p06

866 196 270
                                    

"به تندیس رنگ باخته‌ی روبروش خیره شد. "
***

میدویید.
بالی که میسوخت و سینه ای که از بغض بزرگ اشک های نریخته نفس هاش رو تنگ کرده بود. باید کجا می‌رفت؟
به دایمند برمیگشت؟
روی صندلیش مینشست و خودش رو با تراشیدن سنگ ها مشغول میکرد؟

ایده‌ی بدی نبود اما نه تا وقتی که میدونست یک لمس ویچر کافیه تا بفهمه چه اتفاقی درونش داره میفته.

میدویید و لب هاش رو روی هم فشار میداد. باید چیکار میکرد؟
با دیدن آشناترین مغازه خودش رو داخلش انداخت. مغازه ای که سوبین اداره‌ش میکرد.. مغازه‌ای پر از کالیمبا. رویایی ترین قسمت سلندور برای تهیونگ، همین مغازه بود. دور تا دور دیوار ها، قفسه بندی های بلندی که پر بودن از کالیمبا های کوچیک و بزرگ و در سایز های مختلف به چشم میخورد. با پاهای لرزون خودش رو داخل مغازه انداخت و به سوبینی که صحبتش با مشتری رو نصفه رها کرده بود و به سمتش چرخیده بود اشاره داد که خوبه و به کارش برسه.

میدونست توی اون ساعت اونجا بودنش به اندازه کافی مشکوک هست اما چاره ای نداشت. نیاز داشت به خودش مسلط شه تا بتونه سرکار برگرده.

سوبین بعد از چند دقیقه با فروش یکی از کالیمباهای چوب گردوش و بدرقه مشتری به سمت تهیونگ رفت. به سمت پسری که با سر پایین افتاده روی یکی از صندلی های سنگی سفید نشسته بود و به نظر میومد توی افکارش غرق شده.

به آرومی دستی روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و وقتی نگاهشون به هم خورد پرسید:
« خوبی هیونگ؟ »
تهیونگ سری تکون داد و گفت:
« آره.. معذرت میخوام بی هوا اومدم داخل مغازه »
« این چه حرفیه!! منو کالیمباهای مغازه هممون دلتنگت بودیم. خوب شد اومدی »

در جواب پسر چیزی نگفت و فقط لبخند زد. به رنگ زیر پای سوبین نگاه کرد. پرتقالی.. جونگکوک کمی قبل ازش پرسیده بود توی رنگ روحش نقشی داره و ترسو بود که جواب نداد.

چرا باید میگفت؟
از چی باید میگفت؟
اینکه روحش رو خالصانه با احساسش نسبت به جونگکوک داشت سیراب میکرد و واسش مهم نبود که چقدر حالش بده؟
اینکه پیام هایی که به سیلکش میرسید رو نمیخونید تا مبادا احساس دیگه ای رو شریک رنگ روحش کنه؟

« کالیمبا یا کایتن؟ »
به انتخاب هایی که سوبین جلوش گذاشته بود خندید. انتخاب بین نواختن و رقصیدن؟
منصفانه نبود وقتی میدونست تهیونگ چقدر خجالتیه!

« کالیمبا.. قبلش یه لیوان آب »
سوبین برای جواب تهیونگ دستی به نشونه تشویق زد و گفت:
« هر کدوم رو میخوای بردار تا برگردم »
و به کالیمباهای اطراف اشاره کرد.

***

نمیدونست چند دقیقه از زمانی که روی صندلی نشسته بود و به صحنه‌ی تاریک و خالی روبروش نگاه میکرد میگذشت.

AGAPEWhere stories live. Discover now