03

215 69 1
                                    

[چانیول]
آلفاها قوی ترین گرگ های توی مجموعه ان. اما آلفا بودن چه معنی میده؟ مسئولیت های آلفا بودن چی هستن؟
آلفا یه تصویره، یا نشون دادن رهبری، اما خیلی از مردم "رهبری" رو اشتباه میفهمن. اونها فکر میکنن رهبری همش درباره ی قدرت و کنترله، پس اونها از فرصت آلفا بودن به اشتباه و بدترین و ظالمانه ترین روش استفاده میکنن.
اما رهبری چه معنی میده؟ یه رهبر خوب همچنین یه دنبال کننده ی خوبه. همه ی اینا درباره ی نظمه. یه رهبر خوب نباید مغرور و همچنین حقیر باشه. یه مجموعه (گله) همیشه قانون ها و فرهنگ خودش رو داره و رهبر همیشه باید توی اونها اولین باشه.
چانیول همه ی اطلاعات رو تند تند و ناخوانا توی دفترچه اش نوشت. آلفا بودن همش درباره ی قویترین بودن توی مجموعه نیست. مسئولیت های زیادی داره و یه روز، اون میخواد تبدیل به یه آلفای بهتر بشه.
پارک چانیول به خاطر عشق و اشتیاق پایان ناپذیرش به درس خوندن همیشه جزء بهترین دانش آموز ها بود. اون اعتقاد داره که تحصیل و آموزش بعد از فارغ التحصیلی تموم نمیشه، این یه چرخه ی تموم نشدنییه دقیقا مثل زندگی.
والدینش همیشه بهش افتخار میکردن اما اگه یه چیزی باشه که اون دوست نداره، اینه که والدینش با تحقیر و بی ادبانه درباره ی امگاها حرف میزنن. اهمیتی نداره ک اون چقدر تلاش میکنه برای داشتن یه خانواده ی عالی پسر خوبی باشه این فقط غیرممکنه.
"آه. من خیلی از اینکه خدا به ما یه پسر آلفا داده ممنونم. من واقعا نمیتونم تصور کنم که چه کار هایی ازم برمیومد اگه بزرگترین بچمون یه امگا به دنیا میومد." پیرمرد قبل از مزه مزه کردن نوشیدنی اش خندید.
هر آخر هفته، خانواده ی چانیول دورهم جمع میشن و باهم مینوشن.صادقانه اون خوشحاله که خانواده اش رو اینطوری دور هم میبینه اما بعضی وقت ها اون نمیتونه نگهش داره‌.
"پدر، من یه سوال دارم." چانیول درحالی که لبخند کودکانه اش رو نشون میداد شروع کرد. "چی درباره ی اینکه اولین بچه ی امگا باشی اینقدر بده؟"
پدرش خندید و عینکش رو روی میز گذاشت. " پسرم، یه اولین بچه ی امگا برای گله ی گرگ ها نحسی میاره. اونها بدبختی به خانواده میارن به خاطر اینکه اونها هدیه ای از طرف خدا نیستن. اگه اولین بچه ی یه خانواده آلفا باشه، اونها خوشبخت و مبارک میشن اما اگه اولین بچه ی یه خانواده امگا باشه، اونها نفرین میشن."
"اما چرا؟ فرق بین این دوتا چیه؟" چانیول دوباره پرسید و پدرش از این سوال غافلگیر و سوپرایز شد.
"خب.. این به فرهنگمون برمیگرده." پدرش درحالی که جرعه ی دیگه ای از نوشیدنیش میخورد جواب داد.
چانیول خنده ی مسخره ای کرد، حرف های پدرش حالش رو بهم میزد." فقط به خاطر فرهنگمون؟ این اصلا معنی نمیده. شما کسی بودین که به من یاد داد هر گرگی مهمه و نقش های مهمی داره، من هیچ تفاوتی بین این دوتا نمیبینم. پس خدایان ما باید بی انصاف باشن."
"چانیول، اینو نگو." مامانش حرفش رو قطع کرد.
"مامان، توهم یه امگایی، چطور میتونی اونجا بشینی و هیچی نگی وقتی خانوادمون همچین چیرای چرتی درباره ی همنوع خودمون میگن؟" چانیول از صندلیش بلند شد. "این بخاطر اینه ک اولین بچه نبودی؟  این واقعا جوریه که خانوادمون درباره ی هم نوعمون فکر میکنه؟"
"چانیول صداتو جلوی ما بالا نبر!" باباش دستش رو روی میز کوبید و یورا، خواهر کوچیکتر چانیول، از ترس عقب پرید.
"اجدادمون درمورد نحسی بزرگترین بچه ی امگا بودن فقط دروغ توی سرمون فرو کردن. این تبعیض خیلی بزرگی بین قوی ترین و ضعیف ترین توی مجموعه است و ما واقعا باورش کردیم؟ اینجوری که همیشه بدبختی رو توی گله ی گرگ ها میبینیم. فکر نمیکنین این فقط یه بخش از زندگیه؟ این خانواده همین موقعیت رو تحمل نمیکنه؟ فکر نمیکنین که بدون امگاها، آلفاهایی مثل من به دنیا نمیومدن؟" چانیول دست هاش رو مشت کرد. "این حتی انتخاب خودشون هم نبوده که آلفا یا امگا به دنیا بیان. اگه این طرز تفکر این خانواده اس، پس من به این که عضو این خانواده ام اصلا افتخار نمیکنم!"
چانیول برگشت و از اتاق بیرون رفت.
"چانیول! برگرد اینجا!"
*-*-*-*-*-*
آلفاها و امگاها عطرهای مختلفی آزاد میکنن که بهشون "فرومون" میگن. آلفاها قوی ترین فرومون هارو دارن که میتونه امگاهارو جذب یا هیتشون رو شدیدتر کنه. درطول دوران هیت امگاها قویترین فرومون هاشون رو آزاد میکنن که میتونه آلفاهارو جذب کنه.
این دلیلیه که چرا این گروه ها نقش های مهمی توی مجموعه دارن. آلفاها میتونن به امگاها توی دوران هیتشون کمک کنن و امگاها میتونن بچه ها رو به دنیا بیارن و خط خانوادگی رو ادامه بدن.
اما الان ما توی دنیای مدرن هستیم، دکترها داروهایی رو برای امگاها توی دوران هیت به منظور جلوگیری از رابطه های جنسی با آلفاها، با دو هدف ساخت. اول، تا از حاملگی های ناخواسته توی امگاها جلوگیری بشه و دوم اینکه آلفا جفتشون نباشه.
حالا بیاین درباره جفت بودن بگیم. چطوری ما میفهمیم اگه یه گرگ جفتمون باشه؟
خب ما این مهارت خاص رو داریم که بهش میگن "غریزه ی گرگی"
چانیول درحالی که از پنجره ای که کنارش بود بیرون رو نگاه میکرد فاصله داشت ( پ.ن:فکرش اینجا نبود). اون هنوز نمیفهمید چرا والدینش، همون هایی ک وقتی بچه بود خیلی ازش مراقبت میکردن، یه همچنین نگاه تحقیر آمیزی به امگاها دارن. جامعه امروزه هنوزم به این سنت ناامیدکننده باور دارن.
اگه بچه ها فقط این آزادی رو داشتن که قبل از به دنیا اومدن نوعشون رو انتخاب کنن اون وقت این براشون این قدر ناعادلانه نبود.
"هی، تو درباره ی امگای تازه وارد شنیدی؟"
گوش های چانیول وقتی کلمه ی "امگا" رو شنید تیز شدند و مخفیانه به مکالمه ی همکلاسی هاش گوش داد.
"نه، اما همین الانم میدونم یه چیز عجیبی درباره ی تازه وارد هست."
ابروهای چانیول توی هم رفت، اون گیج شده بود که چرا همکلاسی هاش یهویی به تازه وارد علاقه مند شده بودن درحالی که همیشه کسایی که سال های پایین تر بودن رو نادیده میگرفتن.
"من شنیدم که پدرش اون رو از خانواده خط زده و اون رو به یتیم خونه فرستاده، دلیل؟ اون یه اولین بچه ی امگاست."
"واقعا؟ چه تاسف آور، اولین فرزند امگا بودن میمکه( پ.ن: منظورش اینه که همه چیو داغون میکنن). من درک میکنم که چرا پدرش این کارو کرد، منظورم اینه که کی دلش میخواد یه امگای نحس مثل اون رو توی خانواده نگه داره."
چشم های چانیول از اطلاعات جدید گرد شد و از صندلی بلند شد که باعث شوکه شدن دونفری که پشتش حرف میزدن شد.
"اولین بچه های امگا نحس نیستن! اگه کسی باشه، اون شما دوتایین. چطور جرعت میکنین درباره ی کسی که حتی نمیشناسین حرف بزنین!"
هرکسی که توی کلاس بود از انفجار ناگهانی چانیول شوکه شد.
"پارک چانیول، برو بیرون و دوباره درباره ی عملکرد امروزت فکر کن." معلمش درحالی که به در کلاس اشاره میکرد داد کشبد.
چانیول ناله کرد و کیفش رو بدون حتی یه کلمه برداشت، اون برای آخرین بار قبل از اینکه از کلاس بره بیرون به همکلاسی هاش خیره نگاه کرد. اون میدونست هیچ کار اشتباهی نکرده، اون فقط از چیزی که درست بود دفاع کرده بود.
"اون دوتا باید این بیرون می ایستادن، نه من! من چه چیز اشتباهی انجام دادم که لایق اینه؟!" چانیول اخم هاش رو توی هم کشید و چند بار به هوا ضربه زد. " اگه من اون دوتا رو دوباره ببینم، من اونارو اینجوری میزنم."
ناگهان راهرو از زمزمه هایی که از دانش آموزها میومد پر شد که توجه چانیول رو جلب کرد. همه به یه دانش آموز که از کنارشون میگذشت نگاه میکردن. چانیول از جایی که ایستاده بود حرکت کرد تا دلیل همه این آشوب هارو ببینه.
اونجا بود که اون مرد ریزه میزه که چشم های پاپی شکل کیوت داشت رو دید، وقتی حس کرد قلبش داره خیلی سریع میزنه و گرگش داخلش زوزه میکشه، توی مسیر خودش ایستاد، بدون فکر کردن اون فقط چیزی رو که کل زندگی رو عوض میکرد رو با من من زمزمه کرد
"جفت."

Sweet lies (Persian translate)Where stories live. Discover now