ووت و کامنت یادتون نره.
"روا ندارد بر من این زندگانی
به دور از اعتراف ها و رویاها.
به دور از عالم عشق، تا عجل زنده هستم. جاودانگی کو؟ شریعت دیارِ یار کو؟
جوهرهام پوچ است؛ مفرد است.
گریزان است تاریکی ز من. تو مرا دریاب، تو ای برهان زنده بودنم؛ تو ای آذرخش ای تلالوی قلب تپندهام، مرا دریاب."Louis pov;
کاش توهین میکرد. عصبانی میشد، کتکم میزد.
کاش آسمانخراش گوشهام رو کر میکرد.
کاش نمیشنیدم. کاش میمردم.
خندید.
خندید، خندید و کشتی رویاهای کودکانهام، غرقه ی طوفانیِ صداش، بادبان ها برانداخت.
من رو به حتف کشید.
ارتحال یک روح، یک جسم.
یک قلب، یک تپش.گناه کرده بودم.
گناهی معصومانه.ایستاده بودم نه بر زمین، بر مقبرهام. بر خاکسترم.
بر خاک غربتش مدفون میشم.
خندهاش محو شد.
نزدیکتر اومد و این تن مغموم که در حضور فراغبالش میلرزید، ایندفعه، در نهضتش با جدالی درونی، جدالی نافرجام، دست و پنجه نرم میکرد.
چشمهاش رو میدیدم. غریبه بود.
غضب نگاهش ریشه در بند بند وجودم میدواند و
خاری از تالم و آشوب رو در وجودم پرورش میداد.از اون باده ی عشق مست و حیران، و از اون خمر غربت، مخدوش میشدم.
با صدایی خش دار زمزمه کرد.
"برو بیرون."
تکون نخوردم.
نمیتونستم حرکت کنم.
"برو بیرون!! همین حالا! تمام این مدت...تمام این مدت ازم پنهونش کردی!! چی میخواستی؟؟ تمام این چندسال با حس نحست پی ارضای افکار و شهوترانیهای ذهنت بودی! چطور تونستی؟؟ من بهت اعتماد داشتم! من دوستت داشتم لویی..بهت میگفتم مثل برادرمی..خانوادهای که هیچوقت نداشتم...گمشو بیرون! من چنین حرومزادهای رو نمیشناسم."
جملههاش کنار هم چیده شد. چون تازیانهای بر قلبم. وجودم، احساساتی که مردند و انتظاری بیجا که از هیچ عقل سلیمی برنمیومد. حماقت بود؛ اما خسته بودم.
خسته بودم از این گریختن از این انکار از این عذابی که وجدانم رو هلاک میکنه.
خسته بودم از این عشق بیجایی که آفاقم رو پایمال میکنه.
اشک رو میدیدم در چشمهاش.
مکث نکردم؛ عقب رفتم. بیرون دویدم.
YOU ARE READING
Sunday[L.S] [Completed]
Fanfiction"بهاران ز شوق زمزمه ی ارغوان عشق برایت، تمام شب دیده بر هم نخواهم گذاشت. تو ای سپیدار سرخ، تو ای معنای "بودن" میان شیون های آسمان، چه بگویم ز تو؟ ز این برهان خاموش، که چه وسعتی دارد این حجم از نبودن! و تو ای خورشید طلوع نکرده ی من، کجا ماندهای؟"