"Part 1"

1.1K 280 406
                                    

1.

"و آنگاه که سخن باز می‌ماند، موسیقی آغاز می‌شود."

Harry pov;

کلافه، نفرت انگیز و منزجر کننده.

تمام هفته مثل جنازه ها گوشه‌ای افتاده بودم و انگار که منتظر رخصتی از سوی آسمانها باشم، به سقف زل زده بودم‌.

احمقانه‌ست. تازه دارم گذرش رو احساس می‌کنم.

آهی می‌کشم.

دستم رو روی چشمهام می‌‌ذارم تا ازش درمقابل پرتوی زننده ی نورخورشید که از سمت پنجره ی اتاقم به صورتم می‌تابه محافظت کنم.

با کلافگی از جام بلند می‌شم و سمت روشویی حرکت می‌کنم تا به صورتم آب بزنم بلکه سوزش طاقت‌فرسای چشمهام از بین بره.

تو آینه به چهره‌ی خسته‌ام خیره می‌شم و دستم رو داخل موهام می‌برم و از شلختگی درشون میارم.

این یکشنبه هم فرقی با یکشنبه های شش سال اخیر زندگی‌ام نداره

به اتاقم برمی‌گردم و عجولانه لباسام رو تنم می‌کنم

از خونه تا اونجا فاصله ی زیادی نیست، شاید ده دقیقه

اما من فرصتی برای اتلاف وقت ندارم، خورشید طلوع کرده پس زمانی برای خوردن صبحانه یا حمام کردن باقی نمونده‌.

از آشپزخونه سیبی برمیدارم تا اونجا ضعف نکنم.
همین حالاهم بخاطر کم‌خوابی های اخیرم احتمال وقوع همچین اتفاقی بالا هست پس بهتره رعایت کنم.

غش کردن توی کلیسا به هیچ عنوان چیزی نیست که دلم بخواد اتفاق بیفته. اصلا نیست!

گازی به سیب سرخ توی دستهام میزنم و بلافاصله بعد از پوشیدن کفشهام با قدمهای سریع سمت کلیسا حرکت می‌کنم

اسم"کلیسای کانتربری" که با خط زیبایی روی ورودی کلیسا حک شده خودنمایی می‌کنه

وارد می‌شم، هنوز اونقدر دیر نکردم

افراد کمی توی کلیسا نشستن.

مراسم هنوز شروع نشده، مراسم صبح یکشنبه که شش ساله تمام یکشنبه های عمرم رو به خودش اختصاص داده.

روبه روی صندلی پدر می‌شینم و نهایت تلاشمو می‌کنم تا از شر نگاه تیزش درامان باشم، اما در نهایت با شنیدن اسمم از زبونش سرم رو بالا می‌آرم و بهش نگاه می‌کنم.

"دوباره دیر کردی هرولد."

با صدای آرومی زمزمه می‌کنه

"متاسفم پدر..دیگه قرار نیست همچین چیزی تکرار بشه"

با لحن خودش جواب می‌دم و لب پایینیم رو به دندون می‌گیرم

جدی، مثل همیشه، با نگاه نافذش بهم خیره می‌شه و سری از رو تاسف تکون می‌ده

Sunday[L.S] [Completed]Where stories live. Discover now