e i g h t

2.2K 444 39
                                    

                       ♥︎

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

                       ♥︎

چند دقیقه بعد جونگ کوک روی تخت کینگ سایز اتاق خوابش برد...

تهیونگ بیبی کوچیکشون رو هم کنارش خوابوند...

بوسه نرمی رو پیشونی پسر جون تر نشوند و روی اونا رو با پتوی ضخیمی کاور کرد.

یه بار دیگه پیشونی جونگ کوک رو بوسید و به پسرشون خیره شد.

لپ های تپلش صورتی شده بودن...بنظر میرسید که حالش بهتر و تبش قطع شده.

چندتا بالشت آورد و اطراف ته‌وون قرارداد تا موقع خواب از تخت نیافته و بعد کنارش دراز کشید.

"ته‌وونا...پسرِ من...بیبیِ من...بالاخره شما رو برگردوندم...ددی از اینکه تنهات گذاشته و ترکتون کرده متاسفه"

تهیونگ درحالی که گونه پسرش رو به آرومی لمس و ناز میکرد کنار گوشش به نرمی زمزمه کرد و بعدش کنار هر دو اونا به خواب رفت.

روز بعد جونگ کوک دیر تر از همیشه با یه سردرد شدید از خواب بیدار شد.

به اطرافش نگاهی انداخت...ابروهاش به هم گره خوردن ؛ اون دیگه توی آپارتمان قدیمیِ خودش نبود...

این باعث شد که یادش بیاد...دیروز تهیونگ اون و پسرش رو با اینجا آورده بود ؛ ولی ته‌وون کجاست؟!

جونگ کوک پنیک کرده بود!

"ته‌وون! بیبی کجایی؟؟؟"

سعی کرد با آروم ترین لحنی که ممکنه پسرش رو صدا کنه...

از تماس پاهاش با کف سرد اتاق لرزی کرد.

پسرش توی حموم یا اتاق لباسای تهیونگ نبود...

پسر مو مشکی از اتاق بیرون  زد و هوسوک رو پیدا کرد.یکی دیگه از مردای مورد اعتماد تهیونگ.

پشت در ایستاده بود بنظر میرسید میخواد  در بزنه...

"تهیونگ کجاست؟؟؟...پسرم رو کجا برده؟"

جونگ کوک با ناامیدی ازش پرسید.

"رئیس خیلی وقته ته‌وون رو برده"

"برده؟...کجا؟!"

"بهم بگو پسرم رو کجا برده؟؟؟"

......

 از طرف دیگه ، تهیونگ صبح پسرش رو بیمارستان برد تا باچکاپ کردنش از خوب  بودن حالش مطمئن بشه

 اون رو به یه فروشگاه لوکس برد و درحالی که ته‌وون رو توی بغلش نگه میداشت خرید میکرد...

همه کسایی که توی فروشگاه بودن با شگفتی و کنجکاوی به اون نگاه میکردن.

تا پیش از این مطمئن بود که  بخاطر تیپ و ظاهر  فوق‌العاده و شهرتش نگاه همه بهش دوخته میشه

ولی اینبار توجه همه به پسرِ بیزینس من هات جلب شده بود.

ته‌وون اطراف تهیونگ اصلا احساس ترس و ناراحتی نمی کرد...در عوض کنارش حس امنیت و آرامش داشت.

اون می تونست از چشمای مرد خوشتیپ بخونه که براش هیچ خطری نداره

ته‌وون بااینکه کوچیک بود ولی بخوبی نگاه تهیونگ براش آشنا بود

و توی اون چشم ها فقط دو چیز میدید...عشق و پرستش!

Abandon | VkookWhere stories live. Discover now