_برای واقعی بودن، زیادی زیباست."کی؟ زین؟"
_زین، کلا همچی. همچی زیادی واقعیه میترسم.
"میترسی رویا باشه؟"
_برای رویا بودن ، واقعیه.
"لیام تو مرزهارو از بین بردی"
'دیگه راه برگشتی نیست، حتی راه نجاتی هم نزاشتی.'
_حس میکنم خود واقعیم نیستم. من اینقدر خشن نبودم، قاتل شدن تو برنامههام نبود!
"کی میدونه؟ شاید این وجه خوبت فقط تخیل اطرافیانته و توعه واقعی، همین چیزی هستی که ازش فرار میکنی؟"
_خوب؟ بد؟
"یکمی از هردو"
_ یعنی شخصیت مثبت داستان من کیه؟
"متاسفم، اما هیچ شخصیت خوبی وجود نداره"
میشا، وارونه رو تخت دراز کشیده بود، سرش رو زمین بود و پاهاش روی تخت.
لیام داشت درس میخوند. اما حواسش به میشا هم بود.
"هیچ چیز واقعی نیست، همچیز زیادی واقعیه.اما واقعیه"
لیام با صدای میشا سمتش برگشت و با چشمهای گرد شده بهش نگاه کرد:
_چیزی گفتی؟
میشا سرش رو به چپ و راست تکون داد.
لیام سرشو تکون داد و دوباره مشغول کتابش شد.فردا مهلت سه روزش تموم میشد.
اما دلش طاقت نیاورد، کتابش رو بست و سمت تخت رفت و پایینش نشست.
_اگه دوست داشتنم فقط توهم باشه چی؟
"توهم یا واقعیت، الان تو غرقش شدی."
لب پایینش میلرزید و چشمهاش برق میزد.
_دوست داشتنم واقعی نیست مگه نه؟
کی اینقدر زود شروع میکنه به دوست داشتن ینفر.ابروهای میشا توهم گره خورد، با دستاش موهای قهوهای رنگش رو شونه کرد و گفت:
"چرا هیچ وقت از کلمهی عشق استفاده نمیکنی؟
مثلا چرا نمیگی عاشق زینی؟"
_نمیدونم از کلمش بدم میاد، دوست داشتن قشنگتره.
همه میگن عشق واقعیه، اما بنظر من دوست داشتن واقعی از عشق واقعی تره.
"اممم، نمیدونم عقایدت از کجا سرچشمه میگیرن!"
_باید اول درسامو بخونم. باورت میشه میشا ؟قراره کل شب های تابستون و شب های بارونیه پاییز قراره زیر نور ماه زیر بارون با زین حرف بزنم.
"نه، باورم نمیشه"
°°°°°
لیام با رضایت اسمشو بالای برگش نوشت و اونو تحویل اقای چوکارلو داد.
YOU ARE READING
Nyctophile
Fanfiction*اصلا چرا کشتیش؟ _من کی رو کشتم؟ *لیام پین؛ تو زین مالیک و تمام اعضای خانوادت رو کشتی!! _من این کارو کردم؟ چه...خفن! •liam top •dark ⚠️این داستان شامل محتوای دلخراش است