p13

713 165 174
                                    

"یه گوشه‌ی بینامی توی قلب هست.. جایِ دوست داشتنِ آدماییه که هیچ وقت نمیان!"

***


30 اکتبر 2088 - ایتالیا [ میلان ]

پرده ی ساده ی نازک آویزون به پنجره اتاقش رو کنار زد و با دیدن قرص کامل و زرد رنگ ماه لبخند زد.

لوکا اولین شبی که به ماه کامل دقت کرده بود، با خنده بهش گفته بود رنگش مثل وقتیه که فشفشه داره.

پرده رو رها نکرد اما به پشت چرخید و به قاب عکس روی میزش نگاه کرد.
به چشم های درخشان لوکا که بین موهای خیسش بیشتر به چشم می اومدن و تن برهنه و شورت سفید رنگش کنار استخر میخندید لبخند زد.

هیچوقت نفهمید چطوری گفتن کلمه فشفشه تبدیل شد به کلمه ی رمزی برای زمانی که نیاز به تخلیه ادرار داشت.

با روشن شدن تصویر موبایلش، تاریکی اتاق جرقه ای از سفیدی خورد.

پرده رو رها کرد و با قدم های بلند اما محکمی به سمت میز سفید اداریش رفت. کف انگشت شستش رو روی دایره ی کوچیک پایین صفحه ی شیشه ای موبایل که جدیدترین تکنولوژی روز دنیا رو داشت قرار داد.

رنگی به صفحه پاشیده شد و با دیدن اسم وزیر امورخارجه، انگشتش رو از روی صفحه برداشت:
« وصلش کن »
با گفتن این دو کلمه، تماس متصل شد و صدای بم و سنگین و نامجون توی اتاق پیچید:
« سلام کجایی؟ »

« تو که همین الانم میدونی کجام. چرا میپرسی؟ »
نامجون تکخندی زد و گفت:
« شام امشب با سفیر هلند! واسه یادآوری زنگ زدم. دیر نیا! »

تهیونگ دستی روی دکمه ی سر آستین مشکی رنگش کشید.

فراموش نکرده بود اما تصور نشستن توی جلسه ای که به سختی متوجه صحبت های اطرافیانش میشد جذابیت زیادی نداشت.
با صدای آرومی جواب داد:
« رستوران قبلی؟ »

منظورش رستوران کوچیک اما قدیمی کنار کانال آب گرند ناویلی بود.

از سه سال زندگی توی میلان به عنوان طراح جواهرات ملی ایتالیا، تنها دلخوشیش نشستن روی نیمکت های چوبی اون رستوران و خوردن یک بشقاب اورکتیتی با کلم بروکلی و سس سفید مخصوص رستوران بود.

نگاهش از روی دکمه پرت شد و به عکس روبروش افتاد.

البته که لوکا فرق داشت! تنها دلیل زنده بودنی که دیدنش، هیچوقت دلخوشش نمی‌کرد.

« اونجا خیلی شلوغه. ساعت ده، طبقه آخر بوسکو ورتیکال میبینمت. »

تماس قطع شده بود اما صدای سکوت می اومد.

AGAPEWhere stories live. Discover now