چند بار چشامو باز و بسته کردم تا بتونم رو
حرفای رافائل تمرکز کنم
شب بیداری دیشب بدجوری داشت فشار میاوردرافائل که متوجه حال داغونم شد حرفشو قطع کرد به سمت تلفن رفت
بعد سفارش دوتا قهوه گفت:"
فقط بگو تا کجاشو فهمیدی تا بقیه شو بعد قهوه بگم"با لبخند بهش نگاه کردمو
گفتم:" فقط فهمیدم یه فیلم عاشقانه اس و در مورد دو تا پسره که عاشق هم میشن"رافائل نفسشو با صدا بیرون داد و
با حرص گفت :"فقط همین هری؟؟حدود ۲ ساعته که دارم حرف میزنم!!"بی توجه بهش موهامو دادم بالا از رو صندلی بلند شدم با گفتن:" سناریو رو برام بفرس بعدن میبینمت"
بدون اینکه جوابشو بشنوم از در زدم بیرونتو راه قهوه مو از منشیش گرفتمو تو ماشین به سمت خونه خوردم
وقتی رسیدم خونه انقد خسته بودم که بدون هیچ کاره دیگه ای خودمو رو تخت بندازمو فقط بخوابم
صدای زنگ گوشی هر لحظه بلند تر میشدو وادارم میکرد که چشامو باز کنم لنتی چرا یادم رفت خاموشش کنم
به صفحه گوشی که نگاه کردم با دیدن اسم رافائل اخمم بیشتر شد
ولی چاره ای نداشتم باید جوابشو میدادمهمین جوریشم تو دفتر بد پیچوندمش با صدای گرفته ای گفتم :"
سلام رافائل چقد به موقع زنگ زدی.."همین کافی بود تا شروع کنه به غر زدن اخرشم گفت فردا برم دفترش قراره بازیگر نقش مقابلو ملاقات کنم
تلفنو قطع کردم و از رو تخت بلند شدم یه دوش اب گرم گرفتمو و شروع کردم به خشک کردن موهامبعدم مشغول خوندن سناریوی فیلم شدم قشنگ بود و پر از صحنه های عاشقانه طبق معمول اخرشو نخوندم گذاشتم رافائل مث همیشه سوپرایزم کنه
فکر کنم اگه رافائل استریت نبود تا حالا چن بار باهاش خوابیده بودم.
دیشب نفهمیدم کی خوابم برد
وقتی پاشدم سریع یه دوش گرفتمو به سمت افیس رافائل رفتم
.
.
.
وارد اسانسور شدم که یه پسر با پیرهن ابی و شلوار جین ازم خواست تا اسانسورو نگه دارم که سوار بشه منم دکمه رو زدم با عجله وارد شده و زیر لب تشکر کردحالا که دقت میکنم میبینم رنگ چشاشو با پیراهنش ست کرده بود موهاش یکم بهم ریخته روی صورتش بود هیچ واکنش خاصی از دیدم نداشت معمولا ادما وقتی منو میبینین ازم عکس یا امضا میخوان یا حداقل تعجب میکنن ولی اون حتی تعجبم نکرد
با رسیدن به طبقه مورد نظرم از افکارم اومدم بیرون که دیدم اون پسر چش ابیم با من از اسانسور پیاده شده
این نشون میداد اونم با رافائل کار داره چون کل این طبقه افیس رافائل بوده ادمایی که زیر دستش کار میکردن
به سمت اتاق رافائل شروع به حرکت کردم که متوجه شدم اونم همین مسیرو میاد به جلوی در رسیدیم با تقه ای به در رافائل درو باز کرد به من با حرص نگاه کردو گفت
:"هیچی نگو که هنوز از دستت شاکیم "
اما با دیدن پسر ابی لبخندی زدو دستشو به سمتش دراز کرد
:"سلام اقای تاملینسون خیلی خوش اومدید"
اونم در جواب سلام علیکی کرد
بعد با نگاه به چشم های مبهم من رو به همون پسر چشم ابی که حالا فهمیده بودم اسمش تاملینسونه گفت
:"ایشون رو که میشناسین اقای استایلز هستن قراره تو این فیلم باهم همکاری داشته باشین"پسر ابی لبخندی زد و گفت
:" بله مگه کسیم هست که ایشونه نشناسه لویی تاملینسون هستم خوشبختم از اشناییتون"
و دستشو به سمتم دراز کردلبخندی زدمو دستشو گرفتمو گفتم
:" تو اسانسور به نظر نمیومد منو بشناسی اقای تاملینسون"اونم متقابلا لبخند زد و در همون ارامش گفت
:" من شناختمتون اما نمیدونستم باید بهتون اعلامش کنم"
از تعجب چند دقیقه فقط بهش نگاه کردم فک کنم انتظار همچین جوابیو نداشتم با صدای رافائل به خودم اومدم
:"خب چطوره بریم داخل صحبت کنیم "چشامو بره اون پسره ابی پرو ریز کردم و با گفتن حتما وارد اتاق شدم
*******
سبزابیای منن خوشتون اومد؟لطفا حمایت کنینن و بخونینش کلی اتفاقای جذاب
قراره بیوفتههپارت بعدی براتون سوپرایز دارممم😁
YOU ARE READING
The way i see you
Fanfictionنفس های گرمش اروم پوست صورتمو نوازش میکرد موج دریا این بار تموم لباسامونو خیس کرد به لباش نگاه کردم عمیقا خودنمایی میکرد سرمو جلو اوردم تا ریه هامو بیشتر از هواش پر کنم که کات... درام/ رومنس/کمدی/ فکشن