در دو روز آینده، همه مشغول کار بودن، بدون بازیگوشی.
اونها تمرین کرده بودن و با سالن کنسرت آشنا شده بودن و همه چیز به خوبی پیش میرفت.
رزی تمام شبهاش رو با خانوادهاش می گذروند، در حالی که سه نفر دیگه با غذای مخصوص سرویس اتاق و نتفلیکس سرگرم می شدند.
شب قبل از کنسرت بود و لیسا روی تخت بزرگ اتاق هتل لم داده بود.
شکلات و چیپس سیب زمینی می خورد و حتی برای یک ثانیه هم از خوردن غذاهای ناسالم قبل از روز کنسرت، احساس بدی نداشت.
اون اهمیتی نمی داد.
به هر حال آواز خوندن و رقصیدن مداوم، آدم رو از شر هر جور کالری اضافی خلاص میکنه!
دیگه خیلی دیر شده بود..
بدن لیسا از تمرینات پشت سر هم خسته شده بود اما ذهنش خسته نبود.
این احساسش از زمانی که اونها به استرالیا اومده بودن ادامه داشته است.
آخرین شبی که لیسا عمیق و آروم خوابیده بود، شبی بود که در ماکائو در کنار جنی گذرونده بود.
خوبیش این بود که فردا صبح زود نیازی به بلند شدن نداشتن.
در روزهای کنسرت، به اونها اجازه داده میشد که با خیال راحت استراحت کنن.
بیشتر بخوابن، خوب غذا بخورن، از امکانات هتل استفاده کنن و بعد از ظهر برای تمرین نهایی در محل اجرا، حاضر بشن.
لیسا نتفلیکس رو زیر و رو کرد اما واقعاً چیزی وجود نداشت که بخواد تماشا کنه.
تو فکر این بود که به چهیونگ پیام بده، اما بعد با به یاد آوردن اینکه بهترین دوستش امشب در خونهٔ خواهرش هست، از این کار پشیمون شد.
لعنتی...
اون نمی خواست جو خواهرانه و فامیلیشون رو به هم بزنه.
در عوض به جیسو پیام داد.
لیماریو: چووو... داری چیکار میکنی؟
بعد از ارسال پیامش، فورا پاسخ رو دریافت کرد.
بله!
استاد جیسوی اعظم تمام شب رو با تلفنش بازی میکنه!
جیچو: بازی میکنم...داه...
لیماریو: میتونم بیام پیشت؟
جیچو: نه! تو باید بخوابی!
لیماریو: تو هم نخوابیدی...
جیچو: من از تو بزرگترم، میتونم هر کاری بخوام انجام بدم ;)
لیماریو: چی بازی میکنی؟
جیچو: The Sims
لیماریو: تو واقعا کسل کننده ای!
YOU ARE READING
𝑭𝒂𝒍𝒍𝒊𝒏𝒈
Fanfictionبعد از اینکه حال جنی تو کنسرت بلکپینک در ماکائو بد میشه و استیج رو ترک میکنه، لیسا متوجه میشه احساسات عاطفی و علاقه اش نسبت به جنی، چیزی فراتر از دوستی عه..! آیا جنی هم این احساس مشابه رو داره؟