Chan:
بعد تماس چانگبین با عجله بلند شدم و سمت دیوار محافظت یو وی رفتم تا روشنش کنم ، شب بهشون فرصت داده بود تا خیلی راحت پخش بشن اما هیچ وقت نمیتونستن از زیر یو وی رد بشن چون پوستشون میسوخت.
اگه باهم وارد می شدن نمیتونستم جلوشون رو بگیرم.
از طرفی میترسیدم دیوار های شیشه ای رو بشکنن تا وارد بشن.
لباسام رو تنم کردم و به جسم خواب آلود فلیکس نگاه کردم.
امیدوار بودم دردسری که درست داخل ذهنم میچرخه پیش نیاد.
ازینکه نمیتونستم هیچکاری کنم کلافه بودم ولی بهترین گزینه مراقبت از فلیکس بود چون نمیتونستم به هیچکس دیگه ای اعتماد کنم که برای مراقبت ازش از جونش مایه بذاره.موهای بهم ریختش رو اروم نوازش و مرتب کردم. امیدوار بودم بلایی سرش نیاد.
دستم رو نوازش وار روی بازوهاش کشیدم و آروم تکونش دادم.
-فلیکس...لطفا بیدارشو.پلک هاش از هم فاصله پیدا کرد اما ثانیه بعد سمت مخالفم چرخید و همونطور که ملافه رو توی بغلش جا میداد باز هم خوابید.
بزاقمو با استرس قورت دادم.
نمیدونم چرا دل آشوبه ای وجودم رو گرفته بود و حس می کردم، قراره یه اتفاق بد بیفته.
از شدت اضطراب به جون پوست لبم افتاده بودم. نباید اینطوری میبودم ، حتی اگه اتفاق بدی بیفته هم استرس راهکار خوبی نیست باید سعی کنم عملکرد منطقی ای داشته باشم.
باید بیدار می شد اما هر دفعه فقط پلک هاش از هم باز می شدن و با خستگی نگاهم میکرد.
دستاش رو گرفتم و سعی کردم روی تخت بشونمش:
-فلیکس بهت میگم بلند شو.کلافه بهم تکیه کرد و مشتش رو روی سینم کوبید:
-بذار بخوابم
مشت کوچیکش رو تو دستم گرفتمو نوازش کردم :
- نمیخوام نگرانت کنم ولی تو موقعیتی نیستیم که بتونی اروم بخوابی.این دفعه سرش و فاصله داد و با چشم های پف کردش بهم خیره شد
-چرا چیشده؟نگاهم رو بهش دادم و شروع کردم به صحبت:
- خون اشامای دسته ی سیاه پیداشون شده اونم دور و بر اینجا ، وقتی اومدیم یکیشون بهم حمله کرد فکر میکردم تموم شده ولی احتمالا بو بردن تو اینجایی و معلوم نیست قراره چه خرابکاریایی به باد بیارن.گیج ازم جدا شد:
-باید بریم یا همینجا بمونیم؟
نگاهی به اطراف انداختم و تو همون حالت لب زدم:
- باید صبر کنیم ببینیم چانگبین میتونه از شرشون خلاص شه یا نه.
سرشو تکون داد و از جاش بلند شد.
ملافه از بدنش سر خورد تازه رد مارکایی که روی بدنش کاشته بودم مشخص شد.
درست شبیه یه تندیس بی نقص یونامی بود که با حالا با رد های کبودی تنش پر شده بود.بی توجه به اینکه خودش رو بپوشونه سمت کمد رفت و به اولین لباسی چنگ انداخت بیرونش کشید و پوشید.
تیشرت مشکی و شلوار همرنگی که متعلق به من بودن به طرز واضحی براش گشاد بودن.
دوباره با همون چشمای خسته برگشت و روی تخت نشست.
با چشمای خواب الود نگام کرد:
-الان باید چیکار کنیم؟نمیری پیش چانگبین کمکش کنی؟
BINABASA MO ANG
𝗦𝗶𝗹𝗲𝗻𝘁 ɪɴ ᴛʜᴇ 𝗗𝗮𝗿𝗸
Werewolfچه حسی داره وقتی متوجه میشی ۱۹ ساله درون خودت یه گرگ خوابیده داری؟ یه دنیای دیگه اونطرف جنگل که متعلق به توئه... ژانر:امگاورس_رومنس_اسمات🔞 کاپل ها : مینسونگ و چانلیکس و ... آنگوئینگ