"Part 12"

469 147 197
                                    

ووت و کامنت یادتون نره.

"کنارم بمان. تو که میان شرفه‌ی ناخالصی‌ها و نیرنگ‌ها، بی‌آلایش‌ترین و پاک‌ترین آوایی هستی که به قلبم آویخته شده؛ تو که میان تازیانه‌های سنگین جبر و زور این پیکر مصدوم را التیام می‌بخشی، کنارم بمان و بگذار سرمست شوم از سودای داشتنت. نرو، کنارم بمان."

Harry pov;

Dieu et mon droit.
خدا و حق من.

سرد، وسیع و شلوغ. اینجا لندنه.

کوچک و بزرگ، پیر و جوان، خیابان هایی سراسر پر از حس بیگانگیِ غریبه‌هایی آشنا.

خیلی عجیبه؛ هممون زیر یک سقف زندگی می‌کنیم؛ سقف وسیع آسمان. هممون از فرزندان یک دیار هستیم؛ روایت هامون، زخم‌هامون، تنهایی‌هامون باهم آشنان. اما همچنان در عمق دریای غربت غرق میشیم؛ همچنان باهم بیگانه‌ایم.

چند ساعتی میشه توی ایستگاه راه آهن، منتظر قطار ایستادیم. قبل از طلوع خورشید‌. عازم واتیکان هستیم.

حالا قطار رسیده و آخرین بازرسی ها درحال انجامن.

پدر کنار چندین کشیش کاتولیک که تا به امروز حتی اسمشون هم نشنیدم و اسقف توماس ایستاده؛ چند متر دورتر از من که ازشون فاصله گرفتم تا سر و صدای افرادی که حول محور واگن می‌چرخیدن تا از سالم بودنش اطمینان حاصل کنن، به گوشم نرسه.

اینجا هیچ کیوسک تلفن و یا وسیله ارتباطی وجود نداره، وگرنه حتماً با لویی تماس می‌گرفتم.

به نوبت سوار واگن قطار میشیم؛ من آخر از همه ورود می‌کنم؛ می‌خواستم مسافرین رو ببینم.

لباسهامون شبیه به هم بود، ردایی بلند و سفید که معمولاً توی مراسم های مهم به تن می‌کردیم.

به ظاهر یکسان بودیم، صورتهامون یکی بود. رنگ‌هامون فرق می‌کرد، آوامون، افکارمون.

در کوپه‌ای خلوت نشستم. یک مادر جوان و پسر نوزادش مقابلم نشسته بودن.

مادر جسم کوچک فرزندش رو درآغوش گرفته بود و پیکر نحیفش رو به صندلی تکیه داده بود.

چشمهاش رو بسته بود و دسته‌موهای سپید‌رنگ که بین موهای تیره‌‌اش؛ روی پیشونیش ریخته بود و تناسبی با سن کمش نداشت خودنمایی می‌کرد.

از رخسارش محنت‌زدگی آشکار بود.

به اطراف خیره میشم؛ شش صندلی بیشتر در کوپه وجود نداشت. یکی از کشیش ها وارد میشه و با فاصله‌ای اندک کنارم می‌شینه. چهره‌اش آشنا بود، طی آموزش‌هام در دانشکده ی الهیات دیده بودمش. سن و سالی نداشت.

Sunday[L.S] [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora