با قدم های دست پاچه ای توی راهرو راه میرفت تا به اتاق کریس برسه. توی این مورد اون باید کمکش میکرد. اون هنوز نمیخواست که جای پدرش رو بگیره و بشه یکی مثل بکهیون...یکی مثل عشقش...با ایستادن جلوی اتاق نفس عمیقی کشید و در زد.
-"بیا تو."
وارد شد و با قیافه ای خسته و داغون جلوی کریس ایستاد. کریس سرش رو بلند کرد و با دیدن چانیول ابروش رو بالا انداخت.
-"این چه قیافه ایه؟ گفتم که نمیتونم کمکی کنم چانیول لازم نیست چند ساعت یه بار بیای اینجا."
چانیول آهی کشید و در یه حرکت ناگهانی روی زانوهاش فرود اومد.
-"قسمت میدم کریس. من از این چیزا سر درنمیارم. بکهیونم هنوز به هوش نیومده...پس بهت التماس میکنم...بهم کمک کن. تو تنها کسی هستی که میتونه اینکار رو بکنه."
کریس با حرص از جاش بلند شد و جلوی چانیول روی زانوهاش نشست.
-"یعنی تو میخوای من گند کاری دوست پسر قاتل و خلافکارت رو جمع کنم؟! اینو ازم میخوای؟!"
با لحن جدی و قاطعی جواب داد:
-"این تنها چزیه که ازت میخوام."
کریس سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد.
-"خیلی خب! برو و به دوست پسرت برس چان. من همه چی رو درست میکنم اما این کارا رو فقط به خاطر تو انجام میدم."
چانیول با ذوق از جاش بلند شد و کریس رو توی آغوشش گرفت.
-"ممنونم. ممنونم که توی هر زمان و توی هر مکانی پشتم بودی."
کریس لبخندی زد و چانیول رو از خودش جدا کرد.
-"برو پیش بکهیون چانیول. اون الان به تو نیاز داره."
چانیول با لبخند سرش رو تکون داد و با قدم های بلندی اتاق رو ترک کرد. کریس نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و لبخند کمرنگی زد.
-"امیدوارم ارزشش رو داشته باشی بکهیون."
چانیول که از اتاق خارج شده بود با سرعت خودش رو به طبقه پایین رسوند و به کیونگسو نگاه کرد که بالا سر بکهیون نشسته بود و بی صدا اشک میریخت.
-"حالت خوبه؟"
کیونگسو به سمتش برگشت و سرش رو تکون داد.
-"من خوبم...به هر حال هر چی بوده برای گذشته اس و باید بیخیالش بشم. از اول هم نباید به اون ماموریت رو قبول میکردم که کار به اینجا برسه. یه روز اگه به من میگفتن که بکهیون توی یه زمانی از زندگیش دائم اشک روی صورتشه قطعا بهش میخندیدم اما الان...فقط دلم میخواد خوب باشه."
سرش رو تکون داد و کنارش نشست. نگاهی به بکهیون کرد که رنگش پریده بود و اخم ملایمی روی صورتش جا خوش کرده بود. سرش رو نزدیک برد و بوسه ای روی پیشونیش نشوند. اگه عاشق بکهیون نمیشد الان همون آدم کسل کننده قبل بود؟ اومدن بکهیون توی زندگیش یه معجزه بود، البته یه معجزه دردسرساز و پرسر و صدا!
-"تو...بعد از همه این اتفاق ها و دیدن روی دیگه ای از بکهیون...هنوز هم دوستش داری؟!"
با سوال کیونگسو سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد. این سئوال نیازی به فکر کردن نداشت. اون هنوز هم بکهیون رو میپرستید.
-"من هنوز هم بکهیون رو دوست دارم. نه تنها خودش رو بلکه تمام وجه های دیگه اش رو هم که ندیده بودم دوست دارم. اونا هنوز هم جزوی از کسی هستن که من عاشقشم."
با صدای ناله ی بکهیون هول شده به سمتش برگشت و با دیدن اینکه به هوش اومده ذوق زده لبخندی روی لبش جا خوش کرد.
-"بکهیون صدای منو میشنوی؟"
بکهیون با چشمای نیمه باز نگاهش کرد و آروم سرش رو تکون داد. چانیول با لبخند به کیونگسو نگاه انداخت و دوباره به سمت بکهیون برگشت. خوشحال بود که اون رو صحیح و سالم میدید و اتفاق بدتری براش نیافتاده بود.
-"عزیزم میتونی بلند بشی؟ سرت گیج نمیره؟"
بکهیون سرش رو به اطراف تکون داد و با کمکش روی تخت تکیه به بالشت نشست. نگاهش رو به چشمای خسته بکهیون قفل کرد و لبخند غلیظی زد. بکهیون بدون توجه به لبخندش چشماش از اشک پر شد و با صدای ضعیفی رو بهش گفت:
-"از دستم دلخوری؟"
لبخندش عمیق تر شد و با دستش اشکی که روی گونه بکهیون سر خورد رو گرفت.
-"نه."
-"کنارم میمونی؟ با وجود اینکه میدونی یکم...فقط یه کوچولو...دست بزن دارم؟"
خنده ای کرد و دستش رو بین دستای کشیده بکهیون گذاشت.
-"آره کنارت میمونم بکهیون تا موقعی که دیگه پیر بشی و زورت نرسه که کسی رو کتک بزنی."
بکهیون هم لبخندی زد و به آرومی توی بغلش خزید.
-"بغلم کن چانیول. دلم میخواد تا آ خر عمرم همینجا بمونم، کنار تو...با آرامش."
بکهیون رو بیشتر توی بغلش فشار داد و بغل گوشش زمزمه کرد.
-"دوستت دارم بکهیون. هیچوقتم ازت ناامید نمیشم، حتی اگه کل دنیا بگن که تو بدی. من اینجا با توام و با کل دنیا میجنگم."
بکهیون سرش رو بلند کرد و با نگاهی به لباش اونا رو توی دهنش کشید و مک عمیقی بهشون زد. چانیول هم بیکار نایستاد و دستاش رو دور کمر بکهیون برد و اونو به خودش نزدیک تر کرد و همراهیش کرد.
-"هی! منم اینجام!"
با صدای کیونگسو هر دوشون از هم جدا شدن و بکهیون با دیدنش انگار که تازه متوجه اش شده باشه فریادی از روی خوشحالی کشید و روی کیونگسو پرید.
-"کیونگگگگ! منو ببخش. ببخش که نتونستم به خوبی ازت محافظت کنم. نه فقط از خودت، از احساساتت هم نتونستم محافظت کنم. ببخشید."
بغضش که از روی شادی بود رو قورت داد. نمیخواست که توی همچین زمانی دوستش رو ناراحت کنه. کیونگسو ازش جدا شد و با لبخند گرمی بهش نگاه کرد.
-"تو هیچ کار اشتباهی نکردی بکهیون. من میبخشمت چون تو مسئول من یا احساسات من نبودی!"
بکهیون هم متقابلا لبخندی زد و کمی اطراف رو نگاه کرد.
-"جونگین کجاست؟"
چانیول آهی کشید و با اشاره به دستشویی گوشه اتاق گفت:
-"از استرس رفته خودش رو خالی کنه. همیشه همینجوری بوده!"
بکهیون خنده ای کرد اما با یادآوری چیزی با اخم به سمت چانیول برگشت.
-"جنازه ها...؟"
-"نگران نباش. کریس همه چی رو مرتب میکنه."
بکهیون سری تکون داد و دوباره به بالشت تکیه داد. تردید داشت که از این به بعد میتونه زندگی بهتری داشته باشه؟ اون آدم های زیادی کشته بود و به اندازه کافی عذاب کشید. دیگه ایندفعه واقعا وقت آرامشش رسیده بود؟
میتونست به آینده امیدوار باشه اما هیچوقت نمیدونست که گذشته چیزیه که نمیشه حذفش کرد و سایه به سایه دنبالش! نگاهی به در دستشویی انداخت. با اومدن جونگین لبخند شیرینی زد و براش دست تکون داد. واقعیتش یه جورایی دلش براش تنگ شده بود و میخواست بیشتر ببینتش. جونگین در حالی که با تعجب و ذوق بهش نگاه میکرد کنار کیونگسو نشست.
-"این چیه دیگه؟! تازه داری بهم از این لبخندای قشنگ میزنی؟!"
خنده ای کرد.
-"میترسیدم مثل الان از ذوق زیاد سکته کنی."
جونگین چرخی به چشماش داد و به طرف کیونگسو برگشت.
-"تیرت خورده به سنگ چون من فقط واسه لبخندای این کله فندقی سکته میکنم."
بکهیون متعجب از صدا زدن کیونگسو با اون لقب به سمت چانیول برگشت و اخم کرد.
-"تو چی منو صدا میزنی؟"
چانیول هول شده چشم غره ای به جونگین که بی اعتنا به کیونگسو لبخند میزد رفت و دستاش رو مشت کرد. در حقیقت اون اصلا لقب برای بکهیون انتخاب نکرده بود که الان بخواد بهش بگه. بکهیون تک تک حرکات رو دنبال میکرد و منتظر جواب بود.
-"ام خب، من..."
نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
-"خیلی بده؟"
چانیول با شنیدن سوالش چشماش گرد شد.
-"چی؟!"
با حالت معذبی با انگشتاش بازی کرد و گفت:
-"لقبی که برام انتخاب کردی."
چانیول بیشتر هول شد و کیونگسو و جونگین که متوجه بحث اونا شده بودن به اونا نگاه میکردن.
-"نه نه اصلا...اصلا واست لقبی انتخاب نکردم که بد باشه!"
-"اوه!"
لباش غنچه شده بود و متعجب به چانیول نگاه میکرد. بازم بهتر از این بود بهش القاب بدی میداد. حداقل الان میتونست به خودش ثابت کنه که چانیول راجبش فکر بدی نمیکنه و اون رو دوست داره. لبخندی زد و دستاش رو توی هوا تکون داد.
-"اشکال نداره. زیاد هم از این کارا خوشم نمیومد."
ولی داشت مثل خر دروغ میگفت. خوشش میومد و از این ناراحت شده بود که چانیول تا حالا بهش فکر نکرده که لقبی واسش انتخاب کنه اما ناراحتیش انقدر کم و خوشحالیش انقدر زیاد بود که بیخیالش بشه.
چانیول معذب بهش نگاه میکرد. لبخندی به روش زد تا خوب بودنش رو نشون بده. تازگی ها خیلی بیشتر از موقعی که با چانیول آشنا نشده بود لبخند میزد و خوشحال بود. از این لحاظ میتونست به خودش افتخار کنه.
در باز شد و بکهیون با دیدن کریس نفس عمیقی کشید. میدونست میخواست دوباره به خاطر رفتارش سرزنش بشه اما این دفعه هیچ مشکلی باهاش نداشت. همه بهش سلام دادن به جز اون. انگار باهاش زیاد راحت نبود. کریس بهش اخمی کرد و گفت:
-"نمیدونستم زبونت رو هم با کارات به باد دادی!"
لبخندی زد. دیگه از حرفاش ناراحت نمیشد. نمیدونست چرا اما انگار دیگه حرفای منفی هیچ کس براش مهم نبود که بهش توجهی نشون بده یا ناراحتش کنه. کریس بدون توجه به لبخندش از بقیه خواست اتاق رو ترک کنن تا باهاش حرف بزنه. تقریبا میتونست حدس بزنه قراره چه چیزایی بشنوه. چانیول با تردید از جاش بلند شد و با جونگین و کیونگسو بیرون رفت. حالا فقط خودش و کریس توی اتاق بودن و سکوت همه جا رو احاطه کرده بود. بکهیون هنوز هم داشت با انگشتاش بازی میکرد.
-"چانیول رو به تو سپردم...بهم گفتی واست مهمه...گفتی مواظبش هستی...و حالا..."
حرفش رو قطع کرد و شرمنده گفت:
-"من هر کاری کردم برای محافظت از اون و دوستام بود."
کریس با اطمینان سرش رو تکون داد و جواب داد:
-"میدونم! و حالا میخوام تشکر کنم. ممنونم که هوای چانیول رو داشتی و دوستش داری. میدونی...چانیول از بچگی مهری ندیده و من میدونم چقدر زود به کسی اعتماد میکنه و بهش علاقه مند میشه. اوایلش فکر میکردم میخوای بازیش بدی و با احساساتش بازی کنی اما الان...ممنونم که اعتماد و علاقه اش رو خورد نکردی."
بکهیون با تعجب و چشمای گشاد به کریس که بدون شوخی حرفاش رو زده بود نگاه میکرد. چطور اون کریسی که دفعه های پیش دیده بود الان اینطوری جلوش ایستاده بود و ازش بابت دوست داشتن چانیول تشکر میکرد؟ بعد ازچند لحظه از بهت بیرون اومد و تنها یه کلمه گفت.
-"خواهش...میکنم!"
کریس لبخند به لب سرش رو تکون داد.
-"جنازه بیون سان و سالی مکیدو دفن میشن و اطمینان میدم ردی از هیچکس توی اون خونه باغ باقی نمیمونه. نمیخوام ازت بابت کشتن پدرت و کس دیگه ای تشکر کنم و بگم کار خوبی کردی ولی میدونم که چاره ای نداشتی پس...سعی میکنم باهاش کنار بیام به شرطی که این کارا رو کنار بذاری چون الان هم افراد پدرت پراکنده شدن و خبر بهشون رسیده که کار تو بوده. البته فکر نمیکنم کاری بتونن انجام بدن چون تا یه مدت مواظبت هستم و نمیذارم آدم مشکوکی درو برت بپلکه. بازم تکرار میکنم! به شرطی که این کارا رو بذاری کنار و بچسبی به چانیول و زندگی رمنست!"
بکهیون لبخندی زد و گفت:
-"باشه باشه. قول میدم دیگه این کارا رو بذارم کنار و بچسبم که چانیول و زندگی رمنسم."
نگاهی بهش کرد و ادامه داد:
-"ممنونم."
کریس هم متقابلا لبخندی زد و به سمت در اتاق رفت و بازش کرد اما ناگهان چانیول، جونگین و کیونگسو که پشت در ایستاده بودن روی زمین پرت شدن و صدای آه و ناله اشون اتاق رو برداشت. کریس خونسرد پس گردنی به چانیول و جونگین زد و گفت:
-"اُزگلا! فکر کردین نفهمیدم پشت در وایسادین؟ هر چند همچین حرف مهمی هم نبود که خودتون رو به آب و آتیش بزنید."
چانیول ناله ای کرد و دستش رو روی گردنش گذاشت.
-"هی! چرا ما باید کتک بخوریم ولی کیونگسو نه؟!"
کریس پس گردنی دیگه ای بهش زد که صدای خنده بکهیون بلند شد.
-"چون همه آتیشا از گور شما دو تا بلند میشه."
کریس بعد از گفتن حرفش اتاق رو ترک کرد و چانیول و جونگین به این فکر میکردن چرا اونا باید کتک میخوردن در حالی که کیونگسو پیشنهاد این کار رو داد؟! بکهیون خنده اش ادامه داشت و با انگشت اشاره اون سه تا رو نشونه گرفته و بود میخندید. چانیول آرزو میکرد که همیشه این خنده ها برای اون فرشته شیطانی ادامه داشته باشه. دوست داست همیشه اون موجود کوچولو رو شاد ببینه. با فکرکردن به چیزی با هیجان از رو زمین بلند شد و رو به بکهیون گفت:
-"پیدا کردم. فرشته شیطانی! این لقب توعه."
***
'سه ماه بعد'
بکهیون به تازگی متوجه رفتار های عجیب و غیر طبیعی چانیول شده بود و کمی نگران بود. تصمیم داشت از کیونگسو در موردش مشورت بگیره ولی حس میکرد که نباید چیزایی که بین خودش و چانیول اتفاق میافتاد رو برای کسی تعریف میکرد. برای خودش مشکلی نداشت چون اون با کیونگسو راحت بود و فقط میخواست به چانیول احترام بذاره. کمی هم میترسید چون تا به حال دوست پسرش رو انقدر کلافه و هول شده ندیده بود.
با باز شدن در خونه چانیول وارد شد و با لبخند بهش سلام داد. چرا جوری رفتار میکرد که انگار حالش خوب بود؟! سرش رو تکون داد و از روی مبل بلند شد و به طرفش رفت.
-"چخبر از بیمارستان؟ خوب پیش رفت؟"
چانیول سرش رو تکون داد.
-"میتونم بگم خوب بود و کسی جونش رو از دست نداد! تو چی؟ به محل کارت عادت کردی؟!"
کمی فکر کرد و گفت:
-"تقریباً! جای خوبیه و آدمای خوبی توش کار میکنن ولی من هنوزم با کت و شلوار پوشیدن مشکل دارم!"
لباش رو پایین داد و ادامه داد:
-"نمیشد لباس اسپرت میپوشیدم؟ توی فکر اینم که به مدیرش بگم از این مورد بگذره."
چانیول ذوق زده بوسه ای کوتاه به لبای آویزونش زد و گفت:
-"بکهیون تو مشاور مالی اون شرکتی! معلومه که باید کت و شلوار بپوشی! فکر کن با شلوار لی و تیشرت پاشی بری شرکت و همه بگن این مشاور مالی ماس!"
بکهیون حق به جانب گفت:
-"من با شلوار لی و تیشرت هم خوش تیپم!"
-"بله شما با اونا هم خوش تیپیی اما با کت و شلوار خوشتیپ تری. انقدر غرنزن واسه پوشیدن یه لباس رسمی! بهتره روی کارت تمرکز کنی و درست انجامش بدی."
شیرینی از روی میز برداشت و گازی بهش زد.
-"همینطوری هم باید منو بذارن رو سرشون! مدیر گفته از مشاوره هام خوشش میاد و به خاطر من توی یه ماه سی درصد بیشتر سود کردن."
چانیول لبخندی زد و بوسه دیگه ای روش گونه اش زد.
-"بهت افتخار میکنم که انقدر زود خودت رو پیدا کردی بکهیون."
بکهیون لبخند شیطانی زد و بدون توجه به حرف چانیول دستی روی گونش کشید.
-"انقدر منو بوس نکن پارک چانیول چون قول نمیدم روی همین مبل کارت رو نسازم."
چانیول بیخیال به تقلید از اون شیرینی از توی ظرف برداشت و خورد. بکهیون با تعجب بهش نگاه میکرد. از کی تا به حال توی این بحثا بیخیال چیزی میخورد؟!اون الان باید قرمز میشد و مثل همیشه خودش رو یه گوشه ای قایم میکرد.
-"اوهو! چت شده چانیول؟"
چانیول پوزخندی زد و جواب داد:
-"فقط به خودم گفتم باید باهاش کنار بیام و فکر کن برای چی؟ برای اینکه یه دوست پسر منحرف و بی ادب دارم که توی خونش منو خفت میکنه!"
بکهیون چشماش رو چرخوند و سرش رو روی پاهای چانیول گذاشت.
-"خونمون! نکنه یادت رفته با هم خریدیمش؟!"
-"یادم نرفته اما کی تصمیمش رو گرفت و پول بیشتری داد؟ تو پس این خونه توعه."
بکهیون هوفی کرد و چشماش رو بست. دلش نمیخواست چانیول این باور رو داشته باشه که اون خونه واسه اون نیست اما کاریش هم نمیتونست بکنه. الان تازه فهمیده بود چانیول خیلی لجباز تر از خودشه و تا حالا این روش رو ندیده بود.
-"امروز خیلی خسته شدم. به اون منشی احمق گفتم حساب ها رو واسم پیرینت بگیره تا چک کنم و اون بیشعور تا یه ساعت من رو قال گذاشت."
چانیول خودش رو روی مبل رها کرد و دستش رو لای موهای نرم بکهیون برد.
-''باید به این معطل شدنا عادت کنی فرشته من."
بکهیون خواست اعتراضی کنه که صدای زنگ آیفون بلند شد.
-''خرمگسا باز اومدن."
بکهیون با غرغر از روی مبل بلند شد و به سمت آیفون رفت. بعد از نگاه کلافه ای به تصویر جونگین که داشت جلوی آیفون ادا در میاورد و دوست پسر بی مغز تر از خوش هم بهش می خندید، لباش خط شد. چه گناهی مرتکب شده بود که حالا این دو تا چلغوز مجازاتش بودن؟! در پایین رو باز کرد و جلوی در خونه منتظر اومدنشون شد. با فکرکردن به اینکه به چه دلیلی باید منتظرشون باشه بیخیال دوباره وارد خونه شد و در رو باز گذاشت. چانیول با دیدن قیافه اش خنده اش گرفت.
-''هی برای چی میخندی؟ الان باید به جای خندیدن از خونه پرتشون کنی بیرون!"
چانیول خنده اش رو تموم کرد و با صدایی که رگه های خنده توش مشخص بود گفت:
-''به من چه! از بس هر روز راهشون دادی اینجا دیگه فکر میکنن اینجا خونه خودشونه و هر وقت دلشون خواست میتونن بیان."
بکهیون آهی کشید و دوباره روی پاهای چانیول دراز کشید. با صدای بلند جونگین چینی به پیشونیش داد و بهش نگاه کرد که از در وارد میشد.
-''اوووو! ببین چه بد موقع رسیدیم به نظر باید بریم."
بکهیون بی توجه دوباره چشماش رو هم گذاشت و با دستش به در اشاره کرد.
-''بری بیرون خیلی ممنونت میشم."
جونگین لبخند پر حرصی زد و دست کیونگسو رو گرفت و داخل کشید.
-''حالا که اینجوری رفتار کردی تا فردا صبح مهمونتیم."
بکهیون همون طور چشم بسته زمزمه کرد.
-''شما که دیگه مهمون نیستید، صاحب خونه اید! ما باید از اینجا گورمون رو گم کنیم انگار."
کیونگسو لبخندی زد و با لحن آرومی گفت:
-''حرص نخور بکهیونی. ما فقط اومدیم که پرونده ای که جونگین اینجا جا گذاشته رو برداریم."
بکهیون چشماش رو باز کرد و با ذوق بهش نگاه کرد.
-''واقعا؟!"
-''بله واقعا."
بکهیون از روی مبل بلند شد و بدو بدو به سمت اتاق رفت. قصد داشت هر چه زودتر اون پرونده کوفتی رو به جونگین بده و شرش رو از سرش کم کنه. بعد از برداشتن پرونده از اتاق بیرون رفت و اون رو به جونگین داد.
-''فقط اینو بگیر و برو که اصلا حوصله ندارم."
جونگین لبخند نرمی زد و گفت:
-''چشم. میدونم خسته ای."
از در بیرون رفتن و بعد از خداحافظی باهاشون از خونه خارج شدن. بکهیون با چشمایی خسته به سمت اتاق رفت و خودش رو روی تخت انداخت. برای پسری مثل اون که تا به حال برای جایی کار نکرده بود سرکار رفتن کمی خسته اش میکرد ولی بالاخره باید بهش عادت میکرد. اون زندگی جدیدی رو آغاز کرده بود و باید عادت های جدیدی هم بهش اضافه میکرد. با قرار گرفتن چانیول روی تخت به سمتش برگشت و خودش رو توی بغلش جمع کرد.
-''شب بخیر دکتر احمق."
چانیول با لبخند بوسه ای روی موهایش زد و گفت:
-''شب توام بخیر فرشته شیطانی من."
***
با بیحالی نگاهی به آینه آسانسور انداخت و دستی یه موهای حالت دارش کشید. هر روز اومدن به اینجا اون هم با این تیپ و قیافه افتضاح بود. البته که اون عاشق شغل جدیدش بود اما نمیتوانست با بعضی چیزا کنار بیاد. با ایستادن آسانسور آهی کشید و بیرون رفت. با قدم های محکمی به سمت اتاق حسابدار رفت و در همون حال با بقیه خوش و بش میکرد. با توجه به اخلاقش تونسته بود رابطه خوبی با بقیه افراد شرکت داشته باشه. در رو زد و بعد از اجازه وونهو وارد اتاق شد.
-"سلام به حسابدار خوش تیپ شرکت!"
وونهو بی اهمیت برگه های حسابرسی رو به روش گرفت و گفت:
-"سلام. اینا رو سریع تر برسی کن تا تحویل مدیر بدم."
لباش رو جمع کرد و برگه ها رو از دست وونهو گرفت.
-"چرا امروز گوش تلخ شدی؟!"
وونهو آهی کشید و با صدای آرومی زمزمه کرد.
-"فک کنم باید خودم رو توی این سن باز نشسته کنم."
بکهیون اخمی کرد و دستش رو روی میز گذاشت.
-"اتفاقی افتاده؟!"
وونهو با تردید و اظطراب سری تکون داد و گفت:
-"در رابطه با اون مسئله که باهام در میان گذاشتی...فک کنم فهمیدم کی داره اینجا مفت خوری میکنه."
جدی شد و روی صندلی جلوی میز نشست. حدود یه ماه پیش بود که با توجه به حساب و کتاب شرکت فهمیده بودن کسی از حساب شرکت دزدی میکنه و دفعه اولش هم نبود چون با توجه با گفته های وونهو چندین بار همچین اتفاقی افتاده بود که مقداری پول از سود شرکت کم میشد.
-"خب؟ کیه؟!"
با کمی مکث وونهو نفس عمیقی کشید.
-"کیم جونمیون!"
با چشمای گشاد شده توی جاش نیم خیز شد و برای لحظه ای نفسش قطع شد.
-"اما...اما این...امکان نداره!!!"
وونهو سری با تاسف تکون داد.
-"درسته! جوری که اون رفتار میکنه و به بقیه لبخند میزنه و همیشه بهشون کمک میکنه باعث میشه به عقلم شک کنم! ولی این حقیقت داره بکهیون. جونمیون با یه حسابی که باز کرده بود پول رو از حساب شرکت کش میره که اطلاعاتش رو از اتاق مدیر برداشته بود. مثل اینکه مدیر انقدر بهش اعتماد داشته که وقتی خواسته برای کاری از اتاق خارج بشه الی صندوق رو باز نگه میداره و اون هم تمام اطلاعات شرکت رو برمیداره و ازشون عکس میگیره. واقعا واسه دورو بودنش متاسفم... "
بکهیون با لحن جدی و مطمئنی دستش رو روی چونه اش گذاشت و حرف وونهو رو قطع کرد.
-"نه! اون همچین آدمی نیست. با اینکه فقط مدت زمان کوتاهیه که باهاش آشنا شدم ولی میدونم که نمیتونه همچین کاری کنه وونهو."
-"اینا هنوز ثابت نشده بکهیون. باید به مدیر بگیم که اجازه بده دوربین اتاقش رو چک کنیم، اونوقته که میفهمیم اون بوده یا نه!"
بکهیون سری تکون داد و با نگه داشتن برگه ها توی دستش از جاش بلند شد و گفت:
-"اوکی. پس من برم به کارم برسم."
وونهو دستش رو تکون داد و بکهیون به آرومی از اتاق خارج شد. با نگاه مبهمی به جونمیون که سره میزش نشسته بود و چیزی رو توی کامپیوتر سرچ میکرد لبخندی زد. امکان نداشت اون فرشته همچین کاری کنه! بکهیون بهش اعتماد داشت و میدونست که اون مرد بیشتر از این چیزا شرافت داشت که دزدی کنه.
