Chapter 31; فریب

151 23 11
                                    

به عنوان آخرین کار یخچال رو توی برق زد و نفس راحتی کشید. امیدوار بود که این وسیله به درد نخور درست شده باشه. حس میکرد چشماش دیگه نمیتونست باز بمونه ولی اون به جونگین قول داده بود که یخچال یادگاریش رو درست کنه.
-"ای کاش درست شده باشه."
روشن شده بود ولی امکان داشت درجه اش باز هم بازی در بیاره. به هر حال باید واسه فهمیدنش صبرمیکرد. با قدم های آروم به سمت اتاق رفت و با دیدن اینکه جونگین خوابش برده آهی کشید. مثال قرار بود کمی باهاش حرف بزنه تا حوصلش سر نره ولی حالا کسی که حوصله نداشت اون بود.
دوباره آهی کشید و به سمت آشپزخونه رفت. گشنه بود و باید یه جوری بهش غلبه میکرد، در حالی که میدونست ممکنه باز کنترلش رو از دست بده. در یه کابینت رو باز کرد و بسته ی نودل رو برداشت. خوابش میومد و برای آماده کردن یه غذای خوب زیاد حال نداشت. بسته رو روی میز ول کرد و ظرفی که بشه توش آب جوش کنه رو از توی کشوی پایین میز بیرون اورد. خیلی جالب بود که هنوز هیچی نشده جای همه ی این چیزا رو یاد گرفته.
ظرف آب رو روی گاز گذاشت و روشنش کرد. داشت به این فکر میکرد که چطور قرار بود که به این میل کوفتی که به خودش صدمه میزنه غلبه کنه؟ اون فقط باید آروم میموند و ترس رو کنار میذاشت.
به آرومی به سمت چاقوی توی آشپزخونه رفت و اون رو توی دستش گرفت. سعی میکرد به چیز خاصی فکر نکنه و کارش رو انجام بده. از فریزر کمی پیازچه برداشت و روی میز نشست. کم کم لرزش دستش میتونست حس کنه. دلش میخواست داد بزنه و اون چاقوی لعنتی رو روی زمین بندازه اما فکرش جای دیگه ای میرفت. نگاهی به چاقوی توی دستش کرد و سعی کرد لرزش دستش رو کنترل کنه ولی توی هر تلاشش ناکام میموند. انگار چاقوی توی دستش واسش سیگنال میفرستادن که همین الان اون رو با تمام قدرت توی دستش فرو کنه ولی چیزی درست نبود چون چهره ی شوکه ی جونگین از جلوی چشماش کنار نمیرفت. توی یه حرکت سریع چاقو رو بی اختیار زمین انداخت و قطره اشکی سمج از چشمش قل خورد. نمیتونست به اعتماد جونگین خیانت کنه.
با بیحالی از آشپزخونه خارج شد و روی مبل توی پذیرایی نشست. حس میکرد به اندازه کافی توی زندگیش درد کشیده که الان موقع خوشبختیش باشه. موقعی که اون با کسی که دوسش داره میتونه همه کارایی که یه روزی فانتزی هاش بودن رو انجام بده. شاید اون موقع نباید زیاد از اون و جونگین دور باشه و به زودی شاهدش بشه. فقط دلش میخواست یه زندگی بدون دغدغه داشته باشه و در آرامش باشه. با صدای خابالوی جونگین به خودش اومد.
-"کیونگسو."
با عجله دستش رو روی اشکاش کشید و اونا رو پاک کرد.
-"جونگین! چرا بیدار شدی؟"
جونگین با تردید گفت:
-"داشتی گریه میکردی؟"
-"نه، چرا این رو میپرسی؟!"
جونگین با قدم های سریع کنارش رسید و دستاش رو گرفت. حس میکرد باید از این شخص و از این دستای زیبا محافظت کنه. لازم بود حاضر بود هرکاری که بتونه انجام بده تا فقط کیونگسو تا آخر عمرش خوشحال باشه و لبخند های زیباش تبدیل به اشک های توی چشماش نشن.
-"میدونی...من میدونم که کوتاهی کردم. من دکترت بودم و انقدر غرق عشق زیادم به تو بودم که به کل مشکلت و اینکه برای چی ما با هم ملاقات کردیم رو فراموش کردم، و انتظاردارم که تو با اشک هات عذاب وجدان لعنتی منو بیشتر از اینی که هست نکنی. وقتی میبینم تو ناراحتی و گریه میکنی دلم میخواد میمردم و..."
با قرار گرفتن انگشت کیونگسو روی لباش ساکت شد و بهش نگاه کرد.
-"هی، دیگه نمیخوام حرفای ناامید کننده ازت بشنوم. من بهت اعتماد دارم و عاشقتم، تو بهم اعتماد داری و عاشقمی. همین برای قلب من که بتونه مقاومت کنه کافیه. همین که چهره تو رو هرروز دارم میبینم خودش یه قوت قلبه برام. پس دیگه این حرفا رونزن."
سرش رو پایین انداخت. احساس شرمندگی داشت ذره ذره خوردش میکرد. دست کیونگسو رو روی صورتش حس کرد و سرش رو بلند کرد.
-"اشکال نداره، جونگ. من خوب میشم و همه چی بهتر میشه. لااقل از این یکی مطمئنم که نمیخوام هیچوقت تو رو شرمنده و معذب ببینم."
لبخندی زد و بوسه ریزی روی لباش نشوند. میتونست از این مطمئن باشه که کیونگسو خودش و حرفاش مسکنه و دردش رو آروم میکنه.
-"پس قول بده وقتی خوب شدی همیشه اگه مشکلی داشتی بهم بگی. من همیشه برای تو اینجام."
لبخندی زد و سرش رو تکون داد. جونگین با نگاهی به گاز توی آشپزخونه کرد و پرسید:
-"داشتی غذا درست میکردی؟"
-"اره میخواستم نودل درست کنم که بخورم. خیلی گشنمه."
جونگین از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت.
-"لازم نیست تو چیزی درست کنی همین الان زنگ میزنم میگم یه غذای خوشمزه برای بهترین دوست پسر دنیا بیارن، خوبه؟"
سرش رو دوباره تکون داد و لبخندش عمیق تر شد. کاش یکم این روز ها بیشتر ادامه پیدا کنه. یکم خیالش از بابت آرامشش راحت تر باشه. چیزی جز خوشحالی برای خودش و اطرافیانش نمیخواست. جونگین بعد از زنگ زدن به رستوران کنارش نشست و نگاهی بهش کرد.
-"کیونگسو، میتونم یه سوالی بپرسم؟"
-"آره بپرس."
جونگین کمی مضطرب به نظر میومد. نمیتونست سوالش رو رک بپرسه و از واکنش کیونگسو به شدت میترسید.
-"ببین نمیخوام عصبی بشی یا یه همچین چیزی. حتی میتونی بهش جواب ندی."
کیونگسو گیج بهش نگاه میکرد. انتظار هر سوالی رو داشت و خودش رو آماده کرده بود.
-"من خوبم و حدس میزنم در مورد چی میخوای بپرسی...تو حق دونستنش رو داری."
جونگین نفس عمیقی کشید و گفت:
-"فقط میخوام بدونم هانس...چه بلایی سرش اومد!"
کیونگسو چشماش رو بست و آهی کشید. نمیخواست اون خاطرات وحشتناک رو به یاد بیاره ولی بالاخره جونگین باید میفهمید.
-"خب...نمیدونم گفتنش درسته یا نه ولی...بکهیون اونو کشت، با بدترین شکل ممکن!"
راه نفسش بند اومده بود. این اصلا چیزی نبود که انتظار داشت اتفاق افتاده باشه. بکهیون...پسری که از نظر جونگین خیلی پاک و خالص بود یه نفر رو به این روش کشته بود. به این جاش فکر نکرده بود که ممکنه بعد از شنیدنش از زبون کیونگسو طرز فکرش نسبت به بکهیون به کل عوض بشه. حس میکرد با اون کارایی که با کیونگسو کرد خیلی شانس اورده بود که تنها مجازاتش مشت و لگد بود. کیونگسو با غمی که توی چشماش بود نگاهی به جونگین کرد.
-"جونگین...بکهیون خیلی پسر خوبیه. به خدا اصلا اینجوری نیست که تو فکر میکنی! اون همیشه هوای منو داشت، هنوز هم داره. اون کارش هم فقط از روی عصبانیت بوده."
با چشمای متعجب سرش رو بلند کرد و کمی صداش رو بالا برد. اصلا قصد نداشت بکهیون رو قضاوت کنه و بخواد ازش بدش بیاد ولی با چیزایی که شنیده بود کمی ترسیده بود.
-"چی میگی کیونگسو؟ از روی عصبانیت؟! فکرش رو کن یه بار من با تو دعوام بشه و ناراحتت کنم اونوقت چه بلایی سره من قراره بیاد؟ اصلا در مورد من فکر کردی؟ میدونم هانس حقش بوده به بدترین شکل بمیره ولی بکهیون کسی بوده که همچین کاری رو انجام داده و این یعنی اینکه باید ازش ترسید! یا حداقل من باید ازش بترسم!"
کیونگسو چیزی نگفت و با چشمایی که اشک توش جمع شده بود نگاهش کرد. واسه بکهیون متاسف بود! بکهیون کسی نبود که این نصیبش بشه و طرز فکر بقیه راجع بهش اینطوری باشه. هیچوقت نمی خواست بکهیون وارد ماجرا بشه ولی اون کله شق خودش باعث شد کارش به اینجا بکشه. بعد از چند دقیقه که توی سکوت گذشت با به یاد اوردن چیزی نگاهش رو به جونگین داد.
-"تو که...در مورد این به چانیول...چیزی نمیگی، نه؟ بگو که نمیگی."
جونگین با تردید سرش رو تکون داد.
-''نه! فکر میکنم من حقش رو ندارم که به کسی بگه در حالی که تو به من اعتماد کردی."
در تایید حرفش سرش رو تکون داد و لبخند غمگینی زد. حداقل میخواست که جونگین به اعتمادش خیانت نکنه.
-''نظرت چیه پاشیم بریم پیششون؟"
جونگین با ترس نگاهش کرد و گفت:
-"ب-بریم پیششون؟ الان؟!"
کیونگسو لبخند شیطنت آمیزی زد و جواب داد:
-''آره، میخوام برنامه شب رویاییشون رو بهم بزنم."
-''خب...اگه تو میخوای میریم ولی صبر کن زنگ بزنم غذا رو کنسل کنم. میریم اونجا یه چیزی میخوریم."
بهم لبخندی زدن و با عجله به اتاق رفتن. بعد از آماده شدن سوار ماشین شدن. کیونگسو کمربندش روبست و رو به جونگین کرد.
-"میگم...اگه توی موقعیت بدی بودن؟"
جونگین شونه ای بالا انداخت.
-''خب مسلماً وقتی ما بریم اونجا مجبورن خودشونو جمع و جور کنن."
سری تکون داد و به منظره شهر نگاه کرد. به طرز خیلی عجیبی دیگه احساس گشنگی نمیکرد. انگار شوق بهم زدن حس چانیول و بکهیون گشنگیش رو از یاد برده بود. با فکر کردن به موقعیتشون زمانی که اون دو تا رو جلوی در خونشون ببینن خنده ای کرد و سرش رو تکون داد.
-''به چی میخندی وروجک؟"
کیونگسو با لبخند گشادی به طرفش برگشت.
-''آخه فک کن، ما وقتی اونا توی کار باشن میریم اونجا و اون بدبختا نمیتونن دیگه شقشون رو بخوابونن. قیافه بکهیون اون زمان باید دیدنی باشه. نمیدونی که! آخه یه بار مچش رو با یه دختر توی خیابون گرفتم که وسطای کارشون بودن. تو باورت میشه؟ اون دوتا بی آبرو داشتن توی خیابون سکس میکردن و انگار بدجوری بالا زده بودن. حالا خوب بود که نیمه شب بود و خیابون خلوت! منم کرمم گرفت زنگ زدم به پلیس گفتم شاهد یه تجاوزم و اونا هم پنج دقیقه ای خودشون رو رسوندن. وای باید اونجا بودی و میدیدی بکهیون کم مونده بود از شق درد جلوی پلیسا به گریه بیوفته. البته اینم بگم که بعد از اینکه فهمید کار من بوده حسابی از خجالتم دراومد."
با خنده خاطره اش رو تعریف میکرد و جونگین با تعجب بهش نگاه میکرد. کیونگسو از کی انقدر بی پروا شده بود که راجب همچین مسائلی چیزای خنده دار واسش تعریف کنه!
-''وایسا ببینم!! تو...از کی تا حالا با این مسائل انقدر راحت برخورد میکنی؟!"
-''من همیشه راحت برخورد میکنم!"
با حیرت با سرش حرف کیونگسو رو تایید کرد. در واقع از این متعجب بود که راجب مسائل جنسی بقیه خیلی راحت برخورد میکرد و وقتی به خودشون میرسید خجالتی بود.
بعد از ده دقیقه که توی راه بودن جلوی خونه چانیول وایسادن و از ماشین پیاده شدن. کیونگسو با ذوق جلوی آپارتمان ایستاد و زنگ زد. از این مورد خوش شانس نبود چون آیفون تصویری بود و ممکن بود اونا اول خودشون رو جمع و جور کنن بعد در رو باز کنن برای همین از جلوی آیفون کنار اومدن تا متوجه اونا نشن. بعد از چند لحظه صدای دو رگه ی بکهیون توی آیفون پیچید.
-''کیه؟!"
کیونگسو خنده بی صدایی کرد و با صدای نازک گفت:
-''ببخشید من همسایه تون هستم. کلید رو توی خونه جا گذاشته بودم برای همین مزاحم شما شدم."
از صدای بکهیون معلوم بود که حتی متوجه نبودن شخصی جلوی آیفون نشده و همینجوری در رو باز کرده.
-"خواهش میکنم."
جونگین لبخندی زد.
-''این خودش از همه احمق تره که!"
کیونگسو خندش غلیظ تر شد و با هم وارد راهرو شدن. وقتی به واحد چانیول رسیدن کیونگسو با حرکت غیر منتظره ای با مشت های سنگینش به در میکوبید.
جونگین با خنده به دوست پسرش نگاه کرد که به جون در افتاده بود. دوتاشون میتونستن صدای زمین خوردن کسی و هول شده بکهیون که زمین و زمان رو لعنت میکرد بشنون. با باز شدن در و پدیدار شدن بکهیون صدای خنده جفتشون بلند شد.
بکهیون با وضعیت نادری جلوی روشون وایساده بود که باعث شد کیونگسو همچین صحنه ای رو از دست نده و سریع با دوربین آماده شدش ازش عکس بگیره. تیشرت برعکس بکهیون و شلواری که توی تنش کج ایستاده بود صحنه ی بامزه ای درست کرده بود. بکهیون که تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده اخمی کرد و داد زد.
-''من امروز میکشمت کیونگسو!"
بعد از زدن حرفش با دو به سمت کیونگسو حمله ور شد و مشت هاش رو روی بدن کیونگسو فرود میاورد. جونگین با دیدن همچین چیزی خنده اش بلند تر شد و روی زمین نشست. در واقع از طرفی با فکر این که این پسر همونیه که اون بلا رو سره هانس اورده باعث تعجبش شد.
کیونگسو با داد ناله مانندی گفت:
-'' یاااا، درد داره!"
بکهیون ضربه دیگه ای بهش زد و دوباره گفت:
-''من امروز میکشمت! جنازتو تحویل دوست پسر عن تر از خودت میدم."
کیونگسو همون طور که میخندید پست سر هم جمله' غلط کردم' رو به زبون میاورد ولی با دیدن چانیول که با تعجب به سمتشون میومد و انگار داشت لنگ میزد چشماش گشاد شد و دست از مقاومت برداشت. بکهیون با دیدن تعجب و خشک شدن کیونگسو نگاهش رو دنبال کرد و به چانیول رسید. چشماش رو با حرص بست و لب زد.
-''فاک بهت چانیول!"
جونگین هم با دیدن ساکت شدن همه و دیدن چانیول ساکت شد. میخواست به فکری که توی سرش به خاطر لنگ زدن چانیول میچرخید بی اعتنا باشه ولی انگار فایده نداشت. اون لنگ زدن فقط به دلیل میتونست داشته باشه.
-''چانیول...!"
چانیول با دیدن دوستاش با خجالت نگاهش رو ازشون گرفت و به بکهیون داد. بکهیون با حرص بهش زل زده بود و پره های بینیش باز و بسته میشد. حس میکرد میخواد منفجر بشه و همه رو آتیش بزنه. البته که بکهیون از پس بدتر از این هم برمیومد.
-''بد موقع....اومدم؟"
کیونگسو که انگار با شنیدن صدای چانیول به خودش اومده بود با تردید از کنار چانیول رد شد و وارد خونه شد. نمیخواست بیشتر از این چانیول رو معذب کنه و میدونست همه اینا به خاطر بکهیونه. جونگین با تعجب از روی زمین بلند شد و بدون حرفی به دنبال کیونگسو وارد شد. بکهیون آهی کشید و رو به چانیول گفت:
-''گند زدیم!"
چانیول لبش رو گاز گرفت و سعی کرد بدون لنگ زدن وارد بشه ولی کمی سخت بود و باز هم نتونست لنگ زدنش رو پنهان کنه. خب چه اشکالی داشت؟ اگه هم دوستاشون میفهمیدن اونا تازه سکس کرده بودن چیزی نمیشد لعنتی! مگه اونا خودشون سکس نمیکنن که حالا چانیول و بکهیون باید خجالت زده بشن و بخوان سره اون دو تا رو قطع کنن که دفعه بعدی با همچین وضعیتی مزاحم نباشن.
روی مبل روی به روی جونگین و کیونگسو نشست و بکهیون بعد از اینکه سر و وضعش رو درست کرد کنارش نشست و با بیخیالی رو به کیونگسو گفت:
-''همین الان اون عکس جهنمی رو پاک میکنی وگرنه گوشی رو میکنم تو حلقت."
کیونگسو برای اینکه از همچین جو معذبی خارج بشن نگاهی دوباره به عکس انداخت و لباش رو جلو داد.
-''ولی خیلی کیوت شده. چیزی که از تو کم میشه دید این عکس خیلی نادره."
بکهیون به سمتش خم شد و گفت:
-''ببین! الان من به چپم نیست که عکسه خیلی کیوت شده. پاکش میکنی."
کیونگسو با مظلومی بیشتر نگاهش کرد. امید داشت که بتونه بکهیون رو راضی کنه تا عکس رو نگه داره ولی نگاه جدی و مصمم بکهیون باعث شد با ناراحتی دستش روی دیلیت زده بشه و عکس رو پاک کنه.
بکهیون که خیالش از این بابت راحت شده بود دوباره به پشتی مبل تکیه داد و نفس راحتی کشید. تنها کسی که هنوز از شک بیرون نیومده بود جونگین بود که بدون مقدمه و با خجالت پرسید:
-''چانیول تو باتمی؟!"
چانیول با شنیدن سوال جونگین کمی خجالت کشید اما به خودش مسلط شد و با نگاهی جدی گفت:
-''من نمیفهمم، مگه مهمه؟!"
وقتی که دید جونگین جوابی نمیده خودش ادامه داد:
-''این موضوع خیلی چیز پیشه پا افتاده ای هستش توی رابطه جونگینی. مهم حس خوبیه که تو از طرف مقابلت میگیری. فرقی نداره کی تاپه یا کی باتم! مهم اینه که تو از شخصی که دوسش داری لذت ببری. واسه منم اصلا ملاک نیست که تاپ باشم یا باتم، من با بکهیون حس خوبی دارم و لذت میبرم. همین!"
با تموم شدن حرفش میتونست تاثیر رو توی چهره بقیه ببینه. بکهیونی که با افتخار و عشق نگاهش میکرد، کیونگسویی که با حیرت و خوشحال بهش زل زده بود و جونگینی که لبخند میزد. اون فقط نظرش رو بیان کرده بود و انگار همه هم حق رو به اون داده بودن که اینطور بهش نگاه میکردن. جونگین سرش رو تکون داد و با صدای بلندی گفت:
-''واوو! چانیول از این به بعد تو الگوی منی. تو خیلی دوست احمقی هستی ولی افکار زیبایی داری واسه همین من تحسینت میکنم."
با ذوق به سمت کیونگسو برگشت و با حالت زمزمه گفت:
-''نظرت چیه دفعه بعدی تو تاپ باشی؟ خیلی هیجان انگیز میشه."
کیونگسو لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-''حتما قبول میکنم جونگین چون میخوام من واقعی رو نشونت بدم."
جونگین با تعجب سرفه ای کرد و دوباره صاف نشست، اصلا هم به پوزخند بکهیون و ابرو بالا انداختنش توجه نکرد. منظورش چی بود اصلا!
-''اهم! شام چی دارید؟ من و کیونگسو گشنمونه."
چانیول لبخندی زد و گفت:
-''فک کنم یه چیزایی داشته باشم تو خونه. بکهیون غذا سفارش داده بود کمی ازش مونده. نگران شکمت نباش پر میشه."
جونگین چرخی به چشماش داد.
-''نگران که نیستم ولی زودتر بیاری بخوریم ممنون میشم ازت."
چانیول لبخندی زد.
-''این عادت چرخوندن چشمات رو ترک کن جونگین.
صدبار بهت گفتم، ولی انگار داری به یه ورت میگیری حرفامو!"
-''چشم چون شما گفتی ترک میکنم. حالا بلند شو شام رو بیار که معده ام داره سوراخ میشه."
چانیول خودش روی مبل ولو کرد و با بیخیالی گفت:
-''من خستم. به یکی دیگه بگو."
جونگین دوباره چشماش رو چرخوند و با قیافه مظلومی به بکهیون نگاه کرد.
-''اونجوری نگاهم نکن شکمو. الان میرم میارم یه چیزی سق بزنی."
جونگین لبخند خوشحالی زد و منتظر نشست. در حقیقت همشون منتظر بودن ولی به روی خودشون نیاوردن چون میدونستن اگه حواس بکهیون رو پرت کنن از غذا خبری نیست و اونا اصلا دلشون نمیخواست همچین اتفاقی بیوفته.
***
نمیدونست باید بهشون بگه یا نه. حس مزخرفی داشت که فکر میکرد اگه حرفی بهشون بزنه نه به نفع خودشه نه به نفع بقیه. ولی باز هم قلبش بهش اجازه نمیداد که بخواد از چانیول و بقیه پنهان کنه. پیامی که بهش رسیده بود بهش فهموند که هنوز هم چیزی تغییر نکرده که باعث بخشش اون واسه پدرش بشه. با تهدید دوباره ای که پدرش کرده بود شکش به یقین تبدیل شد. صدای خنده هاشون توی گوشش میپیچید و اون دلش نمیخواست این شادی رو ازشون بگیره.
-"بکهیون، حالت خوبه؟"
سرش رو ناگهان بالا برد و به کیونگسو نگاه کرد. نمیدونست نگاهش چطوری بود که کیونگسو اخم کرد.
