"Baby, you're just harder to see than most."
"عزیزم، دیدنت اصلا اسون نیست."
من فکر کنم میتونم ببینمت.
میدونم که میتونم.
ولی شاید بخاطر کم خوابیمه.
توی مدرسه میبینمت.
توی راهرو،
توی کلاس،
موقع نهار،
حتی توی باشگاه.
میدونم که تو خوشحال تری
و این درد داره.
بخاطر اینکه من خوشحال نیستم.
نمیتونم باشم.
چون بلد نیستم خوشحال بودن رو.
جین و نامجون امروز اومدند.
اون ها تنها چهار کلمه از من شنیدن
"دلم براش تنگ شده"
ظاهرا ساعت ها بغلم کردن.
احساس میکنم دارم دیوونه میشم.
یجوریه که انگار دارم میمیرم.
آروم و دردناک.
و هیچکاری برای متوقفش کردن نمیتونم بکنم.
YOU ARE READING
Dancing with your ghost | Translated
Fanfiction"عزیزم، چرا باید میرفتی؟ من هنوزم مال توئم ." برگرفته شده از اهنگ 'dancing with your ghost -by sasha sloan' Vkook/Kookv ~author: indecisivemultistan