Final Chapter 11

403 62 12
                                    

لی لگدی به میله های فلزی که بریده بود زد و و یه دریچه ی بزرگ ایجاد کرد. میله های بریده شده روی زمین افتادن.
"بریم." سوهو دستور داد و همه پشت سرش از سوراخ رد شدن. نور ماه به روشنی روشون میتابید و پیدا کردن ورودی عمارت زیاد طول نکشید.
چن سمت در دو لنگه دوید و دستگیره رو کشید. "قفله!"
"البته که قفله نابغه. واقعا فکر میکنی دشمنمون اجازه میده به آسونی وارد شیم؟ برگرد عقب." تائو گفت و چن قبل از عقب رفتن دهن کجی کرد.
تائو یه چیزی از کیفش در آوردن و درست وسط در وصل کرد و رمزی رو توی کامپیوتر کوچیک توی دستش وارد کرد و تایمر بمب فعال شد. "همه پناه بگیرین!" امگا فریاد زد و همه از بمب دور شدن.
بعد از شمارش معکوس، یه انفجار بلند اتفاق افتاد که در رو تیکه تیکه کرد. سوهو از جایی که مخفی شده بود بیرون اومد و اسلحه اش رو دستش گرفت و جلوتر از بقیه از در رد شد، همه با اسلحه هایی که توی دستشون بود پشت سرش وارد شدن.
وقتی لیدر یه قدم داخل رفت، یه صدای بلند دیگه اومد و چراغ ها روشن شدن. یه گروه مرد دیگه با اسلحه هایی که اونهارو نشونه گرفته بود، محاصره اشون کرد.
"شوخی میکنین؟! دوباره؟" چن ناله کرد و تفنگش رو بالا آورد. یه بار دیگه محاصره شده بودن و هیچ فضایی هم نبود.

*-*-*-*-*-*-*

"خب، چرا خود واقعیت رو نشونش نمیدی، چانیول؟" کریس با به لبخند گفت. "به دوستت که خیلی بهش اعتماد داری نگاه کن بکهیون. ببین که چطور این همه وقت گولت زده."
بکهیون چشم هاش رو بست و سرش رو تکون داد. نمیتونست. نمیتونست این حقیقت که چانیول بهش دروغ گفته رو قبول کنه، نمیخواست این حقیقت رو که کم کم داشت جلوش فاش میشد،قبول کنه.
"گفتم نگاهش کن!" کریس غرید و چونه ی بکهیون رو گرفت، و مجبورش کرد به چانیول نگاه کنه. آلفای زنجیر شده با چشم هایی پر از معذرت خواهی به امگاش نگاه کرد و اینکه میدید بکهیون به خاطر اون آسیب میبینه، بیشتر اون رو میشکست. این باید تموم میشد و دیگه دروغی نمونه، هرچند این نتیجه ای نبود که انتظار داشت.
این راهی نبود که توی ذهنش برای اعتراف تصور کرده بود. اما حداقل، قبل از مرگش، بکهیون خود واقعی پشت دروغ هاش رو میبینه.
"من معذرت میخوام بکهیون." چانیول دست هاش رو مشت کرد و چشم هاش رو به هم فشار داد، در حالی که تلاش میکرد صدای دردناکش بلند نشه آرواره هاش قفل شدن و دندون هاش رو روی هم سایید و بدنش درست مثل شب اولین هیت بکهیون شروع به تغییر کرد. بکهیون چیزی که جلوش داشت اتفاق می افتاد رو نمیتونست باور کنه، چشم هاش از شوک گرد شده بود. چانیول درحالی که بدنش داغ میشد، انگار که روی آتیش باشه، غرید و بدنش بزرگ شد، ماهیچه های بدنش روی لباسش برجسته شد، موهای خاکستریش آروم آروم به یه سایه ی تیره تر مشکی تبدیل شد و شلخته بود، موهاش توی هر جهتی ایستاده بودن. وقتی چشم هاش رو باز کرد، به یه قرمز آتشی برق زد و وقتی آلفا به بکهیون نگاه کرد، مردمک هاش به رنگ نرمالش برگشت. یه طیف از کهربایی که میدرخشید.
چانیول عطر واقعی آلفاش رو آزاد کرد و بکهیون وقتی فرومونش رو بو کشید سر جای خودش لرزید. هم میترسوندش هم در آن واحد آرومش میکرد و خیلی آشنا بود. خیلی خیلی آشنا. این تمام مدت عطر واقعی چانیول بود و اون فقط فهمید چقدر احمق بوده که دروغ هاش رو باور کرده.
کریس که روی زمین زانو زده بود، بلند شد، بالاخره بکهیون رو ول کرد و درحالی که هیستریک میخندید، دست زد. "جالب نیست؟ داستان یه امگا که از دوست آلفاش گول خورده. این یه داستان بزرگ که بر اساس زندگی واقعیه درست میکنه! شما چی فکر میکنین؟" کریس خندید. "قبل از اینکه به طور رسمی عمومیش کنیم میتونیم برای دمو هم از این عنوان استفاده کنیم، 'پارک چانیول، روحت در آرامش'." کریس گفت و به خندیدن با صدای بلند ادامه داد.
بکهیون لب پایینش رو گاز گرفت تا از اشک هایی که ناخواسته از چشم هاش پایین میومد، جلوگیری کنه. "اون شب، اون شب اولین هیتم. تو بودی، نه؟"
"م.. من بودم. اون شب نمیخواستم حتی یه انگشتمم بهت بخوره اما تو از درد گریه میکردی و نمیتونستم تحمل کنم درد بکشی. کنترلمو از دست...‌‌"
"فکر میکردم، اون اولین باریه که بهم دروغ گفتی اما... چرا این کارو کردی؟ تو خوب میدونی که تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی! چطور تونستی باهام این کارو کنی؟ ها چانیول؟"
"من واقعا معذرت میخوام بک. من میخواستم راستشو بهت بگم، همونطوری که گفتم، نمیخواستم تا ابد مخفیش کنم. لطفا، فقط بهم گوش کن..."
"خب چرا؟ چرا من؟" بکهیون زمزمه کرد و بعد صداش رو بالا برد. "برام توضیح بده چرا!"
چانیول به زمین خیره شد و لب هاش رو به هم فشار داد و سعی کرد جواب ها رو پیدا کنه. "من میخواستم کنارت بمونم. میترسیدم به خاطر تنفرت از آلفاهایی مثل من نخواهی کنارت بمونم."
"اما چرا؟" امگا دوباره پرسید. "چرا با اینکه میدونستی از آلفاها متنفرم میخواستی کنارم بمونی؟"
"بکهیون حقیقت اینه که از اولش، وقتی من اولین بار دیدمت میدونستم برام چی هستی. تو جف...."
"کافیه!" کریس ناگهان وسط حرفش پرید و به آرومی ادامه داد. "دیگه بهش گوش نکن بکهیون. فقط میخواد با دروغ های بیشتر گولت بزنه!"
چانیول غرید و به زنجیر هاش فشار آورد. "حداقل یه دیوونه ی روانی مثل تو نیستم!"
صورت کریس جدی شد و آروم سمت چانیول اومد. دستش رو بالا آورو و با تفنگش توی صورت چانیول زد. آلفای زنجیر شده به پشت روی زمین افتاد، گونه ی چپش میسوخت و گوشه ی لبش خون ریزی کرد.
بکهیون نفس نفس زد و جلوی کریس زانو زد. "کریس لطفا. بهش آسیب نزن، التماست میکنم!"
کریس سرش رو به کنار تکون داد و آه عمیقی کشید. "واقعا بکهیون؟ صادقانه میخواستم از جون چانیول بگذرم اما به نظر میرسه دروغ هاش زیاد روت تاثیر نداشته و این خیلی اذیتم میکنه!" آلفا غرید و تفنگش رو سمت چانیول نشونه گرفت، ماشه رو فشار داد و یه صدای شلیک بلند توی کل عمارت اکو شد.
"چانیول!"

Sweet lies (Persian translate)Where stories live. Discover now