ووت و کامنت یادتون نره.
"چه حس خوبیست.
زمین مایلها با ما فاصله دارد.
آدمها، به شکل نقاطی متحرک از پیش چشمانمان عبور میکنند؛ از بالا آرامتر بنظر میآیند.
سمفونی وزش باد نوازشوار در گوشم میپیچد و حس آزادیِ پرواز را برای تک تک سلولهای بدنم به ارمغان میآورد.
پرواز..هنگامی که از جاذبه ی اتمسفر درونم گذر کردم و سقوط، مغلوب من شد، توانستم پرواز کنم.
هرچندکوتاه، در حد چند ثانیه
اما همان چند ثانیه تمامِ لحظاتی را که در حسرت از سر گذراندنِ محرومیت های چندین و چندسالهام بودم را، به نیستی کشانید.
چه حس خوبی که با از سرگیری محرومیت های دوبارهام، مرا در عمق خاموشی، در دنیایی بیگانه با خودم رها کرد.
چه حس خوبی که ازش محرومم."Harry pov;
خیلی آروم بود. همهچیز.
تک تک نقاط خونه مملو از سکوت بود.
زمزمهاش دم گوشم هنگامی که بدرقهاش میکردم رو زیر لب تکرار میکنم.
میگفت : لبخند بزن.
حین شستن صورتم صدای قدمهای منظم و محکمش رو از پشت سرم میشنوم و رشتهافکارم از دستم در میره و سرمو بالا میارم.
با دیدن انعکاس چهرهاش از آینه ی غبارگرفته و زنگ زده ی مقابل روشویی، چیزی ته دلم فرو میریزه.
حس عجیبی بود. خانمان برانداز؛ هراسناک. طوری که نشه در کلام وصفش کرد؛ ولی خوب نبود.
اصلاً خوب نبود.
"پدر.."
با لحنی مشوش و آکنده از شک و دلواپسی اسمش رو زیر لب زمزمه میکنم و برمیگردم.
مقابلش میایستم.
آرنجمو به سینک تکیه میدم و به چهرهی ساهی و چشمهای بیرمقش که طبق معمول نمیشد ازشون خوند چه احساسی دارن، خیره میشم.
قلبم به قفسه ی سینهام میکوبید و خبر از تشویش و محابای بیاندازه ای که به یکباره در قلبم سیلان شده بود میداد.
سکوت کرده بود و نگاه تیز و جدیاش رو بهم دوخته بود.
"ک..کی برگشتید؟"
درحالی که بخاطر دلهره لکنت گرفتم و لحنم آهستهتر از همیشهست میپرسم.
از جوابش مطمئن بودم؛ ناامید بودم.
"همهچیو دیدم."
با صدای خشداری می گه که نگاهم رو به زمین میدوزم و نفسمو تو سینهام حبس میکنم.
"پدر..من-"
"ساکت!"
تشر میزنه و با صدای بلند جملهام رو قطع میکنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Sunday[L.S] [Completed]
Fiksi Penggemar"بهاران ز شوق زمزمه ی ارغوان عشق برایت، تمام شب دیده بر هم نخواهم گذاشت. تو ای سپیدار سرخ، تو ای معنای "بودن" میان شیون های آسمان، چه بگویم ز تو؟ ز این برهان خاموش، که چه وسعتی دارد این حجم از نبودن! و تو ای خورشید طلوع نکرده ی من، کجا ماندهای؟"