p17

572 151 105
                                    

"چشم های آبی ای که دو سیاره ی زمین بودن و روشون زندگی میکرد.. هر پلک اون پسر، اکسیژنی بود که برای نفس کشیدن به ریه هاش میکشید."

***

آسمون روی زمین مشت میکوبید.
دیوارهای قصر جیغ میکشیدن و صدای نگاه های گیج و پرحرف توی سالن میپیچید.
دستی شلوارش رو هنوز میکشید و میپرسید:
« این آقا چی میگه پاپا؟ »

اون بچه زبون مردم سلندور رو نمیشناخت.

بین شلوغی فرشته های تبعید شده و بازمانده و لویالتی ها، تنها کسی که به نامفهوم ترین فاجعه‌ی رخ داده نگاه میکردن لوکا و ماریا بودن.

جورجیا اولین نفری بود که تکون خورد و مچ ماریا رو به دنبال خودش به سمت لوکا کشوند:
« لوکا.. همراهمون بیا ماریا واست سورپرایز داره! »
و با گفتن این جمله اشاره ای به هائون و ویچر داد که حواسشون به اوضاع باشه.
بازوی لوکا بدون اراده و تصمیم خودش با قدرت جورجیا کشیده شد و همراه ماریا به سمت راه پله های قصر رفت.

« رسیدن بخیر جونگکوک »
صدای ویچر اولین نفری بود که سکوت رو شکست. در حالیکه به سمت جونگکوک میرفت ادامه داد:
« مسیر خیلی طولانی ای رو اومدی.. »

در مقابل تمام جملاتی که گفته میشد، پسری ایستاده بود که نگاهش رو از پسر روبروش برنمی‌داشت.
نه لبخند میزد.. نه اشک میریخت..
نه گله میکرد و نه هیجان داشت..
مردی که سفیدی ریشه های موهاش به رسیدن به زمین مشکی شده بودن و طلایی باقی مونده‌ی پایین موهاش آبی.

مردی با روحی در دهه ی چهارم زندگی و جسمی که مثل روزی که اولین اعتراف عاشقانه به تهیونگ کرد، جوون بود.

« مثل همیشه به موقع رسیدی »
نگاه خشک شده ی تهیونگ با این جمله ویچر از چشم های جونگکوک جدا شد و ویچر رو هدف گرفت.
پس همه خبر داشتن؟

« وزیر جوونمون همیشه کارا رو دقیق پیش میبره »
تیر آخر آشکار شدن این بود که نامجون هم خبر داشت.

« تهیونگ.. »
صدای جونگکوک بود که اسمش رو صدا میزد؟
چند سال نوری میگذشت؟
چند قرن؟
چند ساعت و چند روز؟
چند بار مرده بود که با یکبار صدا زده شدن اسمش برای همیشه ای که همیشه نبودن زنده میشد؟

« میشناسیم؟.. »
جونگکوک مردد پرسید و نفسش حبس شد. اگر جواب نه بود..
اگر جواب نه بود..

« آشنایی.. »
جمع در سکوت فرو رفت.
این جواب پسری بود که با پیرهن مردونه مشکی راه های باریک خاکستری، ژیله ی ست با شلوار خاکستری رنگ و کفش های چرم مات کنار کیک چند طبقه ایستاده بود.
پسری که بعد از پنج سال و چندماه، برای اولین بار جلوی همه به زبون سرزمین سلندور صحبت میکرد..
« اما نه اونقدر که حس کنم میشناسمت.. »

AGAPEWhere stories live. Discover now