تقریبا داشت نفس نفس میزد انگار میدوئید:
- یه سری ... موجود زندانی شدن. سعی نکن بازش کنی و هرطور شده ازش دور شو...سعی کردم روی پاهام وایستم اما فایده ای نداشت درد پام انقد زیاد می شد که نمیتونستم تحملش کنم.
روی زمین نشستم و به تخته سنگ خیره شدم.
ممکن بود در بابت فشاری که دادم باز شده باشه؟
-این تخته سنگه تکون نمیخوره خبر خوبیه؟همونطور که نفس نفس زدنش شدت پیدا میکرد گفت:
- نه...
نگاهمو به تخته سنگ دوختم و زیر لب زمزمه کردم:
-خواهش میکنم زود باش.تلفنو قطع کردمو توی جیبم گذاشتم امیدوار بودم اتفاقی نیفته.
اما انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودن تا امیدم رو نا امید کنن.
سنگ تکون خفیفی خورد و از لابه لای سنگ گرد و قبار قابل توجهی بیرون ریخت.
چند ثانیه بعد دوباره تخته سنگ تکون خورد ، انگار یه لشکر ادم با تمام قدرتشون به سنگ میکوبیدن.
با ترس با دستام خودمو عقب کشیدم.
نکنه واقعا روحه؟ یا شاید یه چیز بدتر؟ باید چیکار میکردم؟
با چندبار کوبیده شدن به سنگ قطعا میتونست بیرون بیاد.
خودمو با سرعت بیشتری روی زمین میکشیدم تا دور بشم اما بازم تخته سنگ توی دیدگاهم بود وسرعت دستام اونقدر کم بود که حس میکردم اگه تخته سنگ شکسته بشه مستقیم توی صورتم فرود میاد.ضربان قلبم به شدت سریع شده بود و دستو پام یخ کرده بود دیگه حتی توان عقب رفتنم نداشتم. انگار دوباره باید برای رویارویی با مرگ آماده بشم.
تیکه ای سنگ خورد شد و روی چمن ها ریخت و از لایه شکاف انگشت های کشیده و رنگ و رو پریده بیرون اومد که سعی میکرد به سنگ چنگ بندازه و خوردش کنه.
دستا یکی یکی اضافه شدن و تبدیل به شیش دست شد و صحنه رو ترسناک و ترسناک تر میکرد.
با اخرین ته مونده ی انرژیم اسم چانو با تمام وجود فریاد کشیدم.
از دور میدیدم که با تمام سرعتش داره سمتم میدوعه ، اما کودوم طرف قرار بود پیروز بشه؟
چانی که اونطرف بود یا موجود عجیب غریبی که طرف دیگه ام بود؟
بدنم یخ کرده بود و حتی توان اینکه بار دیگه اسم چانو صدا بزنم نداشتم.
به تخته سنگ خیره شدم که بخش بیشتری ازش خورد شد و از مابین تاریکی یک جفت چشم قرمز مشخص شد.
انگشتامو جمع کردم و چشمامو بستم. نمیخواستم بیشتر ازین ببینم.
نفس نفس میزدمو جلوی اشکامو گرفتم که با شتاب زیادی به سمت عقبکشیده شدم.
با حس کردن گرمای وجودش متوجه شدم که چانه و کمی آروم گرفتم.
انگار حس وحشت درونم کمتر شد و با کمک چان سعی کردم بلند بشم:
-اونا...اونا چین؟
چشمامو بزور باز کردمو به چان نگاه کردم که به اون سمت خیره شده بود :
-خون آشام.
خواستم چیزی بگم اما صدای افتادن سنگ جلوم رو گرفت و عرق سردی روی کمرم نشست.
کارمون تموم بود؟
چان جلو رفت و رد نگاهش ترسناک شده بود؛ با چهره مصمم لب زد:
- برگردید سرجاتون.
از بین غبار و خاک اون تیکه بلاخره جسمشون رو تونستم ببینم.
ادمایی با پوست کاملا خاکستری و چشم های قرمز گه بی رمق جلوی ورودی غار افتادن:
-اونا دارن میمیرن؟
آروم طوری که فقط من بشنوم لب زد:
- نه. اگه قلبشون رو جدا نکنم تا ابد زنده میمونن. فقط زیادی ضعیف شدن.
YOU ARE READING
𝗦𝗶𝗹𝗲𝗻𝘁 ɪɴ ᴛʜᴇ 𝗗𝗮𝗿𝗸
Werewolfچه حسی داره وقتی متوجه میشی ۱۹ ساله درون خودت یه گرگ خوابیده داری؟ یه دنیای دیگه اونطرف جنگل که متعلق به توئه... ژانر:امگاورس_رومنس_اسمات🔞 کاپل ها : مینسونگ و چانلیکس و ... آنگوئینگ