ووت و کامنت یادتون نره.
"هنوز باران ز آسمانهای گمگشته میبارد."
Third person;
"حالا حتما باید میومدیم اینجا؟"
کلافه ناله کرد و تلاش کرد دستهاش رو از میون دستهای هری آزاد کنه.
"کسی زورت نکرد! لویی..اذیت نکن. باور کن اونقدر هم بد نیست."
با هیجان دست پسر کوچکترو گرفت و داخل کلیسا کشید
هری خوشحال و هیجان زده بود که لویی همچین تصمیمی گرفته و عمیقا احساس رضایت داشت، اینکه بعد اینهمه سال..لویی اونجا بود تا موقع پیانو زدن تماشاش کنه باعث میشد تا از ته دلش لبخند بزنه و احساس غرور کنه.
اون حتی مضطرب شده بود و کف دستهای عرقکردهاش رو مدام به شلوارش میمالید.
میخواست که به بهترین شکل ممکن بنوازه تا پسرچشمآبی هرگز پشیمون نشه که بعد این مدت طولانی قدم به داخل کلیسا گذاشته
اون امیدوار بود که لوییو پشیمون نکنه.
اومدن لویی به کلیسا شاید بی اهمیت بنظر میرسید، اما برای هری توی اون لحظه مهمترین چیز ممکن بود.
لویی احساس غریبی میکرد، جو براش سنگین بود انگار صدها نفر بهش خیره شدن درحالیکه فقط خودش و هری بودن که راهرو رو طی میکردن تا به صندلیا برسن.
هری موهای آشفتهاش که تو صورتش پخش شده بود رو کنار زد و به نقطه ای از کلیسا، چند قدم دورتر از صندلی ها، اشاره کرد.
"اونجا جاییه که من وایمیستم و انجیل میخونم..حس عجیبیه. فکر میکنم منظره ی عجیبی هم باشه."
لویی با سر تایید کرد و هری نهایت تلاشش رو کرد تا چشمهاش رو نچرخونه، عوضش، به پیانو اشاره کرد و لبخند زد.
"و بهترین بخشش...وقتیه که ولم میکنن تا آخر مراسم بشینم اونجا، مطمئنم کسی نگاهم نمیکنه پس اهمیتی نمیدم که چطور بنظر میام..من وقتی اون پشت نشستم، خود واقعیمم."
نفس عمیقی کشید، لویی حالا کاملا بهش خیره شده بود.
"ولی من قراره نگاهت کنم و میخوام که اهمیت ندی."
"میخوام خوب انجامش بدم."
لویی دستش رو سمت صورت هری برد و روی شونهاش متوفقش کرد
"تو همیشه خوب انجامش میدی، بیخیال! مگه بار اولمه که میشنوم؟
دلیل اینکه الان اینجام، اینه که میخوام تماشات کنم وقتی میری توی دنیای خودت، نه اینکه فکرت پیش کسی باشه که نگاهت میکنه و نگران این باشی که نکنه بد انجامش بدی..و بهت اطمینان میدم که تو خوب بنظر میای، همیشه خوبی..شاید حتی چیزی فراتر از اون."
CZYTASZ
Sunday[L.S] [Completed]
Fanfiction"بهاران ز شوق زمزمه ی ارغوان عشق برایت، تمام شب دیده بر هم نخواهم گذاشت. تو ای سپیدار سرخ، تو ای معنای "بودن" میان شیون های آسمان، چه بگویم ز تو؟ ز این برهان خاموش، که چه وسعتی دارد این حجم از نبودن! و تو ای خورشید طلوع نکرده ی من، کجا ماندهای؟"