p12

846 186 101
                                    

"توی دنیایی که واقعیتش روی برخورد خط تضادها بنا شده، کافیه لب باز کنی بگی آسمون هست و زمین نیست.. یا بگی اطمینان هست و شک نیست تا مسیر زندگیت بچرخه و برای اثبات کردن اینکه در برابر هر «هست» ای که میگی باز هم «هست» و هیچ «نیست» ای معنا نداره تمام تلاشش رو کنه... "

***

پله ها به نوبت قدم هاشون رو میشمردن و هر دو پسر مشغول صحبت کردن با هم از اتاق جونگکوک خارج میشدن.

« میری دایمند؟ »
تهیونگ با گاز گرفتن لبش، لبخندش رو قورت داد‌.
جونگکوک داشت در مورد برنامه‌ی اون روزش سوال میپرسید؟
جونگکوک بهش اهمیت میداد؟
با احتیاط یک پله پایین تر رفت و جواب داد:
« اول برمیگردم خونه لباسامو عوض کنم و حاضری بزنم »

جونگکوک مشغول محکم کردن بندی که پارچه ی کرم رنگ دور پایین تنه‌ش رو پوشونده بود گفت:
« امیدوارم بابات نکشتت! »

قدم تهیونگ روی پنجمین پله متوقف شد و به پسری که یک پله بالاتر ایستاده بود و با جدیت کمربندش رو میبست نگاه کرد. تکیه ای به نرده های پله داد و برای جلب کردن توجه جونگکوک به خودش، جمله‌ش رو به آرومی گفت:
« اگه بخواد بکشتم چیکار می‌کنی؟ »

جونگکوک با خنده نگاهی بهش انداخت و همزمان با محکم کردن گره جواب داد:
« بابت اینکه چند ساعت پیش نکردمت حسرت میخورم! »

تهیونگ جا خورد. میدونست که قرار نیست جمله عاشقانه ای بشنوه اما شنیدن این جمله هم چیزی نبود که انتظارش رو بکشه.

با چشم های گرد تلاش میکرد تا جوابی برای این حرف جونگکوک پیدا کنه اما هرچی بیشتر تلاش میکرد، زبونش بیشتر بند می اومد.

دیدن چهره تهیونگ برای جونگکوک انقدر شیرین و خنده دار بود که پاش رو به حرکت در آورد و فاصله ی بینشون رو با پایین اومدن از پله از بین برد.

دستش رو به نرده تکیه داد و در حالیکه به سمت تهیونگ خم شده بود ادامه داد:
« ولی این حسرت مال زمانیه که بذارم تو تنهایی سمت چیزی بری که توی تختم واضح در موردش باهات حرف زدم. »
و با کم کردن فاصله بین صورت هاشون جمله آخر رو خیره به چشم های خاکستری پسر گفت:
« همیشه جایی وایسا که برای دیدن من لازم نباشه گردنتو خم کنی! »

پسربزرگتر ناخودآگاه با کم شدن فاصله صورت هاشون تنش رو به سمت عقب کشیده بود. تپش محکم و سریع بال چپش و اون نزدیکی غیرمنتظره داشت نفسش رو بند می آورد. به عادت همیشگی موهاش رو پشت گوشش گذاشت و گفت:
« تو خودت نخواستی.. بیشتر پیش بری.. »

جونگکوک با لبخند کجی ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
« نگران نباش نمیذارم چیزی برای حسرت خوردن باقی بمونه. »

« انقدر مطمئن حرف نزن جونگکوک »
تهیونگ با لبخند تلخی گفت و زیر نگاه سنگین پسر کوچکتر ادامه داد:
« بعضی وقتا مطمئن نباشیم بهتره. به نفع خودمونه! »

AGAPEWhere stories live. Discover now