تهیونگ شروع به پاک کردن عرق گردن و پیشونی پسرش کرد و چیزهای شیرینی رو توی گوشش نجواگونه میگفت...
اشکایی که تازه متوقف شده بودن...نزدیک بود دوباره سقوط کنن و بریزن!...هرگز فکرش رو نمی کرد که یه روزی چنین منظره دل انگیزی رو قراره ببینه...
تهیونگ خیلی نگران به نظر می رسید...
چشماش نشون می دادن که حتی با وجود اینکه تازه پسرش رو دیده و متوجهش شده...بشدت نگرانشِ و ازش مراقبت میکنه...ولی حسِ مزخرف ترسیدن جونگ کوک ازش...هنوز توی قلبش باقی مونده بود...
به محض رسیدنشون به بیمارستان...تهیونگ با عجله پسرش رو همراه با جونگ كوكِ وحشت زده پیش پزشک برد...
"تهوون تب داره...در طول روز حالش خیلی بهتر بود ولی شب اوضاع بدتر شد...حالش خوبه؟ "جونگ کوک با نگرانی از دکتر پرسید..
"بزار ببینم...وونی صدای پاپا رو می شنوی؟!"
آقای دکتر پرسید...دکتر جین!..."آره... پاپا"
تهوون با یکبار شنیدن صدای پاپای عزیزش...خیلی ضعیف جواب داد...پاپا؟!
'صبر کن ببینم...پسرِ من مرد دیگه ای رو پاپا صدا می کنه؟!...این یعنی جونگ کوک ازدواج کرده!!؟'
تهیونگ وقتی به پسر کوچیک تر که بی صدا در کنارش گریه می کرد نگاه کرد...از خودش پرسید...!
جونگ كوك وقتی كه احساس كرد تهیونگ به سمتش میاد چند قدم به عقب رفت...
تنها چیزی که بعدش فهمید...این بود که به دیوار پشت سرش...چسبونده شده!!
"جئون جونگ کوک...توضیح بده چرا پسرِ من اون آدم احمق و نادون رو پاپا صدا کرد؟؟؟؟"
تهیونگ با صدای خش دار و عمیقش پرسید...
که لرزهایی به ستون فقرات پسر کوچیک تر
می آورد...به هیچ وجه این بار اجازه نمی داد که جونگ کوک در بره...
جونگکوک و تهوون مالِ اون بودن...فقط اون...!
جونگ کوک در اون لحظه بخاطر نزدیکی بیش از حدش به تهیونگ!...به سختی نفس میکشید...
می تونست نفسای گرمش رو روی لبش احساس کنه و این لرزشی توی ستون فقراتش ایجاد کرد...
"تو ازدواج کردی؟؟؟؟"
تهیونگ با فشار زیادی دستاش رو...روی شانه جونگ کوک قرار داد و باعث شد جونگ کوک از درد به گریه بیفته!!!... :(
"به من جواب بده جونگ کوک!" این بار با عصبانیت صداش رو بلند کرد...
YOU ARE READING
Abandon | Vkook
Fanfiction-تهیونگ...جونگ کوک و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره جونگ کوک رو می بینه!... تاپ : تهیونگ باتم : جونگ کوک -این بوک امپرگ است!...پایان خوش! -ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...