Chapter2; ناامیدی

376 82 2
                                    

وقتی کیونگسو رو با صورتی تکیده و لاغر دید که داره بهش نگاه میکنه دوس داشت سرشو به دیوار بکوبه. خودش رو سرزنش میکرد که چرا اصلاً باید اون ماموریت رو به کیونگسو میداد و اون دو تا با هم آشنا میشدن که کار به اینجا بکشه؟! به جایی که کیونگسو خودکشی کنه! اصولاً کیونگ اهل این کارا و داستانا نبود ولی انگار حالا شده بود و تصمیم داشت ادامه بده.
-"کیونگسو خوبی؟ تو که منو خیلی نگران کردی میدونی چند وقته منو منتظر خودت گذاشتی؟ به تو هم میگن دوست؟!"
جواب نمیداد و به دیوار چشم دوخته بود. انگار که اصلاً توی این دنیا نبود. بکهیون کم کم داشت نگران میشد که کیونگ دیگه نخواد حرف بزنه. به این میگفت فاجعه! یه تراژدی غم انگیز واسه کیونگسو! چطور اجازه داده بود این اتفاق بیوفته؟
-"ببین کیونگسو میدونم خیلی سختی کشیدی و غصه خوردی، ولی اینا دلیل نمیشه که کلاً از زندگیت دست بکشی. تو هنوز فرصت داری که بخوای شاد باشی و شاد زندگی کنی..."
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-"میدونی چند وقته لبخند قشنگت رو ندیدم؟ دلم واسه خندیدنات با صدای بلند تنگ شده! ببین...تو حتی داری منم دلتنگ میکنی. هر چی بیشتر به سختی ها و مشکلاتت فکر کنی بیشتر اونا رو به زندگیت وارد میکنی. سعی کن فقط به پیروزی ها فکر کنی نه به شکست هات. نذار سایه های گذشتت اینقدر توانایی‌های الانت رو ازت بگیره. یه روز صبح از خواب بلند میشی اونوقت یه جور بی احساسی کامل داری. از اون به بعد با کسی جر و بحث نمی کنی، به همه لبخند میزنی و از همه چیز میگذری. مردم بهش میگن قوی شدن، اما من بهش میگم دل مردگی!"
آهی کشید و سرش رو پایین انداخت. وقتی نمیخواست گوش بده حرفای اون چه فایده ای میتونست داشته باشه؟! پرستارا بهش گفته بودن که حق داره فقط پنج دقیقه دوستش رو ببینه. نگاه آخرش رو به کیونگسو انداخت و بلند شد. امیدوار بود کیونگسو اقلاً به حرفاش فکر کنه. به نظره بکهیون این خیلی ناعادلانه بود که فقط پنج دقیقه دوستش رو ببینه. ولی چه میشه کرد باید میرفت و دوستش رو با اون حالش تنها میذاشت. باید میرفت با دکترش حرف میزد.
***
توی اتاقش نشسته بود و روی پرونده یه بیمار کار میکرد. بیماری که چانیول فکر میکرد موضوعش داره خیلی پیچیده تر میشه. مشغول بود که در اتاقش زده شد. با یه بفرمایید خشک و خالی بکهیون جلوی در
ایستاد. خجالت میکشید چیزی بگه ولی نمیخواست نشون بده خجالت میکشه! مسلما این یه چیز طبیعیه؛ چون اونوقتی که داد و بیداد راه انداخته بود و میگفت یهو دیدی زدم فکتو خورد کردم توی حالت عادی نبود!
-"بفرمایید بنشینید جناب!"
-"اوه-حتما"
و یه لبخند به شدت احمقانه روی صورت کوچولوش نشوند.
-"خب بیون شی اگه نمیخواید داد بزنید و وظایفم رو بهم یادآوری کنید، میخوام درباره دوستتون باهاتون صحبت کنم."
بکهیون یه کم خودش رو جم و جور کرد و گفت:
-"بله بفرمایید گوش میدم."
دکتر جوون با نگاهی پر از تمسخر بهش نگاه کرد و گفت:
-"خب! باید به شما بگم که دوستتون دچار اختلالات روانی شده مثلاً ممکنه وقتی تنهاس یهو به سرش بزنه و کارایی کنه که اصلاً به صلاح ایشون نیست میفهمید که چی میگم؟!"
بکهیون با شوک حرفی که دکتر زد به اون نگاهی کرد و آروم سر تکون داد چون قدرت اینو نداشت که همچین واقعیتی رو به زبون بیاره. کیونگسوی بیچاره‌ی اون...!
