4/2.Bedroom Stories

562 80 118
                                    

لیسا نصفه شب بیدار شد بخاطر ناله های آروم و گریه های خفه ای که می شنید.

وقتی چشمای خمار از خوابش رو باز کرد، جنی رو دید، درحالی که تا جای ممکن ازش دور شده بود، جوری که به لبه تخت رسیده بود ، باشونه هایی که میلرزیدند.

جنی گریه می کرد

و صدای گربه هاش قلب لیسا رو به سختی می فشرد.خوشو به سمت جنی کشید و اسمشو تو تاریکی زمزمه کرد.

"جن،چی شده؟"

دخترک سبزه بلافاصله ساکت شد.

"هیچی، بخواب لیسا!"
سعی کرد صداشو محکم نشون بده اما لیسا گول نخورد.

"داری گریه میکنی و ازم میخوایی نادیده بگیرمت و به ادامه خوابم برسم؟! فکر نکنم نینی."
دختر جوون تر با لطافت اما مصمم گفت.

جنی جوابی نداد.

لیسا به اندازه جهنم مضطرب بود اما میدونست که تماس فیزیکی همیشه حال جنی رو بهتر میکنه، به همین خاطر هم فاصله بینشون رو از بین برد.

بهش نزدیک تر شد و دستش رو زیر سر جنی سوق داد جوری که حالا میتونست سرش رو روی بازوی لیسا استراحت بده.

به آرومی دست دیگه اش رو دور کمر جنی گذاشت و به سمت بدن خودش به عقب کشیدش.

جنی یکم نفس نفس زد و دوباره به آرومی شروع به گریه کرد.

لیسا ناگهانی احساس‌ کرد به شدت گرمش شده و پروانه ها توشکمش پرواز می‌کنند. بینی‌ش بین موهای جنی دفن شده بود ، نزدیک به گوشش.

"دوباره میپرسم،چی باعث شده اینجوری مثل یه بیبی گرل گریه کنی؟ بازم حالت تهوع داری؟"

احساس کرد جنی به آرومی لرزید و اشکاش دوباره سرازیر شدند.

"من اینجام، بذار کمکت کنم...لطفا."
لیسا به آرومی التماس کرد.

دوباره احساس درموندگی میکرد. دخترک سبزه خیلی ناگهانی تو بغل لیسا چرخید و خودشو حتی بیشتر از قبل به دختر تایلندی چسبوند، صورتش رو تو گردن لیسا پنهون کرد و بدون اینکه کنترلی روش داشته باشه هق هق میکرد.

لیسا فرصتی برای مقابله کردن با اتفاقی که افتاد نداشت و کاملا شکه شده بود.

احساسات بیش از حد زیادی رو همزمان باهم حس می‌کرد. بدن جنی که به بدنش پرس شد و احساس کرد پاهاشو دور پاهای لیسا پیچید.

صورت خیس جنی که همراه با نفس های بریده بریده اش به پوست گردنش میخورد.دستاش که مثل قلاب شونه ها و بازوهای لیسا رو در بر گرفته بودند.

لیسا یه نفس عمیق برای آروم کردن خودش کشید و خودشو راضی میکرد تا تو این لحظه احساساتش احاطش نکنند.

فاک.

اوکی، حواستو جمع کن.

"نینی، من واقعا نیاز دارم که باهام حرف بزنی."
لیسا به دخترک گریون گفت درحالیکه دستاش به پشت جنی راه پیدا کردند تا به آرومی کمرش رو به سمت بالا و پایین ماساژ بدند.

𝑭𝒂𝒍𝒍𝒊𝒏𝒈Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora