نمیتونست از رفتار های کیونگسو سر دربیاره. یه روز اون رو مییوسید و به روی خودش نمیاورد و روز دیگه اشک هاش از یادآوری خاطراتش پایین میریخت. شاید بد متوجه شده باشه ولی اون با چشم های خودش دید که کیونگسو موقع خواب اسم هانس رو به زبون میاورد. از این ناراحت بود که اول از اون میخواست بغلش کنه و بعد یهو توی خوابش اسم هانس رو میاورد. انگار همه اون استدلال های روانشناسیش رفته بود توی گاو صندوق مغزش و جونگین کلید اون رو گم کرده بود. باید کاری میکرد تا کیونگسو بیشتر بهش اعتماد کنه. وقتی به این فکر میکرد که اگه ذره ای تو دل کیونگسو جا باز نکرده، سرش داغ میشد.
توی تصمیم آنی که گرفت گوشیش رو برداشت و شماره کیونگسو رو پیدا کرد. منتظر بود تا جواب بده تا خیلی قاطع اون رو به یه قرار رسمی دعوت کنه ولی با شنیدن صداش همه چیز از یادش رفت.
-"الو؟"
-"عام...عااام سلام."
همه کلمه ها از دایره لغاتش پر زده بودن و الان فقط دنبال جمله ای بود که به کیونگسو بگه.
-"سلام دکتر خوبی؟"
جونگین نفسش رو بیرون فوت کرد.
-"خب من خوبم، فقط..."
صدای نگران کیونگسو باعث شد ضربان قلبش تند تر بشن و باور کنه که الان کیونگسو برای اون نگران شده.
-"چیزی شده؟"
جونگین مکثی کرد. انگار داشت با خودش هجی میکرد که اگه یه کلمه نا مربوط بگه مرده.
-"نه نه چیزی نشده."
-"خب؟"
جونگین چشماش رو روی هم گذاشت و آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد.
-"خب میدونی من...یعنی تو...هوف."
میدونست بعد از گفتنش دیگه نمیتونست از حرفش برگرده اما تمیمیش رو گرفته بود. چشماش رو برای تمرکز بیشتر روی هم گذاشت و باصدای بلندی ادامه داد:
-"کیونگسو! باهام قرار بذار."
برای چند لحظه صدایی از هر دو طرف در نیومد. جونگین حس میکرد از شدت خجالت گوشاش داغ کرده و الانه که روی زمین ولو بشه.
-"چی؟"
جونگین با صدایی که حالت گریه داشت جواب داد.
-"تو رو خدا ازم نخواه دوباره اون جمله رو تکرار کنم."
صدای جدی کیونگسو راه چاره ای برای جونگین نذاشت.
-"دوباره بگو چی گفتی؟"
جونگین با بیچارگی باشه ای زیر لب گفت که به زحمت شنیده شد. برای چند ثانیه سکوت کرد تا جرئتش رو جمع کنه و بتونه اون جمله رو دوباره به زبون بیاره، حالا هرچقدر هم که براش سخت باشه.
-"باهام...قرار بزار."
صدای خنده ای که از پشت گوشی بلند شد جونگین رو بیشتر امیدوار کرد.
-"کجا؟"
جونگین برای لحظه ای گوشی رو از خودش جدا کرد. دلش میخواست همونجا فریاد بزنه .الان واقعا باید باور میکرد که کیونگسو قبول کرده بود؟! سخت بود، بیش از اندازه. قلبش داشت خودش رو به قفسه سینه اش میکوبید.
-"میشه...برات اس ام اس کنم؟ واقعا الان نمیتونم جواب بدم."
-" میگم نمیری یه وقت."
جونگین بدون جواب دادن به کنایه کیونگسو با گفتن خداحافظ گوشی رو قطع کرد. دقیقا الان و این زمان وقت اثبات خودش بود.
***
سر تا پاهاش رو با اضطراب و نگرانی نگاه کرد. مطمئن نبود خوب به نظر میاد یا نه ولی اون تمام تلاشش رو کرده بود. هر چند الان هم خیلی به خودش رسیده بود. فقط میخواست به خودش اطمینان بده میتونه کسی باشه که به کیونگسو میخوره. نمی خواست کودن به نظر بیاد، یا شاید باید اینطوری میگفت که فقط واسه اون روز همچین چیزی رو نمیخواست. دوست داشت توی اون روز مردونه تر از همیشه ظاهر بشه. میدونست برای پسری مثل کیونگسو مردونه بودن مهمه. لااقل این درسش رو خیلی خوب پاس کرده بود.
از آخرین باری که بهش زنگ زده بود نیم ساعتی گذشته بود و هر لحظه بیشتر دلتنگ صداش پشت تلفن میشد. شاید دیگه خیلی وابسته شده بود ولی خودش رو اینجوری بیشتر دوست داشت. الان فقط لازم بود یه تکون بخوره تا منفجر بشه. میتونست از اون فاصله قدم های کیونگسو رو که بهش نزدیک میشد بشنوه. یا حتی میتونست ببینه که موهای بلند کیونگسو چند سانتی کوتاه شده. یعنی خیلی واسه مهم بوده که رفته آرایشگاه؟ این بهترین چیزی بود که جونگین میتونست حسش کنه.
با هر قدم آرومی که برمیداشت تپش قلب جونگین بالا تر میرفت. انگار تمام کائنات جمع شده بودن که جونگین رو با اون لپای سرخ شده کودن جلوه بدن. هیچکس به فکر قلب بیچاره جونگین نبود که داشت ازجاش قلپی میزد بیرون. دستاش رو بلند کرد و روی گونه های ملتهبش فشار داد. انگار داشت از درون
آتیش میگرفت. زمانی جونگین قرمزتر شد که کیونگسو بشه رسید و رو به روش ایستاد.
-"سلام."
جونگین دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه ولی بلافاصله آب دهنش توی گلوش پرید و سرخ شده شروع به سرفه کردن کرد. این دفعه دیگه از قبل هم قرمز تر شده بود. کیونگسو خنده ای کرد و دستش رو روی کمر جونگین کوبید.
-"هول نشو! الان خودتو به کشتن میدی."
جونگین دستش رو بالا آورد تا کیونگسو زدن روی کمرش رو تموم کنه.
-"بسه...بسه، منو با کنده درخت اشتباه گرفتی مثل اینکه. چرا انقدر محکم میزنی؟"
کیونگسو چشماش رو درشت تر کرد.
-"یاااا! بده میخوام زودتر خوب شی؟ اصلا خوبی به تو نیومده."
کیونگسو بعد از زدن حرفش راهشو کج کرد و از کافی شاپ بیرون زد. جونگین که از رفتن شوکه شده بود به دنبالش دوید و همونجور هم شروع به حرف زدن کرد.
-"هوی کیونگسو، وایسا. وایسا بهت میگم. اصلا کمرم در اختیار کامل تو بیا و قهر نکن. بابا خیر سرمون اومدیم سر...قرار."
کیونگسو توی یه لحظه ایستاد و به جونگینی که معذب پشت سرش بود نگاه کرد.
-"هنوزم میگم کودن و احمقی. تو هیچوقت بزرگ نمیشی."
جونگین لبخندی گل و گشاد روی لبش اورد.
-"این یعنی آشتی؟"
کیونگسو با اخم ساختگی سرش رو تکون داد.
-"متاسفانه بله! حالا هم منو ببر سر قرار زودتر."
جونگین با تعجب به این اخلاق دست نیافتنی کیونگسو نگاه کرد که چطوری پاهاش رو روی زمین میکوبید. اون که الان خواب نبود؛ بود؟
-"کیونگسو من...تو مطمئنی که الان من زنده ام؟"
کیونگسو نگاهی با کلافگی بهش انداخت و دستش رو گرفت.
-"خیلی حرف میزنی! بیا بریم."
جونگین با شک به دستش نگاه کرد تا مطمئن بشه الان کسی که دستش رو گرفته کسی به جز کیونگسو نیست. مثل یه رویا بود، یه رویای دوست داشتنی و شیرین ولی کوتاه! تصمیم گرفته بودن به پارک برن و اونجا کمی قدم بزنن اما وقتی به اونجا رسیدن تمام توجه کیونگسو به بچه هایی جلب شد که توی پارک بازی میکردن.
جونگین با زور کیونگسو رو روی نیمکت پارک نشوند.
نگاهی به کیونگسو انداخت که روی نیمکت پارک نشسته بود و به بچه هایی که اونجا مشغول بازی بودن زل زده بود. در حقیقت ناراحت شده بود که به اون توجهی نمیشه. اینم دوست داشت که همین الان بچه بشه تا کیونگسو بهش نگاه کنه.
-"خسته نشدی؟!"
کیونگسو بدون حتی نیم نگاهی به جونگین به تماشا کردن بچه ها ادامه داد. انگار نه انگار بغلش یه پسر نشسته که از بچه های اونجا هم بچه تر و دل نازکتره.
-"یاااا واقعا درکت نمیکنم! چرا جوابم رو نمیدی؟"
کیونگسو با بیخیالی سرش رو چرخوند و به جونگینی که لب و لوچش آویزون شده بود نگاه کرد.
-"احمق!"
جونگین با دلخوری نگاهش رو از کیونگسو گرفت.
-"میشه انقدر بهم نگی احمق؟ لااقل امروز رو بیخیال میشدی که اومدیم سر قرار. همش دوست داری منو بکوبی."
کیونگسو پوفی کرد و خودش رو به جونگین نزدیک تر کرد. جونگین که متوجه جا به جا شدن کیونگسو شد معذب تو جاش وول خورد.
-"جونگین تو که اینجوری نبودی! اگه هم من بهت میگم احمق چون تو واقعا واقعا احمقی."
جونگین دست به سینه شد و از روی صندلی بلند شد.
-"میدونی چیه؟ اگه من احمقم توام یه بد انق غیر قابل تحمل هستی...!"
بعد از زدن حرفش تازه فهمید چه حرفی رو زده بود. در حقیقت چرت گفته بود. همیشه وقتی میومد یه چیزی رو درست کنه بدتر خرابش میکرد. اومده بود باری از روی دوش کیونگسو برداره اما خودش شده بود باره اضافی. نگاهش به کیونگسو برخورد کرد که سرش رو پایین انداخته بود. یکی نبود بشه بگه آخه این چه حرفی بود که زدی؟ تو عقل نداری؟
-"کیونگ..."
-"خف شو."
جونگین فوری دهنش رو بست و با ناراحتی به کیونگسو نگاه کرد که از روی صندلی بلند شده بود و داشت ازش دور میشد.
-"کیونگسو من..."
کیونگسو به سرعت برگشت و به سمت جونگین اومد. وقتی بهش رسید دستش رو بلند کرد و یقه اش رو گرفت و به خودش نزدیک ترش کرد.
-"باشه جونگین! اگه تو بخوای میبخشمت...درسته که من یه پسر دیوونه ام که توی تيمارستان میخوابه...ولی بازم لازم نیس به روم بیاری که چقدر غیر قابل تحملم. میدونی؟ میخواستم واسه یه بارم شده مثل یه آدم معمولی برم سر قرار، مثل خیلی های دیگه! ولی انگار من هیچوقت نمیتونم یه فرد معمولی باشم! تو گند زدی به هر چی حسه خوبمه."
جونگین بدون گفتن چیزی ایستاده بود و به حرفای کیونگسو گوش میداد. در واقع فکر نمیکرد حرفی که به عنوان شوخی گفته بود انقدر جدی گرفته بشه که به کیونگسو صدمه بزنه. اما انگار فراموش کرده بود اون پسر توی چه وضعیتی قرار داره. ممکن بود هر حرفی رو اشتباه برداشت کنه. جونگین روش نمیشد حرفی بزنه. همیشه باعث شرمندگی و سرافندگی بود.
-"جونگین. من مثل بقیه نیستم که با اشک و ناله خودشونو خالی میکنن! ببخشید که نمیتونم اینجوری باشم! پس از این رفتارم ناراحت نشو خب؟ متاسفم!"
جونگین به کیونگسو نگاه کرد که داشت یقه اش رو ول میکرد. کیونگسو با هر قدمی که از جونگین فاصله می گرفت، قطره اشکی روی گونه اش سر میخورد. جونگین ترسیده بود. خیلی هم ترسیده بود. نمیتونست پیش بینی کنه کیونگسو قراره چیکار کنه.
-"من مثل بقیه نیستم که گریه کنم. اصلا کی گفته من الان دارم گریه میکنم؟ من گریه نمیکنم!"
حدود بیست قدم از جونگین فاصله گرفته بود و فاصله هی بیشتر و بیشتر میشد. کیونگسو برای اینکه جونگین صداش رو بتونه بشنوه داد میزد.
-"گلوم شده مثل یه سنگ و داره خفم میکنه. منم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم پس بیا یه کاری کنیم...کاری مثل این."
کیونگسو بعد از گفتن حرفش پشتش رو به طرف جونگین کرد و به طرف درخت رو به روش دوید. جونگین با دادی که زد میخواست جلوش رو بگیره ولی خیلی دیر شده بود و کیونگسو با سر به درخت برخورد کرد و بیهوش روی زمین افتاد.
جونگین سر جاش خشک شده بود. اون همیشه دیر میرسید، همیشه!
***
از دیشب تا به حال که شماره کیونگسو رو میگرفت در دسترس نبود. دیگه کم کم داشت نگران میشد. حتی زنگ نزده بود تا بهش خبر بده چانیول حالش خوبه. دست هاش رو لای موهاش برد و چنگی بهشون زد. دیگه واقعا حوصله تنها کسی رو که الان نداشت جیسو بود. جیسو دائم یا کنارش بود تا بهش زنگ میزد و نمیزاشت بکهیون یه نفس راحت بکشه.
با صدای زنگ گوشیش با عجله به صفحه نگاه کرد تا شاید کیونگسو باشه ولی بازم مثل هر روز جیسو بود.
-"الو؟"
-"سلام، بکی خوبی؟ از دیشب تا حالا کجا موندی روزمون رو که خراب کردی. نگفتی من نگران میشم؟"
بکهیون پوفی کرد و از روی جدول کنار خیابون بلند شد.
-"خونه یکی از دوستام بودم توام لازم نیست هی نگران من بشی، من بچه نیستم که."
-"دروغ نگو، دیگه داری اون روی سگ منو بالا میاری. حالا تا قاطی نکردم بگو از دیشب تا حالا کجا بودی؟ دروغم نمی تونی بهم بگی چون من خوب میدونم تو دوستی نداری که شب بمونی خونشون."
بکهیون دستش رو شده بود و نمیخواست بیشتر از این یه مسئله رو کشش بده.
-"خب حالا توام، آره تو خیابون خوابیده بودم که چی؟"
صدای گریه پشت تلفن باعث شد بکهیون از عصبانیت چشماش رو روی هم بذاره.
-"الان واسه چی داری گریه میکنی؟ یه شب خوابیدن تو خیابون دیگه این همه گریه نداره که."
جیسو بدون توجه به حرف بکهیون صدای گریه اش بلند تر از قبل شد. انگار همین الان میخواستن بلایی سره بکهیون بیارن که جیسو گریه میکرد. با دادی که بکهیون از پشت گوشی زد جیسو ساکت شد.
-"اگه یه بار دیگه صدای گریه اتو بشنوم من میدونم و تو فهمیدی؟"
جیسو سریع گریه اش رو قطع کرد و با صدای آرومی که به زور شنیده میشد گفت:
-"باشه حالا چرا عصبانی میشی؟"
بکهیون بعد از چند تا نفس عمیق کشیدن، جلوی خیابون وایساد و منتظر ماشین شد.
-"تو داری منو عصبانی میکنی! گریه هات به همم میریزه پس دیگه گریه نکن."
-"باشه، هر چی تو بگی."
بکهیون نفس عمیقی کشید و لبخند شیرینی زد.
-"خب حالا کاری نداری؟ من برم."
جیسو با صدای ناراحت و گرفته ای که پشت تلفن داشت باعث شد بکهیون که توی ماشین نشسته بود اخمی کنه.
-"نه فقط...میخوام برگردم میامی."
-"چی؟ چطور؟ نگو که بلیط هم گرفتی؟"
-"گرفتم."
دستاش مشت شد و صداش رو بلند کرد.
-"جیسو بهتره مسخره بازی رو بذاری کنار. تو تازه اومدی. برای چی میخوای به این زودی بری؟"
-"من فقط...برای تو اومدم. ولی انگار دیر رسیدم چون تو اون پسره رو دوست داری، درسته؟؟ من نمیخوام وقتم رو تلف کسی بکنم که بهم علاقه ای نداره."
حق داشت و بکهیون از این بابت به شدت شرمنده و ناراحت شده بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
-"این تصمیمه آخرته؟"
-"آره اما دلم برات تنگ میشه."
-"باشه. فقط بهم بگو کی میری که بیام ببینمت."
-"نه! نمیخوام بیای. اگه ببینمت واسم سخت تر میشه. پس نیا. من برم به امید دیدار."
بدون گفتن چیز دیگه ای قطع کرد و بکهیون زیر لب گفت:
-"به امید دیدار."
بعد از قطع کردن تلفن نمیدونست دقیقا الان میخواد کجا بره! فقط میدونست میخواد یکم فکرشو جم و جور کنه. پس آدرس جایی که همیشه میرفت رو به
راننده تاکسی داد. با رسیدن به خونه یکی از دوستاش از ماشین پیاده شد و با باز کردن در با کلید وارد شد. با شنیدن صدای بلندگو و سور و سات چشم غره ای به خونه رفت و راه رفته رو برگشت. حوصله مهمونی نداشت.
مثل آدمای سرگردون توی خیابون قدم میزد تا بالاخره به یه جایی برسه. این دفعه جای همیشگی هم آرومش نکرد و این خیلی عجیب بود. این اولین باری بود که اونجا آرومش نمیکرد. انگار با وجود اون پسر هیچ چیزی توی زندگیش نبود که آرومش کنه. به سر خیابون که رسید وارد خیابون دیگه ای شد. خیابون پشت خیابون...شده بود شبیه کسایی که خونه ندارن و فقط واسه اتلاف وقت میان توی خیابونا میچرخن. البته اونم فرقی با همچین کسایی نداشت. الان نه خونه داشت که بره چون به هیچ وجه راضی نمیشد با اون عوضی توی یه خونه باشه، نه کسی بود که باهاش وقتش رو بگذرونه. کیونگ هم از صبح تا به حال ازش خبری نبود و این قضیه بی سابقه بود.
به دور و برش نگاهی کرد. دیگه کم کم داشت شب میشد و هوا تاریک شده بود. بدترین اتفاقی که میتونست توی زندگی بکهیون بیوفته این بود که همون لحظه بارون بگیره. زندگی از این بهتر نیست، هست؟ سر تا پاهاش خیس خالی شد و لباسش به تنش چسبید. همیشه از این متنفر بود که خیس بشه. با قیافه ای زار توی خیابون وایساده بود و دنبال یه معجزه بود که از این وضعیت نجات پیدا کنه. زندگیش خیلی وحشتناک شده بود.
از دور دو مرد رو دید که به سمتش میومدن. فکر میکرد برای کمک به اون دارن جلو میان ولی هر چقدر نزدیک تر میشدن بکهیون بیشتر وحشت میکرد. قیافه هیچ کدوم اصلا به خیرخواه ها نمیخورد. بکهیون چند لحظه ای صبر کرد.
شاید اگه میدونست قراره چه اتفاقی بیوفته همون لحظه به سمت خیابون اصلی میدوید. نگاهی به مرد انداخت که با دست بهش اشاره میکرد. بکهیون بدون عکس العملی به نگاه کردن ادامه داد.
-"هوی پسر مگه با تو نیستم؟ میگم بیا اینجا."
بکهیون نگاهی به دور و اطراف انداخت و کسی رو ندید.
-"با منی؟"
مرد سری تکون داد و قدم هاش رو تند تر کرد.
-"آره تو. شب اونم زیر بارون چیکار میکنی؟ فکر نمیکنی الان باید بغل مامانت باشی؟"
بکهیون اخمی روی صورتش نشست.
-"داری مسخره میکنی مرتیکه؟"
دو مرد با صدای بلند به خنده افتادن و نزدیک ترشدن به طوری که تنها دو قدم با بکهیون فاصله داشتن.
-"نه خوشم اومد. خیلی شجاع و جسوری و البته که گستاخ."
بکهیون بدون گفتن حرفی بهشون نگاه کرد. حس میکرد باید همین الان دمش رو بزاره رو کولش و در بره ولی کله شق تر از این حرفا بود که مثل یه بزدل
پا به فرار بزاره. همیشه این کله شقیش کار دستش میداد و خودشم اینو میدونست. مرد دوم که تا الان حرفی نزده بود، جلو اومد و دستی به چونه بکهیون کشید.
-"خیلی خوشگلی ولی حیف...حیف که اجازه ندارم."
بکهیون با انزجار چونش رو عقب کشید و چند بار کلمه "اجازه" رو با خودش تکرار کرد. حس خیلی بدی داشت، خیلی بد. سرش رو بلند کرد ولی تا اومد به خودش بجنبه مشتی توی صورتش خورد. مشتی که باعث شد حس کنه فکش در حال شکستنه. مشت بعدی وقتی روی صورتش فرود اومد که کم مونده بود از حال بره خودش هم نمیدونست چه خبر شده. مرد دوم اومد که مشت بعدی رو بزنه صدایی از پشت درخت توجه هر سه تاشون رو جلب کرد. مرد اول به سمت درخت راه افتاد تا سر و گوشی به آب بده. وقتی به درخت رسید چیزی ندید و برگشت. ولی به محض برگشتنش چوبی توی سرش فرود اومد.
مرد اولی و بکهیون که بی حال روی زمین افتاده بود با تعجب به پسری قد بلند که با چوب برای مرد گارد گرفته بود نگاه میکردن. بکهیون لبخندی زد و روی زمین نشست.
-"هی خوشتیپ، چند سالته؟"
پسر نگاهی به بکهیون انداخت و با تعجب سری به عنوان تاسف تکون داد.
-"الان وقت این حرفاست؟"
مرد که تا الان هنوز از شوک در نیومده بود با دادی که کشید به سمت پسر قد بلند حمله کرد. پسر با جیغ دخترونه بلندی که زد چوب رو بلند کرد. چوب به طور اتفاقی به سر مرد خورد و بیهوشش کرد. بکهیون با تعجب به پسر نگاه میکرد که چشماش رو بسته بود و چوب رو هنوزم توی هوا تکون میداد.
-"بسه! مُرد."
پسر از حرکت ایستاد و یکی از چشماش رو باز کرد. به اطراف نگاه کرد و وقتی که دید همه چی آرومه چشم بعدیش رو هم باز کرد. بکهیون خنده کوتاهی کرد و از روی زمین بلند شد و به سمت پسر اومد و رو به روش ایستاد.
-"واو! واقعا قدت بلنده هااا."
پسر نگاهی با تمسخر بهش کرد و پوزخندی زد.
-"آره مثل بعضی ها کوتوله نیستم."
بکهیون چرخی به چشمانش داد.
-"به هر حال، مرسی که نجاتم دادی. اسمت چیه؟"
سهون نگاهی با شک بهش انداخت.
-"اسمو میخوای چیکار؟"
بکهیون دستی به سره سهون کشید و موهاش رو که روی صورتش ریخته بود درست کرد.
-"میخوام ترشی بندازمش حالا میگی یا نه؟"
پسر دستی به موهاش کشید و دوباره به همش ریخت.
-"سهون."
بکهیون دوباره دستش رو بالا اورد و موهای سهون رو به سره جاش برگردوند. سهون اخمی کرد و گفت:
-"مریضی؟"
بکهیون بدون اعتنا جواب داد:
-"اسمتم مثل خودت قشنگه سهونی."
سهون این بار بدون توجه به موهای مرتب شده اش با اخم روی صورتش نزدیک تر اومد.
-"سهونی؟"
-"آره دیگه."
اخم سهون غلیظ تر شد.
-"اینطوری صدام نکن، خوشم نمیاد."
بکهیون شونه ای بالا انداخت و دست پسر رو به دنبال خودش کشید.
-"بیا بریم شام مهمون من. به عنوان تشکر. اون دو تا جنازه هم بیخیال شو. الان شکم ما که داره از گشنگی سوراخ سوراخ میشه از هم چی مهم تره، اوکی؟"
سهون دوباره دستش رو به سمت موهاش برد اون رو به هم ریخت. بکهیون که این صحنه رو دید برای دفعه سوم موهای سهون رو مرتب کرد.
-"دفعه آخرت هم باشه دست به موهات زدی وگرنه میزنم لهت میکنم. فکر نکن چون جلوی چشمات کتک خوردم زورم کمه، اون لعنتی بی هوا زد."
سهون که دید نمیتونه با موهاش کاری کنه دکمه های یقش رو باز کرد.
-"این کار هم رو هم نکن مناسب تو نیس."
-"یاااا! بسه دیگه."
از آخرین باری که اینجوری با دوستش اومد بیرون خاطره خوبی واسش به جا نذاشت. الانم که میخواست با دوست جدیدش بیرون بره بی قرار بود. همش منتظر بود یه اتفاقی بیوفته. بالاخره هر کی باباش رو نمیشناخت بکهیون خوب میدونست اون چه جور آدمیه. بعید هم نبود اون دو تا مرد رو هم اون فرستاده باشه چون بالاخره اولین بارش نبود چنین اتفاق هایی براش میوفتاد.
-"ماشین نداری؟ یا موتور؟ پاهام خسته شد."
بکهیون که رشته افکارش پاره شده بود به سمت پسری که فقط یه ساعت بود دیده بودش برگشت.
-"جالبیش اینجاست دوتاش رو هم دارم ولی پیاده رفتن بیشتر میچسبه."
سهون بی حوصله سری تکون داد.
-"از اولش هم نباید خودمو به خاطر تو توی دردسر مینداختم. موتور عزیزم رو گذاشتم پارکینگ موند."
بکهیون جوابی نداد و به راه رفتن ادامه داد. نمیدونست کی به مقصد مورد نظرش میرسه ولی بازم دوست داشت راه بره. انگار نه که تا یه ساعت پیش نزدیک بود نفله بشه.
-"میگم، تو جای خاصی میخوای بری؟"
بکهیون سری تکون داد و دستاش رو جلوی سهون دراز کرد. سهون با تعجب بهش نگاه میکرد. یعنی الان اون پسر فسقلی ازش میخواست دستش رو بگیره؟!
-"چیه؟"
بکهیون با چشماش به دستش اشاره کرد.
-"بگیرش دستمو."
سهون تند سرش رو تکون داد و مخالفت کرد.
-"بکش کنار فسقلی این چه کاریه؟ مردم فکر بد میکنن. ما داریم تو کره زندگی میکنیم."
از کنار بکهیون رد شد و دستش رو پس زد. بکهیون چشماش رو ریز کرد و به دنبالش به راه افتاد. بهش که رسید دستش رو توی دسته سهون گذاشت و فشار آرومی داد.
-"تو مثل اینکه خیلی سیریشی؟ با همه دوستات اینجوری میکنی؟"
بکهیون شونه هاش رو بالا انداخت و به دور و بر نگاهی انداخت.
-"راستش...من کلا آدم راحتیم."
سهون لباش رو جمع کرد و سرش رو با شک تکون آرومی داد. انگار دفعه اولی بود که یه پسر به راحتی بکهیون میدید. حس میکرد بالاخره تونسته با نجات دادن اون پسر بامزه یه کار خوب انجام بده اما هنوزم فکر میکرد نباید به خاطرش خودشو به دردسر مینداخت.
***
VOCÊ ESTÁ LENDO
▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎
Açãoکاپلها: چانبک/بکیول، کایسو ژانر: اکشن، هیجان انگیز، رومنس خلاصه: یه روزای سگی توی زندگیش وجود داشتن که بکهیون به شدت ازشون متنفر بود. جوری که همه چی بهش فشار میاورد و اون داشت زیرش له میشد، باعث میشد به هر کی که میرسه دستش به سمت یقه اش بره. مثل آد...