08

227 54 2
                                    

چانیول آروم چشم هاش رو باز کرد، چندبار پلک زد تا بتونه درست ببینه. 'من کجام؟' درحالی که به محیط اطرافش نگاه میکرد فکر کرد.
موزیک بلند، بوی دود و بدن های عرق کرده، پارتی. اون نمیتونست هیچی رو بعد از اینکه نوشیده بود به یاد بیاره... چند پیک ودکا؟ اون حتی نمیتونست به یاد بیاره، تنها چیزی که بعد از آخرین پیکش یادش میاد اینه که همه چی سیاه شده بود.
چانیول درحالی که سرش رو نگه داشته بود روی تختش نشست، خماری به خاطر دیشب باعث شده بود سرش نبض بزنه و اطرافش یکم بچرخه. (سرش گیج بره) به تخت کناریش نگاه کرد و همون طور که انتظار داشت، خالی بود، بکهیون اونجا نبود. پتوش رو کنار زد و به لباس هاش نگاه کرد. "من متعجبم که کی منو دیشب برگردوند اینجا. هیچ کس دیگه نمیدونه اتاقم کجاست." چانیول از اینکه دوباره سرش ضربان میزد ناله کرد.
چانیول سریع از تخت پایین اومد و درحالی که پشت سرش رو میمالید با قدم های سنگین به سمت آشپزخونه رفت. "حس گوهی دارم. امیدوارم یه فنجون قهوه این خماری رو درست کنه." آلفا خمیازه کشید و بدنش رو کشید، وقتی به آشپزخونه رسید متوقف شد و چندین بار پلک زد.
چشم هاش رو با کف دست مالید اما وقتی دوباره اونهارو باز کرد اون هنوز اونجا بود.
درست روبروش، بکهیون اونجا بود، آب جوش رو توی دو تا فنجون میریخت. قلب چانیول از خوشحالی تند تند میزد اما اون باید مطمئن میشد که اون واقعیه، پس جلو رفت و امگا رو از پشت سفت بغل کرد.
بکهیون از شوک جیغ کشید و تقریبا آب داغ رو روی کانتر ریخت.
"هی! ترسوندیم." بکهیون بازیگوشانه ضربه ای به بازوی چانیول زد که تنگ دور کمرش پیچیده بود و به نرمی خندید.
"تو اینجایی. من فقط نمیتونم باور کنم الان اینجایی." چانیول گوش تا گوش خندید و موهای بکهیون رو با بینیش بو کشید. عطر امگا که خیلی دلتنگش بود رو داخل کشید.
از وقتی بکهیون رفته بود، بدون عطرش حتی بیشتر حس خالی بودن میکرد. هرچند چانیول قبلا میخواست ازش دوری کنه، اما هیچ وقت نمیدونست که خیلی زیاد دلتنگش میشه. الان امگاش برگشته بود، آرامش و سبکی بیشتری داشت. "لطفا دوباره تنهام نزار. من فکر نمیکنم بتونم چند روز بیشتر بدون تو تحمل کنم."
بکهیون به نرمی خندید، چانیول یهویی طوری شیرین رفتار میکرد انگار اونها زوج ان. "دلت برام تنگ شده بود؟" امگا به شوخی پرسید و انتظار نداشت پسر بلندتر جدی بگیره.
"دل تنگت شدن فقط یه بخش ناچیز از چیزیه که واقعا حس کردم. من عطش داشتم. فکر میکردم دارم میمیرم." چانیول خیلی صادقانه جواب داد و بکهیون میتونست  لب و لوچه ی آویزون پسر بلندتر رو حس کنه، نمیتونست کمکی کنه اما لبخند زد.
بکهیون چرخید تا به چانیول نگاه کنه. الان یه زاویه ی دید نزدیکتر داشت، چانیول آشفته به نظر میرسید. زیر چشم هاش گود شده بود انگار که خواب خوبی نداشته و رنگ پریده تر و استخونی تر از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودن به نظر میرسید. پس اون تغییر هایی که قبلا دیده بود فقط یه ماسک بود تا چیزی که واقعا بهش میگذره رو مخفی کنه.
"متاسفم." بکهیون با یه آه سنگین عذر خواهی کرد اما چانیول سرش رو تکون داد.
"عذر خواهی نکن، لطفا، تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی." چانیول گفت درحالی که دست های بکهیون رو توی دست هاش گرفته بود.
"اما این تقصیر منه. اگه فقط اجازه میدادم اون روز بهم توضیح بدی شاید تو... شاید ما اینجوری نمیشدیم و به خاطر تهمت اشتباه من به تو، وقتی همه ی چیزی که تو میخواستی برای من انجام بدی تا ازم مراقبت کنی حس خیلی بدی دارم." بکهیون با یه صدای لرزون گفت.
"بکهیون." چانیول با سخت گیری گفت و امگا ناگهان مزخرف گفتن رو تموم کرد.
پسر بلندتر دست هاش رو روی شونه ی بکهیون گذاشت پس میتونست روش زوم کنه. "من میفهمم ولی این موضوع اینجا نیست. همه چیز تقصیر منه به خاطر اینکه من بهت حقیقت رو نگفتم." 'و هنوزم خیلی چیزها هست که نتونستم بهت بگم' چانیول میخواست اون چیزها رو بلند بگه، خیلی جیزها بود که اون میخواست بگه، نوع واقعیش، دلیل واقعی اینکه میخواست کنار بکهیون بمونه، احساسات واقعیش. اون هیچی نیست به جز یه ترسو دقیقا چیزی که گرگش بهش گفته بود. "من واقعا سعی کردم که اون شب بهت کمک کنم، اما داروها همونجور ک پرستار گفت کار نکرد. من نمبتونستم ببینم از درد گریه میکنی..."
"چانیول، من برای توضیحاتت نپرسیدم، اما من میخوام ازت یه خواهشی کنم. برای من انجامش میدی؟" بکهیون منتظر به سمت بالا به چانیول نگاه کرد، منتظر یه جواب. پسر بلندتر با درنگ بهش نگاه کرد.
میدونست هرچی بکهیون ازش بخواد که انجام بده، اون حتما بدون هیچ شکی انجامش میده اما درباره ی گرگش، اون میدونست که توی بعضی موردها موقعیت هایی پیش میاد که نمیتونه کنترل کنه.
"من بهترینمو انجام میدم." چانیول جواب داد و انتظار داشت پسر کوتاه تر جوابش رو دوست نداشته باشه، اما وقتی لبخندش رو دید شوکه شد.
"شنیدن اینکه تو حداقل تلاشت رو میکنی هم برام خوبه. من میدونم هیچ کاری نمیکنی که به من آسیب بزنه، یول. تو تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم،" بکهیون لبخند زد و توی این لحظه، برای اولین بار چانیول از شنیدن اون کلمات مطمئن از طرف امگا احساساتش جریحه دار شد. قلبش از آسیب خیلی سخت مچاله شد. "وقتی باز هم هیت شدم، بهم قول بده هیچ آلفایی رو به خوابگاه نمیاری. حتی اگه از درد گریه کنم یا التماست کنم، باید تا وقتی داروی مناسبم رو پیدا کنیم تحمل کنی، اوکی؟ باید بهم قول بدی."
چانیول ابروهاش رو توی هم کشید. خواهش امگا باعث میشد حتی بیشتر از چیزی که بود احساساتش آسیب ببینه. این مثل این بود که حقش از جفتش رو ازش گرفته باشن و باهاش کاملا مثل یه بتا و یه دوست رفتار بشه.
اون هیچ وقت فکرش هم نمیکرد اینطوری بشه، فکر میکرد اگه دروغ بگه، فقط حقیقت رو پنهان میکنه، اما درباره ی سنگینی اون دروغ که باید حملش میکرد فکر نکرده بود.
"چانیول باید بهم جواب بدی." بکهیون گفت و پسر بلند تر رو از افکارش بیرون کشید.
"ح...حتما. حتما، من قول میدم،" چانیول به زور لبخند زد و بکهیون رو تنگ بغل کرد. "متاسفم." پسر بلند تر زمزمه کرد و بکهیون هم بغلش کرد.
"میدونم، و میبخشمت." امگا درحالی که به کمر پسر بلند تر دست میکشید جواب داد.
چانیول سرش رو تکون داد. "این نیست."
"ها؟ پس برای چی متاسفی؟" بکهیون پرسید و وقتی چانیول حتی سفت تر بغلش کرد جوری که انگار زندگیش به امگا وابسته است حتی بیشتر گیج شد.
"برای همه چیز. هر چیزی که توی گذشته انجام دادم و هرچیزی که ممکنه توی آینده اتفاق بیوفته. من متاسفم." چانیول من من کرد. بکهیون پیشونی پسر بلند تر رو برای دماش چک کرد. "یولی مریضی؟ چیزهای عجیب گفتن رو تموم کن، باشه؟"
"لطفا منو ببخش بک. من ممکنه کارهایی رو انجام داده باشم که نتونی منو ببخشی."
"هی، الان چی داری میگی؟ تو میدونی این غیرممکنه چانیول. من میتونم ببخشمت هرچیزی که باشه. و حرف زدن درباره ی آینده رو تموم کن، من میدونم هیچ چیزی اتفاق نمیوفته که باعث بشه احساس تاسف کنی." بکهیون لبخند زد. چانیول حتی بیشتر حس بدی پیدا کرد و حس تاسف بیشتری.
بکهیون مهربون بود. اگه فقط میتونست زمان رو برگردونه، اشتباهش رو درست میکرد و امگارو مال خودش میکرد بدون اینکه خود واقعیش رو پنهان کنه. شاید، هنوز باهم بودن ولی خوشحالتر.
"حالا هر چی، دوباره عضو اون کلاب موسیقی نشو، هیچوقت! اون جا پر از شیطانه ." بکهیون گفت، از صداش دلخوری میچکید.
چانیول ابروهاش رو توی هم کشید. "فکر میکردم هیونا خوبه."
"نگو! هیچوقت اسم اون زن رو نگو. تو هیچ ایده ای نداری که دیشب به ما چی گذشت وقتی اومدیم تو رو از اون پارتی لعنتی بیاریم بیرون." بکهیون با یه حالت عصبانی گفت و چانیول فکر کرد این کیوت ترینه.
"آه، پس تو به پارتی رفتی تا نجاتم بدی و همینطور تو کسی بودی که منو برگردوند. واقعا اینقدر نگرانم بودی؟" چانیول اذیت کرد و یه ضربه ی سخت توی سینه اش گرفت که باعث شد از درد داد بزنه.
"اذیت کردن رو تموم کن، این اصلا بامزه نیست . من خیلی درباره ات نگران بودم و تمام چیزی که میتونی بهم برگردونی اذیت کردنه؟" بکهیون سعی کرد خیلی جدی حرف بزنه اما نتونست لبخند روی صورتش رو مخفی کنه.
"اوکی، اوکی. قول میدم دوباره برنگردم اونجا." چانیول آه کشید. بعد از چیزی که دیشب از سرش گذشت، هیچ راهی نبود که برگرده!
اون دوتا درحالی که چانیول دست هاش رو دور امگا پیچیده بود به اذیت کردن همدیگه ادامه دادن. هرچند تلاش میکرد که ولش کنه، دوست غولش که مثل یه بچه رفتار میکرد نمیزاشت که اون بره و کل روز هر جا که میرفت بهش میچسبید، پس کلاس های اون روزشون رو تموم کردن.

Sweet lies (Persian translate)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora