𝑝𝑎𝑟𝑡 24

1.2K 286 78
                                    

کلافه نیم رخمو به سمتشون چرخوندم:
-چه جالب منم اینجا منتظرم تا قطره های خونمو بمکید.
دندونامو روهم فشار دادم و سمتشون چرخیدم.
دونفرشون سمتم قدم برداشتن تا بگیرنم اما جای خالی دادم و با قیافه در همی بهشون چشم دوختم:
-این چه وعض حملس پسرا سریع تر لطفا.
به کارشون ادامه دادن و دوباره از زیر دستشون خودمو لیز دادم و لگد محکمی به یکیشون زدم و بعد نوچ نوچ کنان روبروشون ایستادم:
- از مبارزه فقط خون خوردنشو بلدید؟ تو مغز پوکتون چی گنجوندن؟
این دفعه همشون رو بهم گارد گرفتن و سمتم حمله کردن.
یکیشون سعی داشت با مشت توی شکمم بکوبه که در عوض لگدم رو توی صورتش کوبیدم و ثانیه ای بعد پخش زمین شد.
نفر بعدی انگار ترسید و کمی عقب تر رفت و منتظر نگاهم کرد:
-چته؟ اگه میخوای بیا اگرم نمیخوای از جلوی روم برین کنار حوصله ی شما کوچولو هارو ندارم.
همونی که اولش جلوی راهمو گرفت پشت سر بقیشون کوبید:
-برید بگیردش احمقا اون یه نفره شما ها چهارنفرین دارین از چی میترسین؟
پوزخندی زدم و گردنمو تکون دادم تا این دفعه یه کتک حسابی بزنمشون تا آدم شن و بفهمن با کی طرفن .
دوباره حمله کردن و تک تکشونو مهمون زمین کردم و با کوبیدن اخرین مشت به صورت اخرین نفر تو صورتش لب زدم:
- آه چه میشه کرد. صورت خوشگل من هنوزم خوشگله ولی صورت خوشگل تو تقریبا له شده. گفتم که بامن در نیوفتین انتخاب خودتون بود.

حتی نمیتونست جوابمو بده ، پوزخندی روی لبم نشست و بابت گرفته شدن وقتم لگد دیگه ای مهمون شکمش کردم و سمت حومه شهر رفتم تا ببینم کسی راجب حمله خون آشامای دیشب خبری داره یا نه.

دستامو توی جیبم کردم و پاکت ادامسمو برداشتم و یکی ازتوش در اوردم و شروع کردم به جوییدن.
هرچی بیشتر به حومه نزدیک میشدم تعدادشون کمتر میشد. ولی نمیتونستم چجوری میتونن با این بوی گند خون مونده زندگی کنن .واقعا داشتم حالت تهوع میگرفتم.
تعداد خون اشامای سفید کمتر میشد و میتونستم چند تا خون اشام سیاهو که لا به لای سایه ها نشسته بودن رو ببینم.
علاوه بر بوی خون حالا بوی خاکسترم حس میکردم و حالم داشت بهم میخورد.
دندونامو روهم فشار دادم و سمتشون رفتم
امیدوار بودم چیزی برای گفتن داشته باشن وگرنه ممکن بود عصبانیتم سر این بوهای مزخرفو سر اونا خالی کنم.

سمت یکیشون رفتم و کنارش نشستم نباید تابلو برخورد میکردم:
-هی سلام ، من خیلی وقته اینجا زندگی میکنم شنیدم دیشب به منطقه گرگینه ها حمله کردن و یسری رو کشتن ، حالا نگران خانوادم شدم از جزئیاتش خبر داری؟
بیخیال نگاهشو به سمت دیگه ای دوخت:
- نه. چیزی نمیدونم.از جلو چشمام برو الان حالم خوب نیست.
دندونامو روی هم کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم:
-ولی من ازت یه سوال پرسیدم ربطی به حالت نداره.
دندوناشو چفت هم کرد و عصبی روشو بهم کرد:
- نمیدونم یعنی نمیدونم حرف خوش حالیت نمیشه؟

دستامو ستون بدنم کردم و لبخند عصبی زدم اما لحظه ای بعد دستمو دور گردنش حلقه کردم و گلوشو فشار دادم.
بدنش شل بود و از موقعیت استفاده کردم و سمت افتاب کشیدمش تا نتونه از قدرتش استفاده کنه.
پوستش زیر نور میسوخت و دست و پا میزد:
-حالا یبار دیگه ازت میپرسم دیشب به چه دلیلی حمله کردن و چیشد؟
با ناخوناش به دستم چنگ زد ولی موفق نشد آزاد شه. بالاخره تو همون حالت به سختی لب زد:
- حاااکم... گرگینه ها.... با یه انسان ....اونا دیدنش و....ردشو گرفتن

𝗦𝗶𝗹𝗲𝗻𝘁 ɪɴ ᴛʜᴇ 𝗗𝗮𝗿𝗸Où les histoires vivent. Découvrez maintenant