p23

919 107 71
                                    

"+ اون هم تورو میخواست؟
- هیچوقت مطمئن نشدم.."

***

« اینجا کجاست؟ »

جونگکوک پرسید و از لرز هوای سردی که وزید، دکمه های کت بلند و مشکی رنگش رو بست. نگاهی به اطراف انداخت. برج بلندی که آخرین طبقه هاش بین ابرها گم شده بود. شبیه یک مکعب روبیک که هر طبقه از سه مکعب تشکیل شده بود. هر چند ثانیه نوری از روی ساختمون میگذشت و برق طوسی و آبی رنگی روی شیشه های مشکی اون می انداخت.

تهیونگ برگشت و با پیچوندن شالگردن ضخیم و مشکی رنگ دور گردنش، جواب داد:
« یه جایی که بتونی بخوابی »

جونگکوک متعجب و در سکوت به پسر نگاه کرد. موهایی که به دست باد حرکت میکردن و مدام جلوی نور زرد رنگ چشم های صاحبش رو میگرفتن. پسری با یک کاپشن طوسی رنگ و شلوار پارچه ای چهارخونه سبز و مشکی. کفش های چرم سبز و کیف کوچیک طوسی با دوخت سبز.

« تو به خوابیدن من امید داری؟ »
با خنده و طعنه از تهیونگ پرسید و چند قدم به سمت ساختمون حرکت کرد.

صدای تهیونگ رو از پشت سر شنید:
« من خیلی وقته به هیچی امید ندارم.. »

***

جونگکوک متعجب به اتاق ساده و کوچیکی که احتمالا یکی از مکعب های ساختمون توی طبقه های بالا بود نگاه میکرد. یک تشک ساده ی سفید.. دیوار های خاکستری رنگ و سقفی که با مکعب های سیاه رنگ بزرگ و کوچک پوشیده شده بود.. گوشه ی اتاق آویز مشکی بلندی برای آویزان کردن لباس ها و نهایتا یک تابلوی سفید با رگه های ارغوانی و خاکستری رنگ روی دیوار.. ارغوانی.. لبخند تلخی به سایه بال شکسته ش روی دیوار انداخت.

تهیونگ بی صدا کاپشنش رو در آورد. دکمه اول و دوم پیرهنش.. و نهایتا با در آوردن کفش هاش، به آرومی روی تشک نشست. جونگکوک از اون فاصله کم چقدر بزرگ و قوی به نظر میرسید. لبخندی زد و سعی کرد دهن خشک شده از هیجان و ناراحتیش رو با جرعه ای از آب روی میز کنار تشک، نم دار کنه.

« هیونگ.. »

با صدای جونگکوک، لیوان آب رو کنار گذاشت و هوم کوتاهی گفت.
« این آخرین روزا توی سلندور.. جیمین تنها کسی بود که بهت باور داشت.. »

گناه.. احساسی که تهیونگ از همه بیشتر ازش نفرت داشت و حالا داشت کم کم حسش میکرد. مشت شدن دست هاش دلیل کافی ای بودن که بهانه‌ی نداشتن قلبی برای احساس کردن رو نقض کنن.

جونگکوک به سفیدی بین خطوط ارغوانی نگاه میکرد و می‌گفت:
« حتی وقتی من بهت باور نداشتم.. اون همچنان داشت.. »

لبخند تلخی زد و چرخید. تلخ شده بود و می‌خواست تمام تلخی ای که داشت رو به وجود تهیونگ تزریق کنه. چطور تونسته بود با زندگیشون اون کار رو انجام بده..
« میدونی توی آخرین پیامم به سیلکت چی گفتم؟ »

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 01, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

AGAPEWhere stories live. Discover now