p22

467 110 67
                                    

" بین مردنی که تورو توش داشتم و زنده بودنی که تویی توش نبودی، ترجیح دادم بمیرم ولی وقتی زنده باشم و زندگی کنم که تورو داشته باشم.. "

***

جونگکوک مطمئن نبود آمادگی شنیدن بقیه داستان رو داشته باشه. جای مقصر و بی گناه داشت عوض میشد. حالا قرار بود گذشته‌ی اشتباهش، مقصر تمام این اتفاقات باشه؟

کمی مکث کرد. به هوای تازه نیاز داشت. شاید سکوت کمتر.. شاید یک گوشه‌ی سرباز که بتونه توش نقطه روشنی رو پیدا کنه و تصور کنه که اونجا سلندوره!
ایستاد. اجزای یخ زده صورتش رو با کف دست فشار داد و نهایتا نفس عمیقی کشید. باید آروم میموند. مهم ترین چیز این بود که کنار تهیونگه.. 14 سال پیرتر از قبل اما هنوز میخواستش و باید آروم میموند.

« هیونگ.. »
با صدای گرفته ای زمزمه کرد و برق نگاه زرد تهیونگ که حالا با سری که بالا گرفته بود تا ببینتش همون دلیلی بود که آرومش نگه میداشت.
دستش رو جلوی صورت تهیونگ نگه داشت و گفت:
« دستمو بگیر و یه جایی از گذشته بگو که سقف نداشته باشه.. »

وقتی تعلل تهیونگ رو دید لبخند تلخی زد و ادامه داد:
« اینجا دیوار داره.. سقف داره.. گذشته‌ی ما درد داره.. درد نباید بمونه.. درد نباید بین دیوار و سقف اتاق خوشگلت باقی بمونه.. »
و با باز و بسته کردن انگشت هاش، همچنان منتظر اون سرمای غریبه شد.

تهیونگ لب زد و به دیوار های اتاقش نگاه کرد. جونگکوک چه میدونست که روزی چندبار توی این اتاق گذشته رو مرور کرده بود؟ چندبار سرش رو زیر پتو قایم کرده بود گذشته رو فریاد کشیده بود؟ چندبار تصمیم گرفته بود به زنده بودنش پایان بده؟ چندبار کمرش رو به دیوار کوبیده بود تا رد بال هاش رو پاک کنه؟

اصلا جونگکوک میدونست که این خونه تنها یادگاریش از خاطرات سلندوره؟ وقتی تصمیم گرفت تنها زندگی کنه و از خونه ویچر رفت.. این خونه رو با خاطراتش ساخت..

" « چرا دست میزنی؟ »
جونگکوک با لبخند از تهیونگ که توی بغلش نشسته بود و انگشت هاش رو روی استخون کشیده بینیش میکشید پرسید. پرسید اما تکون نخورد. شاید پشت اون انگشت های نوازشگر، خواسته ای به انتظار نشسته بود..
« همینطوری.. »

تهیونگ جواب داد و انگشتش رو روی برجستگی لب بالای پسر کوچکتر کشید. نسیم گرمی زیر پر های بال هاش پیچید و لب هاش رو با زبون خیس کرد.

نگاه وسوسه گرش رو از لب های پسر گرفت و دوباره دستش رو بالا آورد. انگشتش برجستگی گرد نوک بینی جونگکوک رو نوازش کرد و انگشت های از هم باز شده ی دست های جونگکوک، چنگ ملایمی روی رون هاش زدن. دست های اون پسر دو میخ آرامشی بودن که جسمش رو به تن گرم جونگکوک متصل میکردن و باعث میشدن عمیق تر لبخند بزنه.

AGAPEWhere stories live. Discover now