♥︎
"من نمی تونم به یه مرد غریبه برای مراقبت از پسرم اعتماد کنم!!!..." تهیونگ گفت...
فقط تصور اینکه جونگ کوک با یه مرد دیگه و نه اون...! خوشحاله... قلبش رو به درد می آورد...و خیلی بدتر اینکه پسرش مرد دیگه ای رو مرد...پاپا...صدا می کنه!
میدونست که رفتارش خودخواهانه و غیر منطقیِ..! ولی نمی تونست ازش دست بکشه و کاری براش بکنه...
"ن.نه...اون پدرخوندش نیست...وقتی تهوون رو داشتم|به دنیا آوردم| به من کمک کرد...اون زمان من هیچ چیزی نداشتم...بخاطر همین اون کمکم کرد و اجازه داد تا تهوون... پاپا صداش کنه...اون رو مثلِ پسر خودش دوست داره...!"
جونگ کوک حالا هق هق گریه می کرد...خیلی خجالت زده و شرمنده بود...
دستاش که روی پیراهن تهیونگ بود...حالا روی صورتش قرار گرفته بود تا اشکاش رو پنهون کنه...
پسری که مقابلش بود با سردی و بی رحمی اون و پسرش رو رها کرده بود...!
"من هیچی نداشتم...نه پول...نه شغل...اگه جین هیونگ نبود من تا الان مرده بودم!"
جونگ کوک با زجه گریه می کرد...قلبش شکسته بود...
اون مصمم بود که به خوبی از پسرش مراقبت کنه ولی هیچ چیز...اون هیچ چیز نداشت...!
تهیونگ سرجاش ایستاده بود با چشمای شوکه و بیرون زده به جونگ کوک نگاه میکرد...
دیدن جونگ کوکش توی اون حالت براش فوقالعاده دردناک بود...!
دست توی موهاش برد و به عقب کشیدشون...
با ناراحتی قدمی برداشت و به سمت دیگه ای رفت...
جرعت نمی کرد که به جونگ کوک دلداری بده...!
اون خیلی عصبانی بود...!
نه از جونگ کوک...
نه از دکتر...
از خودش!
فقط با همین حرفای جونگ کوک میتونست غش کنه و همین جا از حال بره...
نمی تونست تصور کنه که اونا چطور زندگی کردن...
فقط با دیدن آپارتمان خیلی کوچیک و قدیمی که توی اون زندگی می کنن...
تهیونگ بیش تر از قبل از خودش متنفر می شد...!برای سه سال اون دوتا واسه اینکه گرم بمونن باید هم رو بغل میگرفتن...و توی یه آپارتمان قدیمی و ناامن زندگی میکردن...!
عجب مرد بی عرضه و لجنی بود...!
YOU ARE READING
Abandon | Vkook
Fanfiction-تهیونگ...جونگ کوک و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره جونگ کوک رو می بینه!... تاپ : تهیونگ باتم : جونگ کوک -این بوک امپرگ است!...پایان خوش! -ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...