t w o

3.1K 585 80
                                    

"به خودت بیا جئون جونگ کوک اون خیلی وقتِ که فراموشت کرده :( " جونگ کوک خودش رو سرزنش کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"به خودت بیا جئون جونگ کوک اون خیلی وقتِ که فراموشت کرده :( "
جونگ کوک خودش رو سرزنش کرد...هنوز هم بخش کوچیکی از قلبش متعلق به اون مرد بی رحم بود!...

اون بی عاطفه و عاری از احساس بود!...
قلب جونگ کوک رو جوری شکونده بود که تابحال کسی تجربه‌اش نکرده بود!...
و براش مهم نبود که توی این مدت چه بلایی سر کوکی میاد...

"مامی...وونی دَرد داره" تهوون شروع کرد به گریه کردن بخاطر تبش...جونگ کوک به سمت در تقریبا حمله کرد!

"بیبی...ماما الان می برتت پیشِ پاپا...یکم بیشتر صبر کن...هووم؟!"

اما بعد از اینکه در رو باز کرد نمی تونست حرکت کنه...

چشمای تیله ای و بزرگش با دیدن كسی كه مقابلش ایستاده بود ، کاملاً باز شد...

اونجا مردی ایستاده بود که هرگز فکر نمی کرد که دوباره ببینتش...
اول فکر کرد که این فقط تصوراتشه یا شاید داره اشتباه می بینه...چند دفعه پشت سرهم پلک زد...

ولی اشتباه ندیده بود!...

"ته..." به سختی زمزمه کرد...وقتی که سرجاش خشکش زده بود!...

هر قدمی که تهیونگ...پدر دیگه ی تهوون...مردی که اونا رو تنها رها کرد...به جلو برمیداشت...اون عقب میرفت تا جایی که پشتش به درِ سرد برخورد کرد...

با صدای پسرش به خودش اومد و صورتش رو با پارچه نرمی پنهان کرد!...

نمی تونست اجازه بده تا تهیونگ صورت بیبیش رو ببینه!...
نه زمانی که تهیونگ کسی بود که در نهایت بیرحمی پول به سمتش پرتاب کرد!!!!!
و بهش گفت بچش رو سقط کنه...

"بریم بیبی...ماما می خواد ببرت بیمارستان"
جونگ کوک به پسرکش گفت...و سعی کرد وجود مرد مو قهوه‌ای خاص رو نادیده بگیره...

ولی برای بار دوم سرجاش یخ زد با شنیدن سوالی که قلبش رو از کار انداخت و احساس کرد ضربانش نمی زنه...

"تو...بچه رو سقط نکردی؟!"

اولین سوال...بعد از چهار سال...باعث شد جونگ کوک اشکاش پشت سرهم بریزه...

تهیونگ خیلی سنگدل و بی رحم بود...
نه تنها اونو از زندگیش انداخته بود بیرون...
بلکه بهش گفت...باید...بچش رو بکشه...
پسرشون رو!...

و الان اومده بود و...این سوال رو میپرسید...

"نمیدونم درباره چی صحبت می کنی...متاسفم"

"واقعا؟!...پس داری میگی میتونی از خودت بچه داشته باشی؟!...یه پدر میتونه تنهایی بچه به وجود بیاره...جئون جونگ کوک؟؟ "

"تهوون پسره منِ...فقط من...ما رو تنها بذار"

جونگ کوک از اینکه تهیونگ بدونه تهوون پسرشِ...می لرزید و ترسیده بود...

"اون پسره منِ...اینطور نیست؟!"

Abandon | VkookWhere stories live. Discover now