𝒑𝒂𝒓𝒕 3

1.9K 396 151
                                    

به خاطر فشار حالت تهوع گرفته بودم.

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سمت مردی که توی چند دقیقه، زندگیه قشنگ عادی رو ازم گرفته بود برگشتم.

پشت فرمون نشسته بود و رانندگی می کرد.
چهرش خیلی جدی و متمرکز شده بود و انگار چیزی جز جاده ی روبروش برای دیده شدن وجود نداشت.

صدای نامفهومی دراوردم تا شاید، متوجه حالم بشه و ماشین رو یگوشه نگهداره.

بالاخره نیم نگاهی بهم کرد.

کم کم داشتم بوی دارچینم حس میکردم
چرا این بوها از بین نمیرن؟:
- هی امگا تو حالت خوبه؟

از شنیدن کلمه امگا پیچش معدم بیشتر شد و اروم عوق زدم.

ماشینو یه گوشه پارک کردو پیاده شد
در سمتمو باز کرد و منو کشید بیرون
خودمو رو چمنا انداختم
دلم درد گرفته بود.

بی توجه به نگاهش محتویات معدمو بالا اوردم و وقتی حس کردم بلاخره یکم سبک شدم سرمو بالا گرفتم

از تو ماشین یه بطری آب به سمتم گرفت :
-بیا اینو بخور.

بدون مقاومت بطری اب و گرفتم و سر کشیدم.
خنکی آب وجودم و تازه کرد.

بطری آب رو پایین آوردم،بوی دارچین رو بیشتر حس می کردم و علاوه بر اون جنگل سوخته.

بدون هیچ دلیل منطقی ای دلم میخواست اون دیوونه رو بغل کنم . انگار بدنم در اختیار مغزم نبود
و از طرفی دل دردم هر لحظه بدتر میشد.

کم کم درد باعث میشد که بی اختیار ناله کنم.

به سمتش خزیدمو سرمو تو سینش فرو بردم.

اولین بار بود که اینطور شده بودم،عطرش داخل بینیم پیچیده بود و دلم می خواست، بدن گرمش رو بی مانع لمس کنم.
از حالتام و درد زیر دلم کلافه شده بودم:
-من چه مرگم شده؟من حتی اسمتم نمیدونم اونوقت این چه حس مسخره ایه؟

Chan:

از همون لحظه که توی ماشین نشست بهش کشش داشتم متوجه شده بودم که جفتمه.
عالی نبود؟توی این چند سال سمت هیچ امگایی نرفتم و حالا تو این موقعیت، امگام یه پسر عجیب بود که هیچی در باره خودمون و خودش نمی دونست.

هیچ وقت نمی خواستم به یه امگا حتی توی هیتش نزدیک شم ولی کشش عجیبی بهش حس میکردم
تمام احساساتشو می تونستم درک کنم؛ درد؛ وحشت ؛ نیاز؛ ترس و...

موهاشو نوازش کردم :
- هیس آروم باش؛ هیتت داره شروع میشه. کم کم گرمت میشه و دردت بیشتر میشه . اگه میتونی باید بیای تا برسیم خونه . اونجا داروهای هیت هست.

خودش رو بیشتر به تنم چسبوند و سرش رو توی گردنم فرو کرد و عمیق بو کشید:
-اومم...هیت چیه؟

𝗦𝗶𝗹𝗲𝗻𝘁 ɪɴ ᴛʜᴇ 𝗗𝗮𝗿𝗸Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum