𝑝𝑎𝑟𝑡 9

1.9K 337 133
                                    

Chan

بعد از صحبتم با یونگی به اتاق برگشتم.
واسه اینکه تا یه مدت اینطرف رو در امان نگهداره یسری برنامه داشت.
میدونم چقدر به فلیکس آسیب زدم ولی ...
زندگی کردن با یکی مثل منم مشکلات خودش رو داره.

آروم در اتاق رو باز کردم و وارد شدم،روی تخت دیدمش که داخل خودش مچاله شده بود و چشم هاش رو بسته.
صورتش از درد جمع شده بود و اخم ریزی روی صورتش نشسته بود.

کار من اشتباه بود،خیلی اشتباه.
سعی کردم نظرش رو جلب کنم اما توی چند ثانیه زحمتم رو به باد دادم.
سعی کردم ذهنمو اروم کنم ولی چندان موفق نبودم.
از طرفی مراقبت کردن از فلیکس و از طرف دیگه پاک کردن نقطه تاریک زندگیم فشار زیادی رو داشت بهم وارد می کرد.

لباس هام رو با لباس راحتی تعویض کردم و کنار فلیکس دراز کشیدم.
پتو رو روی جفتمون انداختم،اگه همینجوری می خوابید سرما می خورد.
به صورت خوابیدش خیره شدم،دستم رو روی رد اخمش کشیدم و بلاخره چهره گرفتش کمی بهتر شد،همونطور دستم رو نوازش وار روی صورتش حرکت  دادم.
کلی درد و تحمل می کرد و من بهش درد بیشتری دادم.

معلوم نبود فردا صبح چه اتفاقی میفته،باید حداقل میذاشتم درست بخوابه.
چشم هامو بستم و باعطر آرامش بخش دارچین بدنش کم کم بخواب رفتم.
.
.
.
.
با وول خوردن چیزی داخل بغلم چشم هام رو باز کردم.
فلیکس بود که تمام توانش رو جمع کرده بود و سعی داشت از بغلم بیرون بیاد.

حلقه ی دست هام رو دور بدنش محکم تر کردم :
- چرا الکی زور میزنی؟

با حرص سمتم چرخید،صورتش از درد جمع شده بود.
با مشتش روی دستم کوبید:
-ولم کن عوضی میفهمی؟برو به کارات برس.

عطر بدنش قوی تر شده بود
عمیق بوش کردمو بیخیال از تقلا کردنش محکم تر توی بغلم نگهش داشتم:
-دارم به کارام میرسم.

انگار که خسته شده بود چند لحظه ایستاد:
-لعنت بهت وانمود نکن من مهمم برو پایین ازم دور شو.
جملش تموم نشده بود که سعی کرد با دست های کوچیکش،قفل دور تنش رو باز کنه.

همونطور که محکم نگهش داشتم کنار گوششم لب زدم:
-من هیچوقت تظاهر یا وانمود نمیکنم پس الکی برای خودت فلسفه نباف.

انگار عصبی تر شده بود،یه لحظه از درد ایستاد و توی خودش مچاله شد:
-تظاهر نمیکنی؟پس تو یه عوضی اینو بدون.
اینطور مراقب آدمای اطرافتی؟فلسفه بافی نیست بفهم اینو تک تک کارات همین رو نشون میده

با یه دستم موهاش رو نوازش کردم و از روی پیشونی عرق زدش کنارشون زدم :
- دیدی که دیشب چی شد مجبورم کردن برم فکر می کنی برای خودم راحت بود؟ بعدشم انقدر دلت میخواس ادامه پیدا کنه؟

با حرص تو چشم هام زل زد و دست هاش رو  روی سینم گذاشت و فشار داد تا جدا بشه:
-نه اتفاقا خوب شد ادامه پیدا نکرد،دلم نمی خواست با یه عوضی باشم.

𝗦𝗶𝗹𝗲𝗻𝘁 ɪɴ ᴛʜᴇ 𝗗𝗮𝗿𝗸Where stories live. Discover now