-"میشه یه لحظه بیای تو اتاق؟!"
با خواسته اش فهمید که کیونگسو بهش شک کرده. فکر میکرد میتونه حداقل تا موقعی که پیش بیون سان بره ازشون مخفی نگه داره ولی انگار بدشانس از آب در اومده بود. سرش رو تکون داد و با سنگینی نگاه چانیول و جونگین روی خودش به دنبال کیونگسو وارد اتاق شد. نگاهی کلافه به کیونگسو کرد و گفت:
-"چیزی شده؟!"
-"نمیدونم. تو بگو بکهیون!"
نگاهش رو از کیونگسو گرفت و به دیوار پشت سرش داد.
-"نمیدونم درمورد چی حرف میزنی."
کیونگسو نگاه مشکوکی بهش انداخت. میدونست داره چیزی رو ازش مخفی میکنه و اینم میدونست که تا نخواد به کسی چیزی نمیگه.
-"باشه به من نگو، ولی میشه کمی حواست به احساسات چانیول هم باشه؟ اون دوست داره توی همه چی با تو شریک بشه. خودش نمیگه ولی من میتونم حس کنم. میتونم حس کنم روحیه ظریفی داره و اگه تو هم به این کارا و رفتارات ادامه بدی، مشکلی واستون پیش میاد."
آهی کشید و رو بهش گفت:
-"به این آسونی نیست کیونگ. میترسم آسیبی بهش برسه که غیر قابل جبران باشه. من نمیخوام چیزی بهش بگم چون حس میکنم توی خطر میندازمش."
کیونگسو با چشمایی گرد شده بهش نگاه کرد. به خودش لعنت میفرستاد که به کیونگسو همچین چیزی گفته.
-"چرا...چرا باید توی خطر بندازیش؟!"
سکوت کرد. نمیخواست بیشتر از این باعث ترس و عذاب اطرافیانش بشه. آهی کشید و روی تخت نشست. دستش رو توی هم قفل کرد و چشماش رو بست. آرامش هم انگار ازش فراری بود. تا آخر عمرش گذشته اش دنبالش بود و نمیتونست ازش دور بشه.
-"بکهیون...!"
با صدای گرفته چانیول چشماش رو باز کرد. دلش میخواست همون لحظه بزنه زیر گریه و زمین و زمان رو لعنت کنه. الان به هیچ عنوان توانایی رو به رو شدن با چانیول و جونگین رو نداشت.
-"بکهیون!"
نمیتونست نگاهشون کنه و توی چشماشون زل بزنه. لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:
-"غذاتونو کامل خوردین؟!"
چهره چانیول کمی جمع شد.
-"ما آره ولی تو چی؟"
کنارش روی تخت نشست و دستش رو روی شونه هاش گذاشت.
-"نمیخوام تنهایی غصه بخوری بکهیون. اگه موضوع پدرته من میتونم باهاش..."
با عجله حرفش رو قطع کرد.
-"نه! نمیخوام تو درگیر مشکلات من بشی."
چانیول با تعجب پوزخندی زد و از جاش بلند شد. هیچ وقت نمیخواست برای بکهیون بار اضافی باشه. اگه قرار نبود مشکلاتشون رو به هم نگن رابطه شون چه فایده ای داشت؟ یعنی به اون درجه هم نرسیده بود که بتونه اعتماد بکهیون رو جلب کنه؟
-"باشه. پس بیا تمومش کنیم! این رابطه هیچ معنی نداره اگه تو به من اعتجاد نداشته باشی و مشکالتت رو به من نگی."
با شنیدن حرف چانیول قلبش تیر کشید. چرا همیشه باید بهش آسیب میزد؟ چرا همیشه باعث میشد قلبش بشکنه؟ ولی حس میکرد اگه خودش چانیول رو نداشته باشه خیلی بهتره تا اینکه دیگه نتونه زنده و سرحال ببینتش. شاید اینجوری بهتر بود.
-"موضوع این نیست که من بهت اعتماد ندارم چانیول ولی اگه اینطور فکر میکنی باشه تمومش میکنیم چون من نمیخوام که بیشتر از این سره اینکه من عاشقتم و باهام رابطه داری صدمه ببینی."
بدون اینکه توجهی به چانیول و بقیه کنه از اتاق خارج شد. باید هر چه زودتر از اون خونه که چانیول هم توش بود بیرون میزد چون نمیخواست بغضش جلوی بقیه شکسته بشه. سریع از در بیرون رفت و به صدا کردن های کیونگسو هم اهمیتی نداد.
با زنگ خوردن گوشیش نگاهی به صفحه اش کرد که شماره ای ناشناس بود. تو موقعیتی نبود که به همچین کسی جواب تلفن بده. با سرعت به سمت خیابون میدوید و اجازه میداد اشک هاش صورتش رو خیس کنن. چرا اون هم مثل تمام پسرایی که با عشق و محبت کنار پدر و مادرشون بزرگ شدن، بزرگ نشد؟ اون که چیزی از بقیه کم نداشت!
در کمال ناباوری هم تا همین یه ساعت پیش حس میکرد خوشبخت ترین آدم دنیاس و تا وقتی که عشقش کنارشه میتونه با همه چی مبارزه کنه. ولی الان...همه این حس ها پوچ به نظر میرسید. اون یه نقطه ضعف و راز داشت و اجازه میداد که همه با جون اون تهدیدش کنن. چه خوشبختی مضحکی!
گوشیش برای بار دوم توی دستش لرزید. اما این دفعه پدرش بود که مثل یه بختک روی زندگیش و خوشبختیش خوابیده بود. نفس عمیقی کشید و گوشی رو جواب داد.
-"الو؟ بکهیون؟!"
جوابی نداد. در واقع نمیخواست برای یه لحظه هم صداش رو تحمل کنه اما چاره دیگه ای هم نداشت.
-"همین الان میای به آدرسی که برات میفرستم. باید با هم حرف بزنیم."
لبش رو با حرص گاز گرفت و چشماش رو روی هم گذاشت.
-"باشه...فقط کاری به دوستام نداشته باش."
-"اوه...داری گریه میکنی؟! اون اشکا رو بیهوده نریز چون من طاقت ندارم میدونی که؟ اگه مثل یه پسر خوب به حرفم گوش کنی و بیای پیشم منم کاری به اونا ندارم. فقط میخوام یه کوچولو حرف بزنیم همین."
بدون حرف دیگه ای گوشی رو روی به اصطالح پدرش قطع کرد و راه افتاد. دو دقیقه نگذشته بود که آدرس براش فرستاده شد. آهی کشید و کنار خیابون ایستاد تا ماشین بگیره. فقط امیدوار بود حرفاشون به درازا نکشه چون نمیتونست قول بده که آروم میمونه.
ماشینی که کنار خیابون ایستاد و سوار شد. آدرس رو درست بلد نبود و اولین بارش بود که به اونجا میرفت. چندان براش مهم هم نبود که کجا میره، فقط میخواست این بازی مسخره رو تمومش کنه و سایه گذشته اش رو از زندگیش پاک کنه.
بعد از بیست دقیقه جلوی باغی که بیرون شهر بود توقف کرد. از ظاهر باغ خوشش نمیومد ولی این موضوع الان مهم نبود. از راننده تشکری کرد و بعد از حساب کردن کرایه اش از ماشین پیاده شد. حس خوبی نسبت به اون محل نداشت و همین باعث شد که قدم هاش رو محتاط تر برداره. چشماش رو ریز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. اونجا حتی پرنده هم پر نمیزد که بکهیون بتونه ببینتش. هر چه قدر بیشتر به وسط باغ میرسید بیشتر شکاک میشد.
-"خیلی دیر رسیدی."
صدای سان از پشت سرش بلند شد. با عجله نگاهش رو برگردوند که همون لحظه خشکش زد. این...نمیتونست درست باشه...! بکهیون...اون رو کشته بود...! حتم داشت که خودش دید چطور داد میزنه و کمک میخواد. خودش با چشمای خودش دید. پس...این نمیتونست اون باشه...!
-"زیاد تعجب نکن بکهیون. همه چی رو برات توضیح میدم. هرچند دلم میخواست کیونگسو و اون عشق جدیدش هم اینجا بود و از این نمایش لذت میبرد، ولی حیف...! من بهت قول داده بودم پای اونا رو به هیچ مسئله ای باز نکنم و از اونجایی که تو خیلی برام مهمی، من به قولم عمل کردم."
صدای سان رو از یه جای خیلی دور میتونست بشنوه. هنوز هم نگاهش روی چهره فرد دوم میخ شده بود. این امکان نداشت.
-"هانس! ا-این...ا-این...ام-امکان...نداره!!"
صدای خنده اون شخص توی گوشش زنگ زد. اون صدای منفور...اون صدایی که یه روز آرزو میکرد کاش هیچوقت نمیشنید.
-"ولی..من...من...تو رو کشتم! یادمه که با دستای خودم تو رو کشتم!"
اون پسر نگاهش رو بهش داد و جدی گفت:
-"اشتباه نکن بکهیون! تو هانس واقعی رو کشتی. کسی که واقعا عاشق کیونگسو بود و حاضر بود براش بمیره...!"
چطور شد که همچین اتفاقی براش افتاد؟ اون که میخواست خیلی معمولی زندگیش رو بکنه و کنار چانیول و دوستاش خوش باشه، پس...چیشد که کارش به اینجا کشیده شد؟ با چشمای بی روح به فرد مقابلش نگاه کرد. هنوز هم میتونست صدای التماس و جیغ هاش رو بشنوه. خوب یادش بود که چطوری مرد و هنوز هم بابتش پشیمون نبود! اونم کسی بود که زندگی بهترین دوستش رو به خاک سیاه نشوند. حقش بود که اون طوری بمیره. فقط شاید کمی عذاب وجدان رو میشه به حساش نسبت به اون اتفاق اضافه کنه.
-"بکهیون."
صداش رو شنید ولی عکس العملی نشون نداد. هنوز هم نمیتونست به این مرد و پدرش اعتماد کنه.
-"باید بگم روشی که واسه کشتن هانس به کار بردی خیلی منو هیجان زده و متعجب کرد. تا حالا گفته بودم اون روی شیطانیت رو خیلی دوست دارم؟!"
اینکه اون مرد میدونست چجوری خودش رو کشته کمی عجیب و غریب بود و با عقل جور در نمیومد.
-"من...من تو رو کشتم!"
سان سرش رو تکون داد و نزدیکش شد.
-"چند بار بهت بگه که تو هانس واقعی رو کشی بکهیون؟ اونی که تو کشتی هیچکدوم از بلاهایی که سر کیونگسو اومد رو انجام نداده بود احمق. این انجام داد!"
درسته...این حرف رو یه بار دیگه هم بهش زده بودن و اون نمیتونست باور کنه. کم کم داشت اعصابش بابت این همه اتفاق ضعیف میشد. با صدای لرزون و پر حرصی گفت:
-"خسته شدم از بس حرفای مزخرفت رو شنیدم سان."
میخواست هر چه سریع تر از اونجا بیرون بره. طاقت اونجا و کنار پدرش موندن رو نداشت. با قدم های سریع به طرف راهی که اومده بود برگشت. میدونست این کارش آخر و عاقبت خوبی نداره و ممکنه جون بقیه رو به خطر بندازه ولی دیگه بسش بود.
-"تو نمیتونی از اینجا بیرون بری بکهیون، نه تا وقتی که حسابت با من تسویه نشده."
با پوزخندی روی لبش نگاهش کرد. چطوری تونست حتی یه درصد فکر کنه که این مرد بهش اهمیت میده! اون فقط کارش واسش مهم بود و ذره ای دلش برای اون و زندگیش به رحم نمیومد.
-''اوه! راست میگی. اول باید یه مشت توی صورتت بزنم تا دلم خنک بشه بعد برم."
-''چطور میتونی با پدرت اینطوری رفتار کنی؟!"
با غیظ نگاهش رو ازش گرفت و بلند داد زد.
-''تو چطور میتونی با پسرت اینطور رفتار کنی؟! تو پدر من نیستی لعنتی! من هیچ خانواده کوفتی ندارم. توی زندگیم تو فقط کسی هستی که تا آخر عمرم از اینکه برای لحظه ای به بخشتت فکر کردم خودم رو لعنت میکنم."
سان به هانس نگاهی کرد. بکهیون هنوز هم نمیدونست قصد اون مرد از اینکه با یادآوری اون اتفاق عذابش بده چیه! بدون توجه برگشت و به سمت در باغ راه افتاد. بیخیال تسویه حساب شده بود چون اگه بیشتر توی اون جهنم میموند و قیافه اون دو تا رو میدید عصبی تر میشد. چطور ممکن بود هانس زنده باشه؟ چرا سان اون حرف رو زده بود که اون کسی که بکهیون کشته اون کارا رو با کیونگسو نکرده هر چی بیشتر به این اتفاق فکر میکرد گیج تر میشد. حس عذاب وجدانش دوباره سر باز کرده بود و قرار بود تا مدت ها با یادآوری اون اتفاق خودخوری کنه. اصلا نمیدونست چطور اون موقع همچین چیزی به ذهنش رسیده بود که به اون روش هانس رو بکشه. کافی بود فقط اون ماشه لعنتی که توی دستش بود رو بکشه و خودش رو خلاص کنه، ولی انگار کم بود. اون زمان قلبش از ظلمی که به کیونگسو شده بود آتیش گرفته بود و اون روش دلش رو خنک میکرد و درحقیقت دلش خنک هم شد. ولی تصویر کشتنش تا آخر جلوی چشماش رژه میره و قلبش رو به درد میاره.
با گرفتن شونش توسط کسی به طرفش برگشت و با قرار گرفتن دستمالی روی بینیش چشماش گرد شد. میدونست نباید نفس میکشید ولی به هوا احتیاج داشت. چشماش رو روی هم گذاشت و نفس کوتاهی کشید ولی همون برای بیحال شدنش کافی بود.

▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎Où les histoires vivent. Découvrez maintenant