا ... میدونم که توم به خواب احتیاج داری و نمیخوایی که من ساعت 4 صبح بیدار نگهت داشته باشم، نباید ازت میخواستم که بمونی... این کارو دوباره نمیکنم، بهت قول میدم!"

𝑭𝒂𝒍𝒍𝒊𝒏𝒈Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin