"اون پسره منِ...اینطور نیست؟!"
"نه!!نیست...حالا برو کنار...من باید برم"
"ماما..."
"خواهش میکنم...من باید پسرم رو به بیمارستان ببرم" جونگکوک گریه می کرد...
قلب تهیونگ به درد می اومد وقتی اون رو توی چنین وضعیتی میدید..
بعد به پسر كوچكی كه در دست جونگ كوك بود نگاهی انداخت و به نظر می رسید که کوکی به سختی بچه رو حمل میکنه ، بخاطر همین تهیونگ بچه رو ازش گرفت و به جای اون بغلش کرد...
"نه لطفاً!...پسرم رو بهم بده" دنبال تهیونگ می رفت درحالی که با شدت بیشتری گریه می کرد...ذهنش پر از افکار منفی شده بود...
تهیونگ وقتی دید چقدر سخت گریه می کنه دهنش رو با جمله کوتاهی بست...
"من اون رو به بیمارستان می برم...الان هوا خیلی تاریکِ...و دمای هوا هم منفی صفر درجه است...چرا به آمبولانس زنگ نزدی؟!"
این جمله باعث شد كه جونگ كوك ساكت بشه...انقد هول شده بود که اینکار یادش رفته بود...نگران بود و فقط توی سکوت پسر بزرگ تر رو تا ماشینش دنبال میکرد...میترسید که اون آسیبی به تهوون بزنه...
وقتی سرانجام سوار ماشین شدن تهیونگ به آرومی هودی رو از سر پسرش خارج کرد و عرق رو از روی پیشونیش پاک کرد...
قلبش بعد از دیدن صورت پسرش خیلی سریع تر می تپید...
تهوون انقدر شبیهش بود...
که اصلا نیازی نبود بپرسید پدرش کیِ؟!...'من چقدر مرد بی مسئولیت و پستی ام!!' تهیونگ به خودش گفت درحالی که تلاش میکرد مانع ریختن اشکاش بشه...
در حالی که مرد بزرگتر پسرش رو محکم بغل کرده بود...
جونگ کوک فقط بی صدا در اونجا نشسته بود...خیلی خیلی زیاد از این می ترسید که اگر حرف اشتباهی بزنه و تهیونگ رو عصبانی کنه و اون بلایی سر پسرش بیاره...
ولی به نظر می رسید تهیونگ مهربون تر از چهار سال پیش باشه...
البته...
اگه جونگ کوک در مورد احساسی که توی چشماش موج میزد اشتباه نکرده باشه...!
تهیونگ شروع به پاک کردن عرق گردن و پیشونی پسرش کرد و چیزهای شیرینی رو توی گوشش نجواگونه میگفت...
YOU ARE READING
Abandon | Vkook
Fanfiction-تهیونگ...جونگ کوک و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره جونگ کوک رو می بینه!... تاپ : تهیونگ باتم : جونگ کوک -این بوک امپرگ است!...پایان خوش! -ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...