11.Nervous In California

309 42 64
                                    


لس آنجلس عالی بود هوا گرم و آفتابی بود و حال و هوای خیلی خنکی داشت.

البته اونها با حضورهای مختلف در برنامه های سرگرمی ایالات متحده سرگرم بودن اما هنوز وقت داشتن تا یکم شهر فرشتگان رو کشف کنن!

لیسا یک بعد از ظهر خیلی سرگرم کننده رو با جیسو در ساحل معروف ونیز گذروند .

اونا از مغازه های کوچیک کنار خط ساحلی و غرفه های مواد غذایی و مهمتر از همه شن و ماسه و خورشیدی که اونا رو در آغوش گرفته بود لذت میبردن و کمی برای خاطرات تور فیلم گرفتن ، اما بعدش روی شن ها نشستن و با قهوه های یخی که دستشون بود با همدیگه حرف میزدن.

"جنی به من گفت که دیشب در ملبورن چیشده ." جیسو به لیسا نگاه کرد .

"چی؟درباره چی میگی ؟" لیسا با چشمای گشاد شده همونطور که کاپ استارباکسش دستش بود خشک شد.

به نحوه ای احساس کرد که ناراحت شده ولی نمیدونست برای چی ناراحت شده.

جنی و اون هیچ کاری نکردن..نه اینکه به این چیزا فکر کنه ..اما به خودش اعتراف می‌کنه که از وقتی که جنی گونشو تو ماشین بوسید بیشتر و بیشتر به لبای جنی نگاه میکنه.

با این تصور که اونا چه حسی دارن..

چه مزه ای دارن...

"خودت رو جمع کن لیسا "
به خودش گفت.

جیسو به مکنه‌اش که توی شوک بود خندید .
"در مورد حمله ی پانیک میگم و چطوری بهش کمک کردی ؟ "
جیسو با پوزخندش به لیسا گفت .

"یا چیز های دیگه ای هم هست که جنی به راحتی از اونا گذشته ؟"
جیسو با تمسخر گفت که باعث شد لیسا اخم کنه

لیسا سرفه کرد "اوهوم نه ! من تعجب کردم که جنی بهت گفت چون بهم گفته بود که کسی نگو اون نمی‌خواست شما بچه ها نگرانش باشید  " به اونیش توضیح داد و صورتش هنوز قرمز بود.

"می‌دونم ،ولی من کسی نیستم جنی بهترین دوست کنه و ما چیزی رو از هم پنهون نمی‌کنیم "

لیسا به وضوح اون اطلاعات رو قورت داد .
"پس فقط به تو گفته ؟"
گیج پرسید.

"خدایا، نه! من مجبور شدم ازش بیرون بکشم! اون یه کوچولوی لجباز لعنتیه! اما این منو متوقف نمیکنه!"

جیسو با شیطنت داخل چشم هاش، خندید.
"طبق چیزی که جنی بهم گفت تو کارتو خوب انجام دادی "

اونی گروه به لیسا اعتراف کرد و با نگاهی مغرور سرشو تکون داد

"نمی‌دونم خودمم یجورایی توی شک بودم "
لیسا با این حرف سرخ شد.

چشماش به سمت ساحل رفت جایی که موج های اقیانوس آروم به شن ها برخورد میکردن
"باید بگم که من از دستش عصبانیم که اون شب به من زنگ نزده ! "
جیسو اعتراف کرد و لیسا سرشو به سمت اونی برد.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Mar 28 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

𝑭𝒂𝒍𝒍𝒊𝒏𝒈Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang