Ten -!!!-

262 63 6
                                    

-محتوای سلف هارم (خود زنی) و خودکشی!-
____________________________________

آخرین باری که باهات حرف زدم

توی خونَت بودیم.

همون شبی که ترکم کردی.

تازه یک فیلم دیده بودیم.

این کاری بود که هر پنجشنبه شب انجام می‌دادیم.

فهمیدم که احساساتی تر شدی.

ولی خودم رو درگیرش نکردم.

من متوجه نشدم.

من هیچوقت متوجه نشدم.

هیچوقت متوجه زخم هات نشدم،

متوجه غمت نشدم،

اینکه چقدر متفاوت رفتار می‌کردی.

قبل از اینکه برم،

برای مدت طولانی هم رو بوسیدیم.

برای ده دقیقه فقط همدیگه رو می‌بوسیدیم و لمس می‌کردیم.

وقتی از هم جدا شدیم،

من می‌خندیدم

و تو هم همینطور.

اون یک لبخند واقعی بود،

لبخند زیبا و خرگوشی تو.

چیزی که باعث می‌شد قلبم ذوب شه.

"عاشقتم"

آخرین کلماتی بود که به من گفتی.

"من هم عاشق توئم"

و این ها آخرین کلمات من به تو.

و بعد رفتم.

و این زمانی بود که اون اتفاق افتاد.

پدر و مادرت سراسیمه به من زنگ زدند.

من نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته.

اونها بهم توضیح دادن.

تو زخم های جدیدی روی دستت داشتی؛

اونها خونریزی میکردند.

تو به خودت چاقو زده بودی،

درست توی قلبت

اون قلبی که باهاش عاشق من بودی.

من سریع تلفن رو قطع کردم

و از اتاقم بیرون رفتم.

رو به پدر و مادرم هق هق می‌کردم.

اونها گیج شده بودند.

با لکنت گفتم:

"جـ-جونگ‌کوک"

نهایت تلاشم بود.

اونها فکر کردند تو با من بهم زدی.

"او-اون ر-ر-رفته!"

و بعد فکر کردند تو فرار کردی.

"اون مرده!"

من جیغ کشیدم.

اونها بهم نگاه کردند و بغلم کردند

و بعد با جیمین تماس گرفتن.

اون اومد و من رو توی بغلش کشید

و اجازه داد تا بین بازو و سینش گریه کنم،

دقیقا مثل همین الان.

چون اینبار واقعا دیدمت.

ولی این اونی که عاشقش بودم نبود.

این جونگ‌کوک خوشحال من نبود.

این کوکی من نبود.

این دوست پسر من بود کسی که خودش رو کشته بود.

Dancing with your ghost | TranslatedWhere stories live. Discover now