t e n

2K 394 46
                                    

ته‌وون با ناراحتی به اون لباس قشنگ نگاه میکرد ، دست های کوچولو و کیوتش رو مشت کرده بود و لب صورتی  رو گاز میگرفت...این واکنش و رفتار هاش باعث شد که اخمی بین ابرو های تهیونگ به وجود بیاد...

و چیزی که بعدش پسرش گفت قلبش رو شکوند و به درد آورد...!

"این مالِ من نیست...مامی گفته وونی نباید دست بزنه"

و با ناراحتی نگاهش و از لباس توی دستای تهیونگ گرفت...

ته‌وون از همه ی اون لباس ها خوشش میومد و دوستشون داشت...

اما جونگ‌کوک همیشه بهش میگفت که مالِ اون نیستن و نمیتونه داشته باشتشون...چون گرون قیمت هستن:(

"ددی واست همه ی اونا رو میخره" تهیونگ گفت...

صداش خش دار شده بود...

تمام این سال ها که اون غرق در زندگی لاکچری و لوکسش بود و هرچیزی رو که میخواست با یه اشاره بدست می‌آورد...

دوست‌پسرش و پسرش توی بدبختی دست و پا میزدند و زندگیشون رو به سختی پیش می‌بردند...

حتی نمی تونستن از پس هزینه لباسی که توی دستش بود هم بر بیان...

لباس رو تن ته‌وون کرد...

"این مال من نیست...ماماکو گفته وونی فعلا داره" ته‌وون دوباره حرفش رو تکرار کرد...

مشغول تماشای پسرش توی اون تیشرت آبی با طرح های براق مشکی شد که اطرافش ورجه وورجه میکرد...

بیبی کوچیکش از قبل هم شیرین تر شده بود و تهیونگ دلش میخواست با تمام وجودش گریه کنه...

هیچ وقت تا این اندازه از خودش متنفر نشده بود!

***

"جیمین برو بلک کارتم رو بیار...همه‌ی لباس های بچگونه ای که مناسب ته‌وون هست... اوه...و همچنین از تموم اسباب بازی ها هم یکی بخر" تهیونگ به دست راستش گفت...

اهمیتی نمیداد اگه زیاد بودن و خیلی هاشون بی استفاده میموندن....

می خواست بیبی‌اش هرچی که دوست داره رو داشته باشه...هر چیزی!

دیگه اجازه نمیداد پسرش دوباره به زندگی قبلیش برگرده...

نه حالا که قدرتش رو داشت!
ته‌وون باید توی رفاه کامل زندگی کنه...

"ته‌وون...هرچیزی که دلت میخواد رو بگو...ددی واست میخره"

دوباره سعی کرد صدای بیبی‌اش رو بشنوه که شاید بگه چیزی میخواد...ولی هنوزم چیزی در جوابش نگفته بود.

Abandon | VkookWhere stories live. Discover now