"Part 14"

440 139 321
                                    

"که دربانیان این قصر همه از سکوت تو فرمانبردار و از حزن تو موقن شدند؛ که این رانده شده چه خشنود در این سردابه گذران را طی می‌کند زیرا تو او را به سویش کشاندی؛ که این زندان و زندانبان یکی‌ست و چه لمس شدنی‌ست این رنجش شگفت."

Harry pov;

با مرگ هر شکوفه، قطره‌ بارانی در وجود من جوانه می‌زد، در من زنده‌ می‌ماند، نفس می‌کشید.

پاییز؛ و بهاری که تک تک شکوفه‌هایش در وجودم آرمیدند و تابستانی که با هر گذر نورانی‌اش گرما رو به وجودم می‌دمید.

خزان.

قهوه‌جوش رو روی گاز می‌ذارم و مقابلش روی کاناپه می‌شینم؛ روی صندلی قدیمی راک و چوبی مقابل پنجره نشسته بود.

صورتش رو نمی‌بینم.

بی‌هدف چشم‌هام رو به منظره ی مقابل‌ام، جایی که لویی از پشت پنجره ی باران‌خورده نگاهش می‌کرد، می‌دوزم.
که شنیدن صداش، مساوی می‌شه با سوق پیدا کردن نگاه‌ام به سمتش.

"پرنده‌ها پرواز می‌کنن."

با صدای گرفته‌ای زمزمه می‌کنه.

از جام بلند می‌شم و درحالیکه از پنجره ی نیمه‌باز به آسمان بارانی خیره شدم، سمتش حرکت می‌کنم.

"همیشه بهشون حسودیم می‌شه-"

آروم می‌خندم و دستمو روی شونه‌اش می‌ذارم که با دیدنش جمله‌ام ناتموم باقی می‌مونه.

"سیگار می‌کشی؟"

اخم محوی بین ابروهام شکل می‌گیره.

خاکستر سیگارش که میون دو انگشتش گرفته بود رو تو جاسیگاری زنگ‌زده‌ی مقابلش می‌تکونه و نگاهم می‌کنه.

چشم‌هاش متفاوت بنظر می‌رسید.

منتظر نگاهش می‌کنم و جوری که انگار قصد داره به سکوت بسنده کنه سوالم رو بی جواب باقی می‌ذاره و محو لبخند می‌زنه.

"خب، تاحالا ندیده بودم سیگار بکشی."

جوری که انگار در جواب سکوتش سوالم رو توجیه می‌کنم می‌گم و چهارپایه ی چوبی کنار اپن رو جلو می‌کشم و با فاصله ی کمی مقابلش می‌شینم.

پک عمیقی به سیگارش می‌زنه و بعد بیرون دادن دود صورتش رو از سمت پنجره سمتم سوق می‌ده.

"چون وقت هایی که کنار توام نیازی بهش ندارم."

به چشم‌هاش خیره می‌شم.

چندساعتی اینجا تنها بود. به محض ترک کلیسا به خونه برگشتم و متعجب از اینکه تمام مدت منتظر مونده بود مشغول کار شدم.

"و الان بهش نیاز داری؟"

جوابی نداد. نگاهم نکرد و به آسمان چشم دوخت.

Sunday[L.S] [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang