𝑝𝑎𝑟𝑡 14

1.6K 314 77
                                    


Chan:

پیرهن مشکی ساده با شلوار جین همرنگش پوشیدم و سمت آشپزخونه رفتم.
داخل باغچه میچرخید و گاهی خودش و با برگ گیاهای داخل اونجا مشغول می کرد.

سمت یخچال رفتم و سبزیجاتی که از سری قبل سالم مونده بودن و جلوش گذاشتم.
انگشتامو داخل موهای سفیدش فرو کردم  و نوازشش کردم:
- حواست باشه خواستی خراب کاری کنی بری توی باغچه ، چون کثیف کاری عصبیم میکنه.

عصبانیتم بخاطر فلیکس از بین رفته بود ، شاید به خاطر این حیوون کوچولوبود و شاید به خاطر خالی کردن عصبانیتم سر کشتن اون خون آشان لعنتی.

از جام بلند شدم ، باید تا قبل از شب چیزی برای غذا درست کردن پیدا میکردم ، همین که سرم رو بالا گرفتم ، فلیکس رو بین ورودی اتاق دیدمش.
نگاهش رو به زمین دوخته بود و جلو تر نمیومد.

-چیزی شده فلیکس؟
چشم هاش رو روی هم فشار داد و یهو شروع کرد به حرف زدن.
-هیچ رابطه ای نداشتم با هیچکس، فقط توی بار گاهی وقتا یسری آدما سعی میکردن لمسم کنن همین.

درست لحظه ای که آروم شده بودم بحثش رو پیش کشید ، همون لمس کوتاهم میتونست تا حد مرگ عصبیم کنه ، دست به سینه رو بهش ایستادم:
- پس چرا زودتر توضیح ندادی؟ از عصبی کردن من خوشت میاد؟

سرش و بالا اورد ، اولین بار بود احساس کردم نگاهش سرد شده.
-گذشته من پره از تیکه های تاریکه چان،پر از چیزایی که دلم نمیخواسته به یادش بیارم.
میگی چرا همون اول نگفتم،تو نتونستی آروم بشینی تا گوش بدی سعی کردی با زور به خواستت برسی.

Felix:

قدم برداشت درست رو به روم ایستاد:
- تو اینطور مواقع باید سعی کنی سریع توضیح بدی و آرومم کنی نه اینکه فقط گند بزنی به اعصابم.
و لحظه ای بعد بین آغوشش جا گرفتم   دست هاش دور بدنم حلقه شد و لب هاش درست موازی گوشم قرار گرفت:
- بابت یکم پیش متاسفم ؛ وقتی عصبانی میشم کنترلی دست خودم ندارم.

هیچ حرفی نزدم ، البته هیچ حرفی برای گفتن نداشتم همونطور موندم.
دستم رو دور بدنش مثل حصار کشیدم و مثل خودش بغلش کردم.

لبام آویزون شد ، دلم نمیخواست هیچ وقت دیگه عصبانیت چان رو ببینم.
احساس میکردم تمام احساسات اون گرگه توی وجودم رو میفهمیدم.
احساسی پیچیده از غم و خستگی.
دل دردم برگشته بود و مثل قبل شده بودم.
پیرهنش رو توی مشتم گرفتم و عطرش رو بیشتر به ریه هام فرستادم.
-متاسفم چان

پشتمو نوازش کرد و سرش رو تو گردنم فرو برد:
- تو جفتم محسوب میشی فلیکس ، برات ارزش قائلم و همینطور خیلی حساسم! بابت همین امیدوارم درک کنی که فکر اینکه کس دیگه ای لمست کرده باشه میتونه چه بلایی سرم بیاره.

اولین بار بود که یک نفر دیگه انقدر بهم اهمیت میداد،این مالکیت و مراقبتش حس خوبی بهم داشت،انگار که دیگه مجبور نیستم تنها توی راه مشکلاتم بجنگم و اونم قراره کنارم باشه به صورتش لبخند ارومی زدم.
-جز چنتا لمس کوچیک توی اون بار و خودت هیچکس دست بهم نزده.

𝗦𝗶𝗹𝗲𝗻𝘁 ɪɴ ᴛʜᴇ 𝗗𝗮𝗿𝗸Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang