زندگیش فقط شده بود زل زدن به پنجره اون اتاق کذایی که واسش مثل جهنم بود، شایدم بدتر. واقعا تحمل این وضعیت داشت براش سخت میشد. از اون موقع بیشتر مراقبش میشدن و حتی کنارش یه پرستار هم گذاشته بودن. بعضی موقع ها یه نگاه هایی بهش میکرد که کیونگسو واقعا خودشم باورش شده بود آدم فضایی چیزیه. جدا از اون پرستار، بکهیون هنوز نیومده بود که ببینتش. حس میکرد یه چیز این وسط درست نیس. بکهیونی که اون میشناخت هیچ وقت توی کاراش دیر نمیکرد. حالا ایدفعه چیشده بود؟
با صدای در اتاق برای یه لحظه فکر کرد بکهیون به دیدنش اومده و لبخندی روی لباش نشست ولی با دیدن جونگین که وارد شد بادش خالی شد و لبخندش محو شد. انگار از همون اولش هم شانس نداشت. جونگین شاکی از اینکه کیونگسو بعد از دیدنش روش رو برگردوند به حرف اومد:
-"چیه خوب؟ چرا قیافه ات رو اینجوری میکنی؟ به خاطر تو من سرم شکسته و این الان جوابمه؟"
کیونگسو بدون اینکه اهمیت بده به همون حالت موند و حتی یه ذره هم از جاش تکون نخورد.
-"مرسی که توجه میکنی به حرفام. من واقعا دارم بهت میگم پیشرفت کردی."
بعد از زدن حرفش چرخی به چشماش داد و با قدم های آروم به تخت نزدیک شد.
-"اصلا میفهمی چی میگم؟ با توام بدانُق."
با صدای داد کیونگسو از جاش پرید و یه قدم عقب رفت.
-"چیههه؟"
جونگین که از عکس العمل کیونگسو تعجب کرده بود با چشمای گرد شده نگاهش میکرد.
-"خدای من واقعا لقب بد انُق بهت میاد. چرا یکم اخلاق نداری تو؟"
کیونگسو به جونگین نگاه پر حرصی انداخت و سرش رو به حالت تاسف تکون داد.
-"توام واقعا لقب احمق کودن بهت میاد. چرا دست از سر کچل من ور نمیداری آخه؟ نکنه جدی جدی عقب مونده به دنیا اومدی؟"
جونگین دستش رو بالا اورد و با انگشت اشاره ضربه ای به باند روی سرش زد.
-"یااا، سرم هنوز باند پیچیش باز نشده اونوقت تو داری به من میگی کودن؟ اگه کودن بودم الان دکتر بودم؟"
کیونگسو از جاش تکونی خورد.
-"حالا هرچی."
جونگین گوشه تخت نشست و به در و دیوار نگاه کرد. حدود پنج دقیقه بدون هیچ حرفی توی اتاق نشسته بود تا کیونگسو حرفی رو که میخواد بزنه. مطمئنا اون حرفایی واسه گفتن به جونگین داره.
-"اهم، دکتر احمق."
جونگین لبخندی زد. وقتی کیونگسو اینطوری صداش میکرد اون دوست داشت واقعا یه احمق باشه.
-"بله؟"
کیونگسو سرش رو پایین انداخت و با انگشت های دستش ور رفت.
-"میدونی...میخواستم بگم که...خب..."
-"هوم؟ چی میخوای بگی؟"
-"خب میدونی...معذرت...میخوام. بابت باند دور سرت. دست خودم نبود. کنترلمو از دست دادم. تو که درک میکنی، نه؟"
جونگین واقعا از ته دل خوشحال بود که الان داشت معذرت خواهی کیونگسو رو واسه اولین بار میشنید. از نظر جونگین این بهترین و شیرین ترین عذرخواهی بود که میتونست وجود داشته باشه. مثل اینکه جدی عاشق این پسر بد انقی که اصلا اخلاق نداشت و همشم غر میزد، شده بود.
-"اشکال نداره من خوشحالم که یه وجه اشتراک باهات دارم. هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روز از اینکه سرم بشکنه خوشحال بشم ولی انگار پیش اومده."
کیونگسو جوری نگاهش میکرد که هیچی رو نمیشد از چشمای درشتش خوند. انگار کاملا خالی بود. خالی خالی...مثل یه گودال عمیق.
-"به هر حال نمیخواستم عذاب وجدان بگیرم هرچند که حقت بود."