-"بله عرض میکردم که نباید به هیچ عنوان تنهاش بذارید. تازه اینکه شنیدم خانواده ایشون هم توی سانحه ی تصادف فوت کردن بنابراین میمونید شما که بهش نزدیک هستید. کارایی که ممکنه بکنه ایناس که مثال خود زنی کنه یا از بلندی بپره یا از این قبیل کار ها که یه جوری به خودش صدمه بزنه. البته من تخصصم روانشناسی نیست شما باید با یه روانشناس گفت و گو کنید که ایشون شما رو در جریان بزارن. من بهتون دکتر کیم جونگین رو معرفی میکنم چون ایشون رو میشناسم و میدونم که دکتر ماهری هستن."
بکهیون دیگه نمیتونست به چیزی فکر کنه، نه به پدرش، نه به بقیه مشکلاته بزرگ و کوچیکش. تنها فکر و مشکلی که الان تو ذهنش بود مشکله روانی کیونگسو بود. چطور از اون دوران خوش و خرم به اینجا رسیده بودن؟ درست بود که زندگیش انقدر هم خوش و خرم نبود اما وقتی کیونگسو کنارش از بهشت قشنگ تر میشد.
-"میشه لطفا شماره دکتر کیم رو به من بدید؟!"
دکتر جوون با غم ناگهانی که با دیدن قیافه گرفته بکهیون توی دلش ایجاد شده بود مشغول نوشتن شماره شد. امیدوار بود اون پسر رو خیلی بیشتر ملاقات کنه.
***
با وجود اینکه وقتی بهوش اومده بود دوست داشت بپره بغل بکهیون و تا عمر داره از مشکلاتش بگه و گریه کنه ولی اینکار رو نکرد! دیگه نمیخواست ضعیف به نظر بیاد. نمیخواست از دید کسی نیازمند باشه! اون دیگه تصمیم نداشت از خودش نقطه ضعفی نشون بده.
در زده شد و بکهیون به داخل اتاق وارد شد. به سمت تخت اومد و با خوش فکر کرد کاش یکم بیشتر حواسش به کیونگ میبود. اگه حواسش بود اینطوری نمیشد.
-"سالم آقا یه وقت حرفی نزنیا فکت خسته میشه. من که راضی نیستم."
برای دلخوشی بکهیون هم که شده سعی کرد یه لبخند مصنوعی روی لباش بنشونه ولی نمیشد. از توانش خارج بود که حتی یه لبخند بزنه. خیلی وقت بود که خنده و لبخند از لباش پر کشیده بودن.
بکهیون با خجالت و غمگین سرشو پایین انداخت و گفت:
-"میگم...کیونگ من با یه دکتر روانشناس راجب تو حرف زدم."
با حرف بکهیون سیخ نشست و بهش زل زد. همین فقط مونده بود که بره پیش روانشناس. اصلاً مگه بدتر از این وجود داشت تو زندگی؟! هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر توی باتلاق زندگیش غرق میشد.
-"ببین کیونگسو میدونم ازم ناامید شدی ولی باور کن که به خاطره خودت اینکار رو کردم. من دوست دارم دوباره کیونگسوی خودمو ببینم که از ته دل لبخند میزنه و از همه قوی تره پس بیا و به حرفم گوش کن خواهشا!"
با پوزخندی که زد قطره اشک ناخونده ای از چشماش روی ملافه چکید. خودشم دلش برای کیونگسوی قبلی تنگ شده بود ولی فک نمیکرد که اون پسر گذشته دیگه بتونه برگرده. اون پسر نه رنج و درد کشیده بود، نه تنها بود.
بکهیون که اشک کیونگسو رو روی صورتش دیده بود به سرعت بغلش کرد و همون طور ثابت سره جاش موند. انگار که بغل کیونگسو امن ترین و گرم ترین
جایی هستش که تا حاالا توی عمرش دیده و حسش کرده.
-"به خدا که من خودمم نگرانتم. دکترت گفت اگه نری پیشه روانشناس ممکنه به خودت صدمه بزنی. اگه تو این کار رو کنی فکر نکنم بتونم جلوی خودم رو بگیرم. پس من با دکترت حرف میزنم که فردا میریم پیشش."
نه! نه! نه! حاضر نبود پیش روانشناس بره. اون که مشکلی نداشت که به روانشناس احتیاج داشته باشه. اون خیلی هم خوب و سرحال بود یا... لااقل میخواست اینجوری نشون بده. از بغل بکهیون بیرون اومد و دوباره روی تخت سفید بیمارستان خوابید. الان فقط نیاز داشت که بخوابه ولی چشماش واسه یه لحظه هم روی هم نمیرفت.
بکهیون که دید کیونگسو اصال به حرفش گوش نداده ناامید از اتاق خارج شد تا به جهنم اصلی خودش ینی خونش و هیولایی که تو اون خونه زندگی میکرد و به یه کابوس برای زندگی بکهیون تبدیل شده بود برگرده. برگرده به جایی که تمام مشکلاتش از اونجا سرچشمه میگرفت.
