p08

775 190 151
                                    

"داشت برادرش رو از دست میداد..."
***

بازتابی از پسری با بال های باز توی آینه.. پسری با موهای مشکی موج دار و چشم هایی که مدتی میشد رنگ خاکستریشون دوباره داشت برق میزد.
به لرزش نامحسوس بال چپش با هر تپش نگاه میکرد.

« میتونم بیام داخل؟ »
با صدای سوهیونگ که در رو تا نیمه باز کرده بود و اجازه میگرفت از افکارش فاصله گرفت. لبخندی زد و جواب داد:
« آره بیا »
و همزمان شال مشکی رنگی که قرار بود دور کمرش ببنده رو از روی آویز کنار آینه برداشت.

« تازه برگشتی که.. دوباره جایی میخوای بری؟ »
درحالیکه دنبال بند طلایی رنگ دور کمرش میگشت و اون رو توی دست سوهیونگی که منتظر جواب، به سمتش گرفته بود گفت:
« باید برم پیش جونگکوک »

« چرا؟ مریض شدی دوباره؟ »
لبخندی به چهره نگران برادرش زد و دستی روی بازوش کشید. برادر کوچولویی که میتونست از نگاهش بفهمه اون هم دیگه جایی برای از دست دادن عزیزترین های زندگیش نداره.

سیلک روی میز رو داخل کیفش جا داد و جواب داد:
« نه.. برگشتم خونه بهت میگم.. »
« باشه فقط.. برمیگردی امشب؟ »

دسته ی موهاش رو پشت گوشش گذاشت و در حالیکه شال رو روی شونه راستش انداخته بود و جایی زیر بغل چپش گره میزد گفت:
« آره اگر زود کارم تمام شه.. نذار بابا چیزی بفهمه. به خاطر ماجرای آخرین دورهمی اسپرایتو به اندازه کافی همه از دست جونگکوک عصبین »

سوهیونگ به آرومی لبه تخت نشست.
داشت برادرش رو از دست میداد...

اون پسری که با لباس های حریر مشکی و گلدوزی های طلایی با سنگ های کوچیک نقره ای و صدفی جلوی آینه موهاش رو مرتب میکرد، برادری بود که به زودی از دستش میداد..
عشق به همجنس توی سلندور معنای مرگ میداد.
« باشه.. هیونگ.. »

تهیونگ نگاهش رو از موهاش گرفت و به سمت برادرش چرخید..
« مراقب خودت باش »

لبخندی زد و جواب داد:
« هستم. نگران نباش »
و با گفتن خداحافظی سریعی از اتاق خارج شد.

***

توی دلش لعنتی به لبخند محو و پرمنظور پسر کوچکتر فرستاد و گفت:
« نمیری کنار؟ »

جونگکوک با سوال تهیونگ خندید و دست هایی که توی سینه ش حلقه کرده بود رو از هم باز کرد. تکیه ش رو از ورودی برداشت و در حالیکه به داخل مطبش اشاره میکرد گفت:
« خواهش میکنم بفرمایید! »

حتی چشم غره بزرگ تهیونگ هم نتونست لبخند روی لب هاش رو جمع کنه. اون پسر نمیدونست وقتی اینطوری رفتار میکنه چقدر خواستنی تر دیده میشه.
زمانی که تهیونگ از کنارش رد شد نگاهی به سرتاپاش انداخت.
چطوری بود که پوست تنش حتی زیر حریر نازک هم برق میزد؟

AGAPEWhere stories live. Discover now