سمت کمرش رفتم و درست داخل بغلش بدنم رو رها کردم:
-من که قرار نیست جایی برم...پلک هاش رو برای چند ثانیه بستو توی فکر فرو رفت.
ناخونام رو با استرس کف دستم فشار دادم.امیدوار بودم هیچ کس دیگه ای نخواد که وارد بشه:
-کِی؟دقیقا کِی گرگم تبدیل میشه که از شر این ماجراها خلاص شم؟امروز وقتی ترسیدم احساسش کردم خیلی واضح؛ یه حس متفاوت بود انگار میخواست بیرون بیاد تا از من محافظت کنه.نگاهش رو بهم دوخت و دستش روی کمرم نشست:
- میدونی کسی که بیشتر از هرکی میدونه اون دقیقا بیرون میاد خودتی پس نباید این سوال رو از من بپرسی. از خودت بپرس ، ازون بپرس که تا کی میخواد توی سکوت بشینه و کاری انجام نده.
با دستم طرحای خیالی روی سینش کشیدم:
-کنترلش دست من نیست من بهش گفتم بیرون بیاد اما نیومد.اروم موهام رو نوازش کرد:
- میدونم توهم گیج شدی؛ ولی باید سعی کنی بیشتر باهاش ارتباط برقرار کنی. باید همیشه بتونی حسش کنی نه فقط زمانی که ترسیدی یا احساساتی شدی.
سرم رو بالا گرفتم و به چشماش خیره شدم:
-چطور با گرگت ارتباط برقرار میکنی؟مستقیم به چشمام خیره شد و دستش رو نوازس وار روی پشتم میکشید:
- اون تو وجودمه و خود منم منتهی تنها فرقمون اینه من سعی میکنم منطقی تصمیم بگیرم ولی اون غریزی تصمیم میگیره و این توی هر گرگینه ای هست. خیلی نیازا هستن که ما خودمون متوجهشون نمیشیم ولی گرگمون حسش میکنه و باعث میشه کارایی کنیم که بعدش از خودمون بپرسیم اونکارو واقعا من انجام دادم؟ در واقع بابد به این باور برسی که بدون اون وجودت ناقصه.سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ، چقدر عجیب بود ارتباط با موجود دیگه ای داخل درونم بود.
چشمامو بستم و سعی کردم حسش کنم ، اما انگار ترسیده بود.
تنها چیزی که ازش متوجه میشدم احساساتش بود.
-میتونم حسش کنم ترسیده.
به پهلو چرخید و تمام جسممو بغل کرد:
- من اینجام که ازت محافظت کنم. هیچوقت نمیذارم اتفاقی بیفته ، به قیمت زندگیمم که شده مراقبتم پس بهش بگو نیازی نیست از چیزی بترسه.سعی کردم بهش بفمونم اما انگار فایده ای نداشت ، مثل یه بچه لجباز که نمیخواست قبول کنه و احساس می کردم که گرگ چان رو میخواد:
-بهش گفتم ولی انگار گرگتو میخواد تا آروم بشهیکم فکر کرد و لب زد:
- من تبدیل میشم ، توهم ازش بخواه خودشو نشون بده.
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم
-اگه خودشو نشون نداد چی؟با نگرانی بهم نگاه کرد:
- نشون میده.... یعنی امیدوارم که نشون بده
از استرس به جون پوست لبم افتادم و امیدوار بودم بیرون بیاد.
اروم ازم جدا شد و لباساش رو یکی یکی در اورد.
نیم نگاهی بهم انداخت و به گرگ تبدیل شد.
گرگ سیاه و تقریبا بزرگی بین اتاق بود و به چشم هام خیره شده بود.
همونطور چشمام رو بستم و سعی کردم تمرکز کنم.
اینبار خیلی راحت تر داخل اون دشت قرار گرفتم درست مقابلم اون گرگ قرار گرفته بود اما ایستاده بود و منتظر نگام می کرد.
آروم آروم سمتش رفتم و درست مقابلش روی زمین نشستم و این دفعه اون بود که از مقابلم میگذشت اونطرف دشت که قبلا جای من بود رفت و لحظه بعد احساس درد وحشتناکی رو بین تک تک سلولام حس کردم.
انگار پوست بدنم داشت تغییر میکرد و دردناک بود.
دندونام رو از درد روی هم فشار دادم که متوجه شدم شکلشون تغییر کرده.
چشمامو باز کردم ، هنوز تو شکل انسانی بودم ولی حس میکردم پوستم داره تغییر میکنه مو در میاره.
خودمو قانع کرده بودم که نترسم ولی بیشتر ازون نمیتونستم ادامه بدم.
ازش خواهش کردم که برگرده و لحظه ای بعد دوباره تونستم پوست بدن خودم رو احساس کنم.
تندتند نفس نفس میزدم ، به خزای گرگ چان چنگ زدمو خودمو بغلش انداختم:
- بیشتر ازین نمیتونم.
احساس میکردم نا امیدش کردم ولی همین اندازه هم واسم زیادی ترسناک بود.
زیر لب زمزمه کردم:
-ببخشید
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝗦𝗶𝗹𝗲𝗻𝘁 ɪɴ ᴛʜᴇ 𝗗𝗮𝗿𝗸
Kurt Adamچه حسی داره وقتی متوجه میشی ۱۹ ساله درون خودت یه گرگ خوابیده داری؟ یه دنیای دیگه اونطرف جنگل که متعلق به توئه... ژانر:امگاورس_رومنس_اسمات🔞 کاپل ها : مینسونگ و چانلیکس و ... آنگوئینگ