ووت و کامنت یادتون نره.
"و نوایی که زمانها، آبستن جهانی ز انگشتانم، به یکباره در گلویم به دار آویخته شد. شعرها و کلمات در من مردند و این تن مغموم بارها خاموش شد.
سکوت نکن ملک پریشان من، سکوت درد دارد!
هوای آسمان این شهر همیشه بارانیست و بارانی میماند. نگذار غربتت به خورشید سرایت کند؛ آنگاه چگونه گرم بشوی؟"Harry pov;
همزاد.
فریاد میزنم ازش متنفرم، اما آتشی که در وجودم زبانه میکشه، به یادم میاره که دروغ میگم.
سی روز تمام، شب و روز، طلوع و غروب، وقت و بی وقت بهش فکر کردم.
سی روز تمام، ترسیدم، لرزیدم، گریستم، خندیدم، خشمگین شدم، مردم و زنده شدم؛ اما آروم نشدم.
گاه سبز شدم، گاه زرد شدم.
صفر شدم، صد شدم.
گرم شدم، سرد شدم.
اما آروم نشدم.بیقرار بودم.
گفتم سرم گرم مشغلههام بشه، خوب میشم.
اما نشدم. بیقراری میکرد قلبم.چیزی در ژرفای وجودم مثل خوره، روحم رو میبلعید.
رنجشی از آسمان بر قلبم میتابید؛ از کوه و کمن، از زمین و دریا، از جاندار و بیجان، از چشمهایش.
چشمها، این روز ها کارم شب و روز فرار کردن از چشمهاست.
نمیدونم کجای راه رو اشتباه رفتم، اما چیزیو فهمیده بودم.
اشتباه کرده بودم.
مهم نبود متدین چهمیگفتن، اهمیتی نداشت اگر شریعتم نیست و نابود میشد؛ عذابی که حالا منو غرق میکنه، چیزی از آتش جهنم کم نداره.
من خیانت کرده بودم.
نه به چیزی بیرون از وجودم، بلکه به خودم.
نبود اون، غم اون، برابر بود با نیستی و رنجش من.
افکار اون، افکار من بود. لبخندش، لبخند من بود.او، من بود.
از بدو تولد احساس اشتباه بودن داشتم، اضافه بودن، بی ارزشی.
منی که حتی مادرم من رو نخواست؛ منی که فروخته شدم.
پدر آندره برای من هیچی کم نذاشت، بهش مدیون بودمو با اینحال، نمیتونستم چشمهام رو روی وجدانم ببندم.
عذاب آور بود، بلاتکلیف بین عالم جنگ انس و احساس، گیر کرده بودم.
هیچوقت به خودم شک نکردم، به باورهایی که با وهم زنده نگه داشتنم، من رو از درون نابود میکرد، هیچوقت شک نکردم.
تا سی روز گذشته.
در یکماه اخیر، سی طیف متفاوت از رنگهای بارقه ی برزخ، به سراغم اومد.
YOU ARE READING
Sunday[L.S] [Completed]
Fanfiction"بهاران ز شوق زمزمه ی ارغوان عشق برایت، تمام شب دیده بر هم نخواهم گذاشت. تو ای سپیدار سرخ، تو ای معنای "بودن" میان شیون های آسمان، چه بگویم ز تو؟ ز این برهان خاموش، که چه وسعتی دارد این حجم از نبودن! و تو ای خورشید طلوع نکرده ی من، کجا ماندهای؟"