***
با موتور کاوازاکی که مادرش برای روز تولدش بهش هدیه داده بود به سمت خونه حرکت کرد. تو راه به تمام اتفاقای امروز فکر میکرد. باید هرچه سریعتر با اون دکتر روانشناس تماس میگرفت. رو به روی در خونشون البته به عبارتی قصرشون ایستاد و منتظر موند تا سرایدار پیرشون بیاد و در رو باز کنه.
در باز شد و بکهیون وارد اون حیاط یک هکتاری شد! از خونشون متنفر بود. یه بار قصدشو داشت که از اینجا بره حتی خونه هم خرید ولی خب چه میشد کرد وقتی پدرش اونو با مرگ کیونگسو تهدید کرده بود. بدترین کار اینه که ادم رو با ترس هاش تهدید کنن و کیونگسو هم یکی از ترس ها و نقطه ضعف های بکهیون به حساب میومد و پدرش هم اینو خوب میدونست!
به جلوی ساختمان که رسید بادیگارد هایی که اونجا ایستاده بودن براش سر خم کردن ولی بکهیون بی تفاوت به داخل سالن رفت. کلی خدمه در حال رفت و آمد بودن. انگار که باز پدرش با اون رفیقای از خودش بدتر مهمونی راه انداخته بودن. بکهیون از این متنفر بود که همیشه مهمونی های پدرش توی خونه اونا
برگزار میشد و همیشه رفیقای پدرش توی خونه اونا چترشون رو باز میکردن.
بدون هیچ حسی به طرف راهرویی که به اتاقش ختم میشد رفت. باید فکراشو میریخت روی هم و یه راه واسه راضی کردن کیونگسو پیدا میکرد مسلما نمیتونست با سروصدایی که قرار بود روی سرش نازل بشه توی سالن بمونه البته اگه باز شیرین بازی پدرش گل نمیکرد و نمیخواست که اونو به رفیقاش نشون بده. مثل یه عروسک!
در اتاق رو باز کرد و تا میخواست وارد بشه صدای پدرش رو شنید:
-"به به! چه عجب چشم ما روی زیبای شما رو دید! راه گم کردی که اومدی اینجا؟! بالاخره از اون دوست چشم درشتت دل کندی؟"
چشم های خسته شو روی هم گذاشت و سرشو به دیوار تکیه داد. بهتر از این نمیشد که الان، اونم تو این موقعیت بخواد پدرش رو ببینه. سرش رو برگردوند
و به مرد جذاب روبه روش که میتونست هر زنی رو خیره کنه نگاه کرد. پدرش فقط 45 سالش بود و برای جذاب نبودن زیادی جوون بود.
با صدای خسته ای که نشون میداد که چقدر امروز فشار روش بوده رو به پدرش گفت:
-"واو! خوشتیب کردید. ایندفعه میخواید مخ کیو بزنید؟ لابد یه خانوم خیلی هات که کله شب چشماش روی شماس. خیلی هم عالی! دیگه چی بهتر از این میشه که توی تخت مشترک شما و مادرم با یه زنه دیگه کل شب رو عشق بازی کنی. اصلاً عالیه!"
پدرش همینطور بیخیال به بکهیونی نگاه میکرد که صداش کله خونه رو ورداشته بود. واسش مهم نبود که توی دله اون پسر 25 ساله چی میگذره. حتی اگه هم میدونست کاری نمیکرد. اون کارای مهم تری داشت. دستش رو به سمت کروات دور گردنش برد و درستش کرد. با ابرو هایی بالا رفته گفت:
-"اگه خیلی اذیتت میکنه میتونی کله شب رو مست کنی بدون اینکه بفهمی من چیکار میکنم. اینجوری خیلی واست راحت تره ها؟!"
زهر خندی زد و بدون توجه به حرف پدرش وارد اتاقش شد تا بلکه یکم ذهنش آروم بشه. تمام شب رو به کیونگسو فکر میکرد. نمیدونست باید چیکار کنه و گیج شده بود. کیونگسو بیخیال تر از این بود که به حرفش گوش کنه. باید یه فکر دیگه ای میکرد.
زمانی که بکهیون داشت تو فکرای بی سر و تهش غلت میزد پدرش مشغول ایش و نوش با دوستاش و زنای مختلف بود. معلوم نبود تا کی میخواست به این کاراش ادامه بده. انگار خستگی ناپذیر بود. میتونست کل عمرش رو همینطور هدر بده بدون اینکه به فکرش برسه که پسری داره. البته فقط بکهیون بود که اینطور فکر میکرد.
