𝑝𝑎𝑟𝑡 23

1.2K 302 88
                                    

سلام^-^
خب پارت جدید با یه هفته تاخیر ام شد که بابتش متاسفم🧡
اما خب انقد هردوتامون وقت نداشتیم که حتی نتونستیم کامنتارو بخونیم چه برسه اینکه بنویسم و اپ کنیم*-*
نوشتن وقتی برای ماهم لذت بخشه که بتونیم کامنتاتونو بخونیم جواب بدیم و هر پارتو بتونیم باب میلمون پابلیش کنیم.
امیدوارم که از خوندنش دست برنداشته باشینTT
ممنونم که منتظر موندین🧡💫

نفسم داشت میرفت اما فلیکس خوب تونست جو رو اروم کنه ، قدر دان بهش خیره شدم و نظرم رو گفتم:
-یونگی درست میگه دسته ما اشتباهی نکرده ولی خب براحفاظت از مردم شما میشه قانون گذاشت اگه اتفاقی برای شما افتاد ، خودتون اون موجود رو با قوانین خودتون به سزاش برسونید.
چان چشاشو توی حدقه چرخوند و چند ثانیه سکوت کرد:
- باشه. پس هر بلایی دلمون بخواد سرش میاریم. اینو به مردمتون بگید تا حواسشونو جمع کنن...

نفسمو با صدا بیرون فرستادم و با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه دادم
انگار که فعالیت سنگینی انجام داده بودم.
به چشمای فلیکس خیره شدم و اروم کلمه ممنونم و رو زمزمه کردم که درجوابم فقط لبخند کوتاهی زد.
یونگی بدون جواب از اتاق خارج شد و من بین رفتن به دنبالش یا نرفتن مردد بودم؛ رومو به چان کردم و لب زدم:
- هیونگ خوبی؟

سرشو به نشونه مثبت تکون داد ، رگای پیشونیش بیرون زده و بود و نشون میداد اشفتس.
-اشکالی نداره هیونگ یونگی متوجه شرایطت هست ، اگه خودشم بود شاید همین تصمیمو میگرفت.

دست مشت شدشو اروم باز کرد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه.
به فلیکس تعظیم کوتاهی کردم و از اتاق در اومدمو سریع سوار ماشین شدم.
اعصاب یونگی هم دست کمی از چان نداشت.
مردد بودم که برم پیش هیون یا یونگی اما الان تایم کاریم بود و نمیتونستم بگذرم ازش.
ماشین و روشن کردم و سمت منطقه خودمون راه افتادم.
یونگی ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد:
-هیونگ میدونم شرایط سخته و چان از روی بهم ریختگی اینطور گفته.
دندوناشو بهم فشار داد و توی همون حالت لب زد:
- حق نداره عقده های کوفتیش از اون عوضیارو سر ما خالی کنه میفهمی؟

لبمو توی دهنم کشیدم و کمی منتظر موندم تا جو اروم بشه.
-میدونم هیونگ اگه یه شبه میومدن به خونت و تک تک ادماتو میکشتن واکنشت بهتر از چان نمیشد.
چشماشو بست و سرشو پایین انداخت. حدس میزدم بهش حق میداد ولی انقدر عصبانی بود که نمیتونست به زبون بیارتش.
از اروم شدنش خیالم راحت شد و دوباره ذهنم درگیر هیون شد. یعنی الان حالش خوبه؟
چان:

به صندلی تکیه دادم و نفسمو فوت کردم.
لحظه ای بعد سنگینی جسمی رو روی پاهام حس کردم.
فلیکس رو پاهام نشسته بود و طوری نگاهم میکرد انگار گونه ناشناخته ی حیوون میدید.

توهمون حالت بهش خیره شدم.
انگشتاشو روی پیشونیم گذاشت و اخمامو باز کرد:
- اینطوری عصبانی نباش. خودتم میدونی که هیچیو درست نمیکنه.
سرمو به نشونه مثبت تکون و سعی کردم تمرکز کنم ، امروز زیاده روی کرده بودم.
خواستم بدن ظریفش رو توی بغلم بکشم که یاد حرف هیونجین افتادم که گفته بود طبق گزارش هاش هیچ اثری از خانواده فلیکس نبود.
لبمو از بین دندونام رها کردم:
- احتمالا... واقعا هیچی از خانوادت یادت نمیاد ؟ هیچ مشخصه دیگه ای ازشون نداری؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد:
-گفتم که تنها خاطره ای که دارم از وقتیه که توی یتیم خونه بودم و بعدشم مادر خوندم نذاشت راجبش حرفی بزنم یا اینکه کنجکاوی کنم ، ولی خب چرا مپیرسی؟

𝗦𝗶𝗹𝗲𝗻𝘁 ɪɴ ᴛʜᴇ 𝗗𝗮𝗿𝗸Onde histórias criam vida. Descubra agora