جونگین تک خندی کرد و روی تخت خم شد که بتونه به چشمای کیونگسو بیشتر نگاه کنه.
-"پس انگار حقم بود. خوبه جای شکر داره انتظار داشتم منتظر مردنم باشی."
کیونگسو که از نزدیک شدن جونگین به خودش ترسیده بود کمی عقب رفته بود و به کنار تخت نزدیک شد. مغزش چیزی رو اخطار میداد که قلبش با اون موافق بود. مغزش ترسیده بود و قلبش اشتیاق بیشتر نزدیک شدن به پسر رو به روش رو داشت. طوری که توی سینش به جنب و جوش افتاده بود.
-"فکر نمیکنی باید بری عقب؟"
لرزش صداش برای جونگین عجیب بود ولی جونگین اهمیتی نداد و نزدیک تر شد.
-"نه، تازه داره جالب میشه."
کیونگسو بیشتر به عقب خم شد. وضعیتش خیلی تاسف آور بود، خودش که همچین فکری میکرد. خاطرات مبهمی که توی ذهنش میچرخید باعث میشد سرش به دوران بیوفته و گیج بره.
نجاتم بدید!
بکهیوووون تو روخدا نجاتم بده!
درد دارههههه!
هااانس! ولم کنید کثافتا!
صدای هق هق هایی که برای خودش بود و توی گوشش میپیچید خیلی واقعی تر از اونی بودن که کیونگسو فکرشو میکرد. دست و پاهاش یخ زده بود و داشت میلرزید.
کیونگسو...قیافه منو خوب ببین. منم هانس! اومدم زندگیت رو جهنم کنم، جوری که روزی هزار بار آرزوی مرگت رو بکنی. خوب تو چشمام نگاه کن و هرگز
فراموششون نکن.
دستش رو روی گوشاش گذاشته بود و پشت سر هم داد های بلندی میکشید. جونگین انقدر شوکه و هول زده بود که برای یه لحظه نتونست موقعیت رو درک کنه ولی بعد از چند ثانیه شونه های کیونگسو رو توی دستش گرفت.
کیونگسو که دست کسی رو روی شونه هاش حس کرده بود صدای دادش قطع شد و سرش رو بالا گرفت. ولی...این دیگه چی بود؟! چشمای آبی؟ اون صورت جونگین نبود. دکتر کودنش نبود که رو به روش بود. اون صورت، صورت بزرگترین کابوس زندگیش بود.
-"ه-هان-هانس."
جونگین از چشمای ترسیده کیونگسو که روش بود متعجب شده بود و نمیدونست این وضعیت رو چجوری مدیریت کنه. شاید اگه کسی دیگه ای بود جونگین بهتر تمرکز میکرد ولی کیونگسو با همه فرق داشت.
-"کیونگسو...به خودت بیا لطفا زود باش."
کیونگسو انگار که چیزی نمیشنید و فقط نگاهش به چشمای آبی بود که هیچ وقت نمیتونست فراموشش کنه. بعد از چند ثانیه دوباره داد های کیونگسو شروع شد ولی با حالتی متفاوت.
-"ولم کن هانس. تو رو خدا بزار برم قول میدم به هیچکس نگم. ولم کنننن تو رو خدا یکی نجاتم بده. بکهیووون کمککک."
در حال داد زدن کیونگسو پرستار وارد اتاق شد. سریع به طرفش رفت و آرام بخش رو روی بازوش فرود اورد. کیونگسو که رو به بیهوشی بود هنوز هم میخواست داد بزنه ولی صداش آروم تر از اول شده بود.
-"ولم کن، خواهش میکنم. ولم کن نامرد عوضی...!"
اگه به کیونگسو بود میخواست تا ابد داد بزنه و دنیا بفهمن که اون چه دردی کشیده ولی ماده ای که توی رگ هاش جاری شده بود این اجازه رو بهش نداد و اون روی تخت بی حال بیهوش شد.
جونگین که وضعیت کیونگسو رو میدید نتونست جلوی خودش رو بگیره و قطره اشکی روی گونه اش سر خورد که سریع پاکش کرد. قلبش سنگینی میکرد. انگار میخواست منفجر بشه. با تنی خسته و بی حال از اتاق بیرون اومد تا پرستار کارش رو انجام بده.
