"Part 2"

747 250 391
                                    

"نمی‌دانم کم هستم یا زیاد، پر هستم یا خالی، طویلم یا کوتاه، فقط می‌دانم کافی نیستم. چسبانده نمی‌شوم به این زندگانی، با صد من سریش هم، چسبانده نمی‌شوم."

Harry pov;

درحالیکه به درخت تکیه داده، سرش توی کتابشه

وقتی صدامو میشنوه سرشو بالا میاره و دستشو سمت عینک مطالعه‌‌اش میبره تا برش داره.

"هنوز نفهمیدم یکشنبه ها کی دنبالت میکنه"

همونطوری که نفس نفس میزنم دستمو روی چمنها میکشم تا تصادفا روی عینکش نشینم.

وقتی با اشاره به سمت راست مطمئنم میکنه که عینکش اون طرف بدنشه، کنارش می‌شینم.

"هیجااان تاملینسون"

در جواب خند‌ه‌ام، محو لبخند میزنه و مقوای کوچک زرد رو لای کتابش میذاره و جلدش رو میبنده.

"راستی، سلام!"

"آره، داشت یادم می‌رفت..سلام."

جواب رو میدم.

لباش از هم فاصله میگیرن تا چیزی بگه، اما وقتی ازش می‌پرسم چی می‌خونه حرفشو ناگفته باقی می‌ذاره.

دستاش رو در موازات سینه‌اش بالا میاره و با لحنی حماسی داد می‌زنه :

"تجاوز به لوکرسیا!"

چهره‌ام رو جمع میکنم و تلنگری به کله‌اش می‌زنم

"آروم!این دیگه چجور اسمیه؟"

شونه‌ای بالا می‌ندازه و لبش رو جمع می‌کنه

"یه اسم حماسی"

لویی شکسپیر رو میپرسته.

هرموقع که میبینمش درحالیکه روی شکمش خوابیده، تا کمر تو نمایشنامه ها و کتابای شکسپیره.

و یا کاغذی جلوشه که داره خط‌خطیش میکنه.

"دیگه چخبر کشیش؟"

"منو اینجوری صدا نزن احمق."

بهش میپرم و مصنوعی اخم می‌کنم

"ولی من از این کار لذت می‌برم احمق."

نیشخند می‌زنه و با لحن خودم تکرار می‌کنه.

شاید خیلیا فکر کنن لویی بعنوان یه انسان دیوانه ی ادبیات، قطعا خیلی روی کلماتی که به زبون میاره دقت میکنه و سعی بر رسمی بودن داره

اما اون اصلا اینطور نیست!

اگه بخواد می‌تونه قشنگترین چیزارو بهت بگه، می‌تونه به زیباترین شکل ممکن وصفت کنه اما توی مکالمات عادی، اون فقط زیادی راحته.

چشم غره میرم.

"آهای کشیشه، جرئت نکن چشم هات رو برای من کج کنی! "

Sunday[L.S] [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin