درست لحظه ای که به اتاق خواب فوقالعاده بزرگ تهیونگ رسیدن...بیول از کنارشون گذشت و به سمت حموم دوید درحالی که بلند بلند گریه می کرد!
هر دو پدرش از این اتفاق شوکه شدن و پنیک کردن.
جونگکوک به سمت پسرش دوید و اون رو محکم به آغوش کشید...با دستش به نرمی کمر کوچیکش رو ماساژ داد و آرامش رو به وجودش تزریق کرد.
"وونی ، بیبی به پاپایی بگو مشکل چیه؟؟...چرا داری گریه میکنی؟"
"و.وونی واشه ه.هیشی درخواست و بهونه نگرفت پاپا...وونی به د.ددی گفت که الان هیشی نمی خواد...پاپایی لوفا از وونی ع.عصبانی نباش"
وقتی داشت واسه پاپاییش توضیح میداد نفس نفس میزد و آب بینیکوچولوش رو تند تند بالا میکشید^_^
بیبی کوچولو داشت تلاش میکرد تا از خودش دفاع کنه!
بخاطر اینکه جونگکوک همیشه و هر زمان بهش گوشزد میکرد یه پسر خوب باید اینو بدونه که اون ها نمیتونن بدون پرداخت کردن هزینهی چیز ها و بدون هیچ اجازه ای اون ها رو با خودشون ببرن!
تازه تهوون از این متنفر بود که پاپاییِ کیوتش از دستش عصبانی بشه و از اون هم بیشتر از این متنفر بود که پاپاکوکیش ازش ناامید بشه!
بخاطر همین این واسش خیلی نادر و کمییاب بود و کم پیش می اومد که پاپایی خوشگله از دستش ناراحت بشه.
"پاپا از دستت عصبانی نیست بیبی...حالا به پاپایی بگو ددی همهی اینا رو واسه بیولی خریده؟"
جونگکوک با لحن سوییت و نرم ذاتیش از پسرش پرسید. درحالی که لبخند درخشانش رو لب هاش بود.
"وونی بدجنسی و خرابکاری نکرده وونی هیشی ندزدیده پاپا"
"پاپایی میدونه بیبی...پاپا از دستت عصبانی نیست دارلینگ"
جونگکوک لبخند شیرینش رو حفظ کرد و جملاتش رو بار دیگه به نرمی تکرار کرد تا آرامش رو به روح لطیف پسرش برگردونه و در همون حین یکی از اون اسباب بازی های جذاب رو از باکس های فروشگاه درآورد و به سمت تهوون گرفت.
"وونی م.میتونه اونو داشته باشه؟"
کیم تهوون با کمرویی پرسید.چشماش دوباره ستاره بارون شد وقتی جونگکوک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و یکی از لبخند های بانی مانندش رو بهش زد و اسباب بازی رو بهش داد.
"مرشی ؛ مرشی ؛ مرشی پاپایی"
از روی شادی و تعجب جیغ و فریاد کوتاهی زد و از روی هیجان و ذوق اون کلمات رو آهنگین تکرار کرد.
بیبی کیوتمون دست های کوچولوش رو دور گردن جونگکوک پیچید و اونو سفت بغل کرد. تازه لپ پاپاییش رو هم محکم و طولانی بوسید^_^
"همه اینا واسه تهوونیه؟"
تهوون درحالی که نگاهش رو دور تا دور اتاق میچرخوند و اسباب بازی های جدیدش رو تماشا میکرد...به سمت پدر بزرگ ترش چرخید و اون سوال رو ازش پرسید."آره بیبی...همهی اونا مال توعه"
تهیونگ با لبخند مهربونی که روی لب هاش جا خوش کرده بود جوابش رو داد."هوراااا...همه اینا مالِ وونیه"
تهوون چندین بار سر جای خودش بالا و پایین پرید و از سر خوشحالی جیغ کشید و بعد با دو خودش رو توی بغل پدر دیگش پرت کرد و اونو محکم به آغوش کشید:)"بیبی واسه الان برو و با عمو هوبی بازی کن هوم؟...ددی خیلی زود میاد پیشت"
تهوون به جونگکوک نگاه کرد تا ازش اجازه بگیره و به محض سر تکون دادن جونگکوک به نشونه موافقت خودش رو بین بازو های عمو هوبیش پرت کرد:)
YOU ARE READING
Abandon | Vkook
Fanfiction-تهیونگ...جونگ کوک و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره جونگ کوک رو می بینه!... تاپ : تهیونگ باتم : جونگ کوک -این بوک امپرگ است!...پایان خوش! -ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...