هرچی به اتاق بکهیون نزدیک تر میشد قلبش تند تر میزد. اون باید میفهمید هانس کیه و تو زندگی کیونگسو چه نقشی داره چون اگه اینو نمیفهمید واقعا دق مرگ کامل میشد. نمیتونست کیونگسو توی همچین وضعیتی ببینه.
به اتاق که رسید در زد و وارد شد ولی وقتی به اون سه نفر توی اتاق نگاه کرد فهمید جو بینشون خیلی سنگینه و بهتره الان حرفی نزنه ولی مگه میشد؟ کیونگسو الان حالش بد بود و اون نمیتونست همینجوری اینجا وایسه و هیچ کاری نکنه.
-"بکهیون، یه سوال ازت میپرسم خیلی خوب بهم جواب میدی. هانس کیه؟!"
بکهیون چشماش گرد شده بود .الان واقعا وقت این نبود که به جونگین توضیح بده اون عوضی کیه. الان واقعا وقتش نبود!
-"چطور؟ کیونگ..."
جونگین وسط حرف پرید.
-"حالش خوب نیست."
رشن که از مکالمه اونا حوصلش سر رفته بود و داشت با چشماش برای چانیول که جلوی پنجره ایستاده بود نقشه قتل میکشید، دادی زد.
-"این حرفای مسخره رو تموم کنید."
تا حرفش تموم شد در اتاق زده شد و دو تا پلیس وارد اتاق شدن که باعث شد بکهیون رنگ از روی صورتش پر بکشه.
-"اقای رشن رام، باید با ما بیاید و به چند تا سوال جواب بدید."
جونگین با تعجب یه نگاهش به رشن بود و یه نگاهش به پوزخند روی لبای چان. میتونست حدس بزنه این کار چانیوله و حالا انگار خیلی از کارش راضی
بود.
-"من؟ چرا من باید با شما جایی بیام؟"
مامور جلوی در نزدیکش شد و دستش رو گرفت.
-"چند لحظه بیشتر طول نمیکشه."
رشن از اتفاقی که داشت میوفتاد عصبی شده بود و پشت سر هم نفس های عمیق میکشید تا جلوی اون مامورا خودش رو نگه داره و همین الان نره دل روده اون دکتر رو روی زمین خالی کنه. دستش رو توی جیب شلوارش گذاشت و همراه با نگاه ترسناکی که به چانیول میکرد از در خارج شد. بکهیون که روی تخت نشسته بود دستش رو بالا اورد و موهاش رو چنگ زد.
-"بدبخت شدیم، بدبخت شدم! ما میمیریم عوضی! حتی جسدمون هم میدن سگ بخوره."
با به یاد اوردن دلیل اومدن جونگین به طرفش برگشت و با صدای پر بغضی ادامه داد:
-"وایسا...دکتر کیم تو گفتی کیونگسو حالش بد شده؟ الان خوبه؟"
جونگین که تازه یادش اومده بود با عجله روی صندلی نشست و با شک به بکهیون نگاه کرد.
-"دیگه نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم بکهیون. هانس کیه؟ اون حروم زاده با کیونگسو چیکار کرده؟ بهم بگو."
بکهیون قطره اشکی از چشماش روی دستش چکید و سرش رو پایین انداخت.
-"این قضیه برمیگرده به یک سال و خورده ای پیش. زمانی که من و کیونگسو دانشجو بودیم، توی بهترین کالج. اون موقع کیونگسو این نبود. اون یه پسر سرزنده و شاداب بود که حتی همه استادا بهش علاقه خاصی داشتن. من همیشه به اخلاقش غبطه میخوردم. من زیاد محبوب نبودم. هیچ کس باهام ارتباط برقرار نمیکرد. به نظر همه من یه پسر عجیب غریب بودم ولی تا وقتی که کیونگسو بود اصلا اهمیتی به اونا نمیدادم. سال های اخر دانشگاه بود و ما هم دنبال پایان نامه. وضعیت ناجوری بود. من اصلا دنبال پایان نامه نمیرفتم ولی کیونگسو هدف داشت. اون میخواست مدیر سازمان حمایت از کودکان بی سرپرست باشه. باورتون میشه؟ این بزرگ ترین آرزوش بود. حتی اون موقع ها هم دوست داشتنی بود. داستان ما، نه یعنی داستان کیونگسو از موقعی شروع شد که پدر من، بیون سان، میخواست که من به یکی از پسرای حریفش نزدیک بشم تا بتونم از زیر زبونش اطالعات بکشم بیرون. ولی من خیلی کله شق تر از این حرفا بودم که به حرفش گوش کنم."
-"وایسا ببینم...مگه پدر تو چیکارست؟"
بکهیون با چشمایی که هیچ حسی توشون نبود به چانیول نگاه کرد که اون سوال رو ازش پرسیده بود.
-"فکر میکردم تا الان فهمیده باشید من پسر یه خلافکار آدم فروشم. خیلی رقت انگیزه نه؟ ولی من عادت کردم. به تحقیر شدن، به اینکه همه از من متنفرن، به همه چی عادت کردم."
چانیول دستش رو روی دست بکهیون فشار داد و خیلی جدی به بکهیون نگاه کرد.
-"تو رقت انگیز نیستی! مهم نیس بقیه ازت متنفر باشن. من ازت متنفر نیستم."
بکهیون حس کرد برای یه لحظه نفسش بند اومد. به خودش گفته بود که اگه چانیول به این کاراش و طرفداری هاش ادامه بده قلبش میلرزه! انگار اون چانیول لعنتی قصد کشتنش رو داشت. نگاهش رو از چانیول گرفت و لبخندی زد.
-"باعث آرامشه که آدمی مثل دکتر پارک ازت متنفر نیست."
جونگین با حرص به اون دو نگاه میکرد. انگار تو دنیای خودشون بودن و حال جونگین رو درک نمیکردن که داشت پرپر میزد تا بقیه حرف بکهیون درباره کیونگسو رو بشنوه.
-"یاااا! این ادا و اصوالتون رو نگه دارین واسه بعد من الان تو موقعیتی نیستم که حوصله گوش دادن به حرفای شما رو داشته باشم. خواهشا یکم به وضعیت من برسید."
چانیول دستش رو سریع از روی دستش بکهیون برداشت و گونه هاش گل انداخت. بکهیون هم به روی خودش نیاورد و سرفه ای کرد.
-"حالا تو واسه چی انقدر کنجکاوی که بدونی چه اتفاقی افتاده؟ نکنه..."
جونگین سرش رو پایین انداخت. در واقع نمیدونست باید چی بگه. به زبون اوردن این خیلی سخت بود.
-"آره؟"
با صدای بلند بکهیون به خودش اومد.
-"واو، واقعا؟ باورم نمیشه! ولی جونگین فکر میکنی میتونی کمکش کنی؟"
جونگین پوف کلافه ای کشید.
-"نه تا وقتی که شما دو تا دارید با هم لاس میزنید. خب حالا بهتر نیست ادامه اش رو بگی؟"
لبخند بکهیون که ناشی از فهمیدن احساس جونگین به کیونگسو بود به آرومی از روی صورتش محو شد. به یاد اوردن اون زمان ها فقط عذاب وجدانش رو بیشتر میکرد و قلبش رو بیشتر میشکست ولی بالاخره باید باهاش رو به رو میشد.
-"پدرم هر کاری کرد که من قبول کنم. حتی یه بارم به آدماش گفت و اونا هم ریختن سرم و تا میتونستن منو زدن. من به کتک خوردن هم عادت کرده بودم. الانشم همینجوره. انگار یه چیز عادی توی زندگیمه! فکر کردن بهش هم باعث میشه بیشتر حالم از اون مرد که به اصطلاح پدرمه بهم بخوره. من در این باره به کیونگسو گفتم و اون قبول کرد که خودش این کار رو کنه ولی من این اجازه رو ندادم. نمیخواستم خودم و بهترین دوستم وارد بازی سان بشیم. کیونگسو انقدر حرف زد و چرب زبونی کرد که اخرش قبول کردم که اون این ماموریت رو به عهده بگیره. اون سال آخره دانشگاه بود و میتونست یه مدیر خوب و خیرخواه باشه ولی من همه چی رو با قبول کردن اینکه اون به این ماموریت بره خراب کردم. خوب اون روز رو به یاد میارم. روزی که اون پسر وارد کلاس ما شد...
YOU ARE READING
▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎
Actionکاپلها: چانبک/بکیول، کایسو ژانر: اکشن، هیجان انگیز، رومنس خلاصه: یه روزای سگی توی زندگیش وجود داشتن که بکهیون به شدت ازشون متنفر بود. جوری که همه چی بهش فشار میاورد و اون داشت زیرش له میشد، باعث میشد به هر کی که میرسه دستش به سمت یقه اش بره. مثل آد...