آهی کشید و به سمت میزش رفت و روش نشست. نگاهی به برگه ها انداخت و اخمی کرد. باید روی کارش تمرکز میکرد و دیگه به چیزی که تا پنج دقیقه پیش شنیده بود بی توجهی میکرد. حدود نیم ساعت بود اون برگه ها رو برسی میکرد که گوشی روی میز زنگ خورد. نگاهی به اسم روی گوشی انداخت و لبخند شیرینی زد. دکمه اتصال رو زد و گوشی رو دم گوشش گرفت.
-"باز دلت واسه صدام تنگ شده کوچولو؟"
صدای دلخور چانیول از پشت گوشی بلند شد که داشت غر میزد.
-"هی جوری نگو که انگار تو دلت تنگ نشده بود!"
-"خب منم دلم تنگ میشه ولی چانیول محض رضای خدا...! ما همین یه ساعت پیش کنار هم بودیم!"
-"خب چیکار کنم که همش میترسم یه روزی نباشی بکهیون من نمیتونم ازت بی خبر بمونم و با خیال راحت به کارم برسم!"
آهی کشید و با صدای آرومی گفت:
-"چانیول عزیز دل من، من خوبم. هر روز هم خوب تر از دیروزم. لازم نیست نگران من باشی من بهتر از تو میتونم از خودم محافظت کنم. در ضمن دیگه چیزی وجود نداره که ازش بترسی! من قراره پیش تو بمونم و ترکت نمیکنم که تو میترسی."
-"درست میگی اما دلم شور میزنه بکهیونا."
-"دلت شور نزنه قشنگم. به خاطر اتفاقاییه که این چند وقت برامون افتاده. قول میدم خیلی زود فراموش میکنی".
-"باشه پس اول یه بوس بهم بده تا قطع کنم."
چشماش گرد شد و صداش رو کمی بلند کرد.
-"هی پرو نشو! قطع کن!"
با سنگینی نگاه بقیه نگاهی بهشون انداخت و لبخندی زد و خطاب به چانیول گفت:
-"بوس بدم تمومه دیگه؟!"
صدای ذوق زده اش باعث خنده اش شد.
-"معلومه که تمومه. بوس بهم بدی تا آخر وقت کاری شارژ شارژم."
لبخند گرمی زد و بوسه کوتاهی روی گوشی زد.
-"خوب بود؟ حالا قطع کن به کارام برسم."
-"عالی بود برو به کارات برس بکهیون. شب میبینمت."
با خداحافظی شیرینی گوشی رو قطع کرد و زیر نگاه بقیه معذب سرفه ای معذب کرد و به کارش مشغول شد. تقریبا کار هر روز چانیول بود که بهش زنگ بزنه و ازش چیزای آبرو بری بخواد. یادشه یه بار زنگ زده بود و میگفت باز پشت تلفن براش کیوت بشه! البته چیزی نصیبش نشده بود چون اون فحش غلیظی بهش داده بود و گوشی رو روش قطع کرده بود. با زنگ خوردن دوباره گوشیش لبش رو از حرص گاز گرفت و زیر لب غرغر کرد.
-"چرا امروز انقدر به من زنگ میزنن؟!"
با دیدن شماره سهون روی گوشی با ذوق گوشی رو جواب داد.
-"سلاممممم! چه خبرا؟ خوش میگذره بهت؟"
-"سالم بچه پرو! هیچی انتظار داری چه خبری باشه؟ کلی دختر اینجاس و منم که استاد مخ زدن دارم عشق میکنم. تو چه خبرا؟ چانیول هنوزم شبا با فیلم گریه میکنه یا نه؟ خیلی دلم میخواد یه بار توی اون حالتش ازش فیلم بگیرم."
بکهیون خنده ای کرد.
-"نگرانت شدم. نزنی یکی از دخترهای اونجا رو بدبخت کنی ها! فردا پس فردا نبینم با یه دختر با شکم بالا اومده بیای کره بگی زن و بچه هامن! در ضمن چانیول هم هنوز شبا با فیلم گریه میکنه ولی حقی نداری ازش فیلم بگیری! اون دوست پسر منه و فقط من حق دارم ازش فیلم بگیرم."
-"خیلی خب! ارزونی خودت. نگران منم نباش حواسم هس. کاندوم رو واسه اینجور موقع ها گذاشتن دیگه!"
-"ول کن این شر و ورات رو. کی برمیگردی؟ باید فردا شب اینجا باشی درسته؟"
-"اینطور که معلومه حدود ساعت های دو یا سه صبح اونجام. بالاخره قراره روی ماه من رو ببینی نمیخوای به خودت افتخار کنی؟!"
-"خفشو تو رو خدا."
بدون خداحافظی گوشی رو روش قطع کرد و لبخندی زد. اون پسر بچه غد و خودشیفته! با صدای جونمیون به سمتش برگشت.
-"امروز خیلی شادی بکهیونی!"
بکهیون با به یاد اوردن مسئله چهل دقیقه پیش لبخند تلخی روی لبش نشست.
-"درسته! اگه اون چیزی که من فک میکنم از آب در نیاد من روی ابرام جونمیون."
جونمیون که انگار از حرفاش سر نیاورده بود با گیجی لبخندی زد و چیزی نگفت. بکهیون آهی کشید و با حسرت دوباره به برگه ها نگاه کرد. امیدوار بو دوربین ها خوب بتونن نشون بدن که جونمیون چقدر به کارش و این شرکت علاقه داره که نتونه چنین خبطی کنه.
***
با علاقه و اشتیاق به تی وی زل زده بود و فیلم اِونجرز مارول رو نگاه میکرد که با خاموش شدن تی وی دادی زد و به کیونگسو که کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
-"چرا خاموش کردی؟! داشتم نگاه میکردم!"
کیونگسو عصبانی کنترل رو روی میز پرت کرد و دستش رو به کمرش گرفت.
-"توی تن لش نمیخوای پاشی بری سر کارت؟!"
جونگین به چشماش چرخی داد و گفت:
-"نخیر! با خودم قرار گذاشته بودم که بعد از تو یکم به خودم استراحت بدم."
کیونگسو با جدیت نگاهش کرد و پرسید:
-"اونوقت این استراحت شما کی تموم میشه؟! الان سه ماهه داری استراحت میکنی و وقتت رو توی خونه و جلوی این تی وی لعنتی میگذرونی! زندگی خرج داره احمق."
جونگین با بیحالی از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و در همون حال گفت:
-"تو چرا نگران خرج و مخارجی؟ به اندازه کافی این چند ساله جمع کردم که الان از گشنگی نمیریم."
کیونگسو دنبالش راه افتاد و با دیدنش که داشت ساندویچ توی یخچال رو بیرون میاورد داد زد.
-"همینه دیگه، همینه! فقط میخوری و میخوابی و سرت توی تی ویه. چون پول داری دلیل نمیشه خونه نشین بشی!"
جونگین جلو رفت و بوسه ریزی روی گونه کیونگسو زد و گفت:
-"انقدر حرص نخور فندق من. چشم سرکارم میرم. از شنبه میرم سرکار."
کیونگسو نفس عمیقی کشید و دیگه حرفی نزد. حرفی نداشت که بزنه چون الان حدود دو هفته بود که جونگین قرار بود از شنبه سرکار بره!
-"راستی فندق یخچال بازم خراب شده باید درستش کنی."
کیونگسو با حرص مشتی به در یخچال زد و گفت:
-"تو که این همه سال یه عالمه پول جمع کردی بده یه یخچال نو بگیر. خسته شدم از بس این قراضه رو تعمیر کردم."
جونگین با بیخیالی گازی به ساندویچش زد.
-"باید بگم که انقدری پول ندارم که یخچال بخرم."
نفس حرصی کشید و با سرعت از آشپزخونه خارج شد. با زنگ خوردن گوشیش به سمتش رفت و جواب داد.
-"چانیول الان اعصاب تو یکی رو به هیچ عنوان ندارم."
-"وا! چرا امروز همه قاطی کردن؟! زنگ زدم بگم امشب بیاین خونه ما. میخوام یکم دور هم باشیم."
کیونگسو با گیجی گفت:
-"ما که تازه اونجا بودیم!"
-"نه امشب سهون هم از نیوزلند میاد میخوام دور هم باشیم."
-"آها اوکی میایم."
با خداحافظی از هم کیونگسو گوشی رو قطع کرد با نگاه متاسفی به خوراکی های روی میز زیر لب غر زد.
-"نگا کن تو رو خدا! خرس هم انقدر نمیخوره! تازه آقا الان هم داره ساندویچ کوفت میکنه خجالتم نمیکشه."
با به یاد اوردن چیزی با ذوق به سمت اتاق خواب رفت. رو پوشش رو از روی صندلی وسط اتاق برداشت و به سمت قلم به راه افتاد. قصد داشت روی دیوار اتاق جونگین نقاشی کنه و تا الان حدود نصفش رو انجام داده بود. این کار خوشحالش میکرد و یه جورایی خودش رو با این کار سرگرم میکرد تا فکر چیز های دیگه ای نیوفته. قلم رو روی دیوار میکشید و خوی دنیای خودش بود که با وارد شدن جونگین به سمتش برگشت.
-"خوردنت تموم شد؟"
جونگین خودش رو روی زمین انداخت و سرش رو تکون داد.
-"آره. تو خسته نمیشی همش اینجایی و داری نقاشی میکنی؟!"
-"من همش اینجا نیستم فقظ وقتایی که بیکارم میام!"
جونگین از جاش بلند شد و کنارش ایستاد.
-"خب الان این کارت رو تعطیل کن چون دلم واسه حرف زدنت تنگ شد. غرغرات رو نمیگما، اون حرف قشنگات!"
کیونگسو لبخند گرمی زد و رو پوشش رو در اورد. با سمت جونگین برگشت و گفت:
-"چی بگم؟"
-"هر چی دوست داری."
کیونگسو کمی فکر کرد و گفت:
-"اول بیا بریم یه جا بشینیم تا بهت بگم."
جونگین رو دنبال خودش به اتاق کناری برو و روی تخت نشوند. خودش هم کنارش نشست و به سمتش برگشت.
-"ممنونم کیم جونگین."
جونگین گیج شده گفت:
-"چرا؟!"
-"چون کنارم موندی. آخه میدونی...اون موقع که فهمیدی که من...که من هنوزم خوب نشدم من فکر کردم دیگه رابطه مون رو تموم میکنی ولی تو این کارونکردی! به خاطرش ازت ممنونم."
جونگین لبخندی زد و بوسه ای روی لباش کاشت.
-"چطور میتونستم از تو جدا بشم؟ تو توی وجودم نفوذ کردی و بدون تو ریشه ای ندارم."
روی تخت دراز کشید و نفس عمیقش رو بیرون داد.
-"امشب کجا میریم؟!"
-"خونه بکهیون و چانیول."
جونگین با کنجکاوی پرسید:
-"چرا اونجا؟!"
-"مثل اینکه سهون امشب از نیوزلند برمیگرده و چانیول همه رو دعوت کرده دور هم باشیم."
جونگین چشماش رو باریک کرد و کیونگسو رو توی بغلش کشید.
-"کریسم هست؟"
-"نمیدونم چانیول که چیزی نگفت ولی فک نکنم باشه."
***
با خستگی همراه جونمیون از شرکت بیرون زد و نفس راحتی کشید. توی این لباس اعصاب خورد کن بیشتر از همیشه معذب بود و خسته میشد.
-"داری میری خونه؟ اگه عجله نداری میشه بریم یه نوشیدنی بخوریم؟"
بکهیون نگاهی به جونمیون کرد. خب از اونجایی که سهون امشب دیر برمیگشت بچه ها هم دیر به خونه میرسیدن، پس اشکالی نداشت یه ساعتی رو با جونمیون وقت بگذرونه.
-"چرا که نه! بریم."
به دنبال جونمیون به سمت ماشینش رفت و سوار شد. خودش چون هنوز نتونسته بود بوگاتیش رو عوض کنه همیشه با مترو به شرکت میومد. به هیچ وجه علاقه ای نداشت بقیه با دیدن ماشینش فکر دیکه در موردش کنن.
-"با دوستات قرار داری نه؟ ببخشید آخه میز کناری من هستی صدات رو میشنیدم که با گوشی حرف میزدی."
بکهیون دستپاچه سری تکون داد.
-"نه نه اشکالی نداره. آره قراره امشب دور هم جمع بشیم."
جونمیون با تعجب به سمتش برگشت و تند تند شروع کرد به حرف زدن.
-"واقعا؟! آخ ببخشید واقعا متاسفم. نمیدونستم با دوستات امشب قرار داری وگرنه پیشنهاد نمیدادم چیزی با هم بخوریم. واقعا ببخش..."
بکهیون کلافه حرفش رو قطع کرد.
-"اشکال نداره جونمیون اونا دیر میان من حدود دو سه ساعتی وقت دارم! لازم نیست انقدر خودت رو سرزنش کنی."
جونمیون با خجالت لبخندی زد و چیزی نگفت. تا رسیدن به کافه حرفی نزدن و بکهیون به این فکر میکرد که شاید باید به جونمیون هم میگفت توی دورهمی امشب شرکت کنه چون به نظر میرسید دوست داره با کسی وقت بگذرونه. با رسیدن یه کافه از ماشین پیاده شدن و داخل رفتن. روی یکی از میز های دنج اونجا نشستن و بکهیون با نگاهش به اطراف گفت:
-"جای قشنگیه!"
جونمیون با لپ های سرخ شده لبخندی زد.
-"آ ره منم همیشه اینجا میام و چیزی میخورم."
بکهیون سری تکون داد.