صبح زود با ماشین بوگاتی که داشت به سمت بیمارستان در حرکت بود تا شاید امروز کیونگسو باهاش حرف بزنه. مسلما بوگاتی ماشینی نبود که هر کسی سوارش شه. ولی اون بیون بکهیون پسر بیون سان بود! خودش که به هیچ وجه دوست
نداشت بوگاتی سوار شه. موتوری که هدیه مادرش بود رو به این ماشین ترجیح میداد ولی چیکار میتونست کنه وقتی که پدرش دستور داده بود و وقتی بیون سان بزرگ دستور میده باید اطاعت کرد.
وقتی به بیمارستان رسید به نگهبان اونجا سر تکون داد. طی این یک ماهی که هر روز بیمارستان بود همه بکهیون رو میشناختن و بهش احترام میذاشتن هرچند که بکهیون خودش فکر میکرد لایق این همه احترام مردم نیست.
وارد راهروی بیمارستان شد و از پرستاری که اونجا بود اتاق کیونگسو رو پرسید که به تازگی از بخش مراقبت های ویژه منتقل شده بود. در اتاق رو باز کرد و به کیونگسو نگاه کرد. دوست شکموش تو این یه ماه خیلی لاغر شده بود به طوری که لپاش خوابیده بود و بکهیون دیگه نمیتونست قربون صدقشون بره و اونا رو بکشه. آهی از ته دل کشید و به سمت تخت حرکت کرد.
-"سلام کیونگی خوبی؟ خیلی لاغر شدی اقلاً یه چیزی میخوردی خب."
ولی دریغ از یه جواب! کیونگسو انگار به همه دنیا پشت کرده بود و حتی دیگه بهترین دوستش هم واسش مهم نبود.
-"اشکال نداره اگه جواب ندی. ولی این راهش نیس کیونگسو. خودتم میدونی من انقدر ادم سمجی و کله شقی هستم که شده تو رو کشون کشون ببرمت پیش
دکتر حالا چه تو بخوای چه نخوای."
کیونگسو سرش رو به طرف بکهیون کج کرد و با چشمای درشتش بهش نگاه کرد. چشماش مثل یه تیکه یخ سرد بود. بکهیون دوباره آهی کشید و از روی تخت بلند شد. به طرف در اتاق رفت و ازش بیرون رفت.
این کیونگسو بود که همون جور ثابت مونده بود و به پنجره اتاق بیمارستان نگاه میکرد. پنجره ای که برخالف چیزی که کیونگسو میخواست، اونجا بود. بیرونش پر از آدم هایی بودن که شاید خودشونم نمیدونستن دارن به چه مسیری از زندگیشون میرن یا اصلاً راه رو درست میرن یا نه؟!
چشماشو بست و یه قطره اشک از چشماش به روی زمین چکید.
***
مشکل اینجا بود که بکهیون ایده ای نداشت که چجوری باید کیونگسو رو راضی کنه! به هر راهی که فکر میکرد با توجه به اخلاق و رفتار کیونگسو به بن بست میخورد. فقط یه راه میموند که باید به دکتر روانشناسی که شمارش رو از اون دکتر که حتی اسمش هم نمیدونست، گرفته بود زنگ بزنه و مشورت کنه چون هر آن ممکن بود یه اتفاقی بیوفته. حالا نمیدونست چی! ولی حسش میکرد.
گوشی رو از توی جیب تیشرتش برداشت و به صفحه مخاطبین رفت. به شماره ای که اون رو "کیم جونگین" سیو کرده بود نگاهی انداخت و بدون تردید و حتی یه ذره شک دکمه اتصال رو زد. منتظر موند. دست هاش یخ زده بود و عرق کرده بود به طوری که با سختی گوشی رو دمه گوشش نگه داشته بود.
-"سلام بفرمایید."
صداش رو از پشت تلفن شنید ولی قدرت این رو نداشت که حرف بزنه. مثل بچه ای شده بود که معلم صداش کرده پای تخته و اون بچه از هولش قلبش تند تند به قفسه ی سینش میزنه و همه چی از یادش رفته. بکهیون هم نمیدونست باید چی بگه.
-"ام...سلام!"
-"سلام شما؟ میتونم کمکی بهتون کنم؟"
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه. با صدای لرزونی گفت:
-"اوه بله مگه شما کیم جونگین دکتر روانشناس نیستید؟ خب من میخواستم حضوری شما رو ملاقات کنم و باهاتون حرف بزنم"
-"آه بله ولی آخه الان ..."
بکهیون وسط حرفش پرید.
-"کارم واجبه."
-"خب به آدرسی که بهتون پیام میدم بیاید که ببینم مشکلتون چیه!"
بعد از خداحافظی معمولی که با دکتر کرد گوشی رو داخل جیب عقب شلوارش جا داد و منتظر اس ام اسی شد که قرار بود به اونجا بره.

▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang