Thirteen

662 151 940
                                    


_برای واقعی بودن، زیادی زیباست.

"کی؟ زین؟"

_زین، کلا همچی. همچی زیادی واقعیه میترسم.

"میترسی رویا باشه؟"

_برای رویا بودن ، واقعیه.

"لیام تو مرزهارو از بین بردی"

'دیگه راه برگشتی نیست، حتی راه نجاتی هم نزاشتی.'

_حس میکنم خود واقعیم نیستم. من اینقدر خشن نبودم، قاتل شدن تو برنامه‌هام نبود!

"کی میدونه؟ شاید این وجه خوبت فقط تخیل اطرافیانته و توعه واقعی، همین چیزی هستی که ازش فرار میکنی؟"

_خوب؟ بد؟

"یکمی از هردو"

_ یعنی شخصیت مثبت داستان من کیه؟

"متاسفم، اما هیچ شخصیت خوبی وجود نداره"

میشا، وارونه رو تخت دراز کشیده بود، سرش رو زمین بود و پاهاش روی تخت.

لیام داشت درس میخوند. اما حواسش به میشا هم بود.

"هیچ چیز واقعی نیست، همچیز زیادی واقعیه.اما واقعیه"

لیام با صدای میشا سمتش برگشت و با چشمهای گرد شده بهش نگاه کرد:

_چیزی گفتی؟

میشا سرش رو به چپ و راست تکون داد.

لیام سرشو تکون داد و دوباره مشغول کتابش شد.فردا مهلت سه روزش تموم میشد.

اما دلش طاقت نیاورد، کتابش رو بست و سمت تخت رفت و پایینش نشست.

_اگه دوست داشتنم فقط توهم باشه چی؟

"توهم یا واقعیت، الان تو غرقش شدی."

لب پایینش میلرزید و چشمهاش برق میزد.

_دوست داشتنم واقعی نیست مگه نه؟
کی اینقدر زود شروع میکنه به دوست داشتن ینفر.

ابروهای میشا توهم گره خورد، با دستاش موهای قهوه‌ای رنگش رو شونه کرد و گفت:

"چرا هیچ وقت از کلمه‌ی عشق استفاده نمیکنی؟

مثلا چرا نمیگی عاشق زینی؟"

_نمیدونم از کلمش بدم میاد، دوست داشتن قشنگتره.

همه میگن عشق واقعیه، اما بنظر من دوست داشتن واقعی از عشق واقعی تره.

"اممم، نمیدونم عقایدت از کجا سرچشمه میگیرن!"

_باید اول درسامو بخونم. باورت میشه میشا ؟قراره کل شب های تابستون و شب های بارونیه پاییز قراره زیر نور ماه زیر بارون با زین حرف بزنم.

"نه، باورم نمیشه"

°°°°°
لیام با رضایت اسمشو بالای برگش نوشت و اونو تحویل اقای چوکارلو داد.

NyctophileWhere stories live. Discover now