-"چی میخوری؟"
جونمیون کمی فکر کرد و گفت:
-"من...یه آیس آمریکانو."
بکهیون با گیجی متوجه لحن ناراحتش شد ولی توجهی نکرد.
-"باشه. منم یه قهوه میخوام."
بعد از دادن سفارشاتشون به گارسون بکهیون با تردید به سمت جونمیون برگشت و لب باز کرد.
-"میگم...میخوای تو هم بیای خونه ما؟ البته اگه دوست داری."
جونمیون با تعجب بهش نگاه کرد اما بکهیون میتونست برق توی نگاهش رو ببینه. انگار از پیشنهادش زیادی خوشحال شده بود.
-"چی؟! نه نه! نمیخوام جو بین تو و دوستات رو بهم بزنم."
بکهیون بدون توجه به حرفش سرش رو تکون داد و گفت:
-"پس من اینجوری برداشت میکنم که میای."
جونمیون معذب سرش رو پایین انداخت. نمیتونست دروغ بگه که دلش نمیخواد با بکهیون به خونش بره. برای یه بارم شده میخواست از این روز فرار کنه. نمیخواست کاری که کرده بود رو به خاطر بیاره و خودش رو لعنت کنه. این بهترین راه بود.
با احتیاط از ماشین پیاده شد و جلوی در خونه ایستاد. نمیدونست اوردن جونمیون توی خونه و میون دوستاش درست هست یا نه ولی با دیدن قیافه ناراحت و تو فکرش نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و ازش دعوت نکنه. بالاخره اونم یکی از دوستانش بود.
جونمیون کنارش ایستاد و معذب لبخندی زد. از توی جیبش کلید رو بیرون اورد و در رو باز کرد. جونمیون داخل رفت و پشت سرش بکهیون هم وارد شد. شاید باید از قبل به چانیول خبر میداد که جونمیون هم میاد. با رسیدن به در خونه نفس عمیقی کشید و در زد. کلید رو داشت ولی برای خبر کردن بقیه از حضور جونمیون این کار واجب بود. چانیول در رو باز کرد و با دیدن اون و غریبه ای که نمیشناخت لبخندش کمرنگ شد.
-"سلام! بکهیون معرفی نمیکنی؟"
لبخندی زد و دست جونمیون رو به داخل خونه کشید.
-''خب این دوست و همکارم کیم جونمیونه. یکم خجالتی و آرومه ولی خیلی پسر خونگرمیه."
چانیول سرش رو تکون داد و با تعجب دنبال بکهیون وارد خونه شد. بکهیون با دیدن کریس که روی مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت تعجب کرد. کم پیش میومد کریس خودش رو به جمع اونا برسونه.
-''سلام کریس توام اومدی؟!"
جونمیون با شنیدن صدای کریس متعجب و ترسیده سرش رو بلند کرد. چه دنیای کوچیکی بود که باید اون رو توی خونهی همکارش میدید! برای لحظه ای یاد
دورانی افتاد که اگر حماقت نکرده بود الان با خیال آسوده زندگیش رو میکرد. با صدای بکهیون به سمتش برگشت.
-''راستی بچه ها این دوستمه، کیم جونمیون."
بکهیون به عکس العمل شدید کریس نگاه کرد که ناخودآگاه روی مبل سیخ نشست و به جونمیون خیره شد. گیج شده از رفتار عجیب اون دو روی مبل نشست و جونمیون رو که انگار اصلا توی این دنیا نبود کنار خودش نشوند. با انگشت به کریس و جونمیون اشاره کرد و پرسید:
-''شما...هم دیگرو میشناسین؟!"
-''نه."
-''آره.
با شنیدن جواب سربالاشون دستاش رو روی میز کوبید و داد بلندی کشید.
-''یااااا! منو دور نزنید. از کجا هم رو میشناسید؟!"
کریس پوزخندی زد و گوشیش رو روی میز جلوش پرت کرد.
-''از خودش بپرس! ولی مثل این که ایشون من رو نمیشناسه!"
جونمیون خجالت زده سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
-''حماقت هام رو به رخم نکشید جناب کریس!"
بکهیون متعجب و هول شده به مکالمه اونا گوش میکرد که چانیول روی شونه اش زد خطاب به بقیه گفت:
-''هی! یادم رفت بهتون بگم. شام حاضره."
همه برای لحظه ای از بحث بین جونمیون و کریس غافل شدن و با شنیدن اینکه غذا آماده اس به طرف میز آشپزخونه هجوم بردن. کسی اصلا حواسش به اون دو نبود که یکیشون با چشمای برزخی و دیگری با چشمای شرمنده هم دیگرو نگاه میکردن. کریس با صدای آرومی رو به جونمیون کرد.
-"من...متاسفم."
جونمیون آهی کشید. این جمله رو از خیلی ها شنیده بود و دیگه روش تاثیری نمیذاشت.
-''لازم نیست متاسف باشی! من خیلی وقته تو رو یادم نمیاد."
کریس با غم به رفتن جونمیون به بهونه دستشویی نگاه کرد و کلافه از جاش بلند شد.
-''زود باش کریس وگرنه هیچی نمیذارن واست بمونه."
با شنیدن صدای چانیول لبخندی روی لبش نشوند تا گرفته بودنش رو پنهان کنه. اومدن دوباره جونمیون تو زندگیش کل معادلاتش رو بهم زده بود. با کنایه رو به بکهیون گفت:
-''آره دیگه مگه اینکه تو جلوی این جارو برقی رو بگیری که یه وقت غذا ها رو درو نکنه."
بکهیون عصبانی از حرف کریس اخمی کرد.
-''یاا! من اصال هم شکمو نیستم!"
کیونگسو نیشخندی زد و با صدای آرومی لب زد.
-''خودتم میدونی داری چرت و پرت میگی بکهیون."
بکهیون با لحن حق به جانبی رو به همه گفت:
-''اصلا دلم میخواد میخورم! به هیچ کس هیچ ربطی نداره."
چانیول در حالی که به بکهیون زل زده بود لبخندی زد. دلش میخواست لپش رو بکشه و از جاش دربیاره ولی اونجا جاش نبود. بحث تموم شده بود و دیگه کسی حرفی نمیزد جونمیون برگشت ولی میز هنوزم براش جو معذب کننده ای داشت. دلش میخواست خیلی زودتر از اون خونه فرار کنه تا دیگه نگاهش به چهره ناراحت کریس نیوفته. برای یک بار هم که شده دلش میخواست لبخند رو به لبش بیاره اما چه خیال پوچی! باز هم ناراحتش کرده بود.
-''جونمیون چرا غذا نمیخوری؟!"
به طرف بکهیون برگشت و لبخندی زد.
-''چرا دارم میخورم."
بکهیون اخمی کرد و به طرف کریس برگشت. اون دو تا امشب یه چیزیشون شده بود و اون باید از این قضیه سر در میاورد. با شک بهشون نگاه میکرد و منتظر یه عکس العمل بود ولی هیچی پیدا نکرد. میدونست ممکنه رابطه ای باهم داشته باشن ولی چه رابطه ای...؟! با زدن چانیول روی شونه اش به سمتش برگشت.
-''ها؟!"
-''چیشده زل زدی روی اون دوتا؟!داری معذبشون میکنی!"
بکهیون نگاه دیگه ای به کریس و جونمیون کرد و با لحن شکاکی گفت:
-''میگم...تو فکر نمیکنی بینشون یه خبرهایی هست؟"
چانیول چشماش رو ریز کرد.
-''مثلا چه خبرایی؟"
-''نمیدونم ولی خیلی مشکوک میزنن."
جونمیون که متوجه مکالمه اشون شده بود آهی کشید لقمه ای از غذا رو خورد. حالا چطور میخواست خودش رو درباره ی کریس توجیه کنه که کسی شک نکنه؟ زیر چشمی نگاهی به کریس که توی فکر بود انداخت و برای خودش متاسف شد. چطور توانسته بود این کار رو انجام بده؟!
حدود پنج دقیقه بعد همه خوشحال و با شکم سیر روی مبل نشستن. خیلی وقت بود که نتونسته بودن یه دورهمی ساده بگیرن و به شدت دلشون برای هم تنگ شده بود. چانیول دست بکهیون رو گرفت و در خفا بوسه ای بهش زد.
-''ای خدا لعنتت کنه چانیول! چند دفعه گفتم جلوی بقیه از این شیرین کاریا نکن؟"
چانیول لباش رو جمع کرد و گفت:
-''خب توی این نیم ساعت اصلا به من اهمیت ندادی! فقط نگاهت به کریس و دوستت بوده. اصلا من رو ندیدی."
-''این لوس بازی ها رو بذار کنار خرس گنده. حالا چون از کارت خوشم اومد کاریت ندارم."
چانیول متعجب زیر لب غر زد.
-''چچ! نه اینکه چیزی نگفتی! زدی تو ذوقم."
بیخیال لبخندی زد و به طرف اتاق رفت تا این لباس مسخره رو از تنش در بیاره. تا چند دقیقه قبل انقدر برای غذا هول شده بود که تقریبا یادش رفته بود داره با کت و شلوار شام میخوره. بعد از عوض کردن لباسش از اتاق بیرون رفت و کنار چانیول روی مبل نشست.
-''خب الاناس که اون کله خر از مسافرت برگرده پس آماده باشید."
جونمیون لبخندی زد و رو بهش گفت:
-''فکر کنم بهتره من دیگه برم."
اخمی کرد و با عجله دستش رو به نشونه نه تکون داد.
-''الان؟ کجا بری؟! تو که تازه اومدی حداقل بمون تا سهون هم بیاد."
جونمیون زیر چشمی نگاهی به کریس کرد و با حالت کلافه ای از جاش بلند شد.
-''نه من دیگه مزاحم نمیشم بهتره برم تا شما راحت تر باشین."
بکهیون هم از جاش بلند شد و دنبالش تا جلوی در اومد. باید هر چه زودتر خودش رو از اون جهنم نجات میداد تا دوباره کریس جلوی چشماش سبز نشه.
-''ولی خیلی زود داری میری."
نگاهی به داخل کرد و با لحن آروم تری ادامه داد:
-''ببین اگه مشکلت کریسه..."
-''نه! من مشکلی با ایشون ندارم فقط کمی کار دارم که باید بهشون برسم."
بکهیون سرش رو با ناراحتی تکون داد و به رفتنش نگاه کرد. کلافه آهی کشید و داخل رفت.
-''رفت؟!"
به سمت کریس برگشت و چشم غره ای بهش رفت.
-''بله رفت. به نظر ناراحت و معذب بود!"
کریس جوابش رو نداد و سرش رو برگردوند. نمیتونست زورش کنه که در مورد خودش و جونمیون حرفی بزنه. شاید باید بیشتر صبر میکرد چون بالاخره یکی از این دو باید حرفی میزد.
-''اشکالی نداره بکهیون احتمالا زیاد با ما راحت نبود."
با شنیدن حرف جونگین سرش رو تکون داد و روی مبل نشست. حدود ده دقیقه از رفتن جونمیون میگذشت که صدای زنگ آیفون بلند شد. چانیول با عجله از جاش بلند شد و به طرف آیفون رفت.
-''هی بچه ها اومد."
همه از جاشون بلند شدن و به استقبالش رفتن. با ایستادن آسانسور و خارج شدن سهون همراه یه دختر بکهیون چشماش گرد شد. به چانیول نگاهی کرد و گیج سرش رو از بی خبری تکون داد. سهون با بیخیالی جلوی در ایستاد و دستش رو دور دختر حلقه کرد و با لحن شادی گفت:
-''سلاممم بچه ها. ایشون دوست دختر من راشله."
دختر با لبخند دلنشینی بهشون سلام داد. بکهیون به خودش اومد و هول شده لبخند کج و کوله ای زد و دستش رو به سمت دختر دراز کرد و به انگلیسی گفت:
-''اوه سلام خوش اومدید. من بیون بکهیونم دوست سهون."
راشل خنده ای کرد و با لحجه غلیظی به کره ای جوابش رو داد.
-"من کره ای میفهمم عزیزم."
بکهیون متعجب سری تکون داد و اونا رو به داخل دعوت کرد. بقیه گیج شده بهشون سلام میدادن و منتظر توضیحی از سمت سهون بودن. بعد از جا گرفتنشون روی مبل بکهیون با لبخند گشادی رو به سهون گفت:
-''سهون یه لحظه میتونی بیای توی اتاق کارت دارم."
سهون آروم چیزی به راشل و گفت و دنبالش به اتاق رفت. بکهیون نگاهی به بیرون انداخت و به سرعت در رو بست. یه چیزی نسبت به اون دختر عجیب بود و باید از سهون در موردش میپرسید.
-"میشه توضیح بدی داری چه غلطی میکنی؟!"
سهون هول شده نگاهش رو ازش گرفت. نمیتونست توی چشمای عصبانی بکهیون نگاه کنه.
-"منظورت چیه؟"
-"منظورم اینکه که این دختر اینجا چیکار میکنه؟!"
سهون کلافه آهی کشید.
-"خب...من..."
بکهیون با تعجب و ترسیده به قرمز شدن سهون نگاه کرد. معنی این قرمز شدن مطمئناٌ اون چیزی نبود که توی ذهنش رژه میرفت، بود؟!
-"تو...نکنه تو!..."
ВЫ ЧИТАЕТЕ
▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎
Боевикکاپلها: چانبک/بکیول، کایسو ژانر: اکشن، هیجان انگیز، رومنس خلاصه: یه روزای سگی توی زندگیش وجود داشتن که بکهیون به شدت ازشون متنفر بود. جوری که همه چی بهش فشار میاورد و اون داشت زیرش له میشد، باعث میشد به هر کی که میرسه دستش به سمت یقه اش بره. مثل آد...