از ماشینش پیاده شد و در رو آروم بست. با نفس عمیقی که کشید نگاهش رو به چانیول داد.
-''عجله کن چانیول شی."
بعد از گفتن حرفش خنده ای کرد و با عجله چانیول رو دنبال خودش توی بیمارستان برد. با قدم های بلند طول راهرو ها رو میرفت و با ذوق به اطراف نگاه میکرد و همون طور با صدای آرومی رو به چانیول گفت:
-"میدونی کجای این بیمارستان عجیبه؟ حسی مثل اینو داره که بدترین و بهترین اتفاقا برام توی اینجا رخ داد. اول اینکه کیونگ اینجا لحظات سختی رو گذروند و دوم اینکه من تو رو پیدا کردم. حسه عجیبیه!"
چانیول با نگاهی به اطراف آهی کشید و به بکهیون نگاه کرد.
-''ولی من مثل تو فکر نمیکنم. واسه من اینجا فقط اتفاقای پر فراز و نشیپ افتاد. اول اینکه یه روز کاملا عادی که توی اتاقم نشسته بودم یه پسر پرو و جذاب اومد و منو تهدید کرد. بعدش یهو به خودم اومدم دیدم وسط داستان عشقی یه آدم خلافکار گیر کردم و اونم منو رقیب خودش میدونه. در کمال تعجب من افتادم تو دام اون پسر پرو و جذاب و بازم که به خودم اومدم دیدم طوری عاشق و وابسته اش شدم که حتی حاضرم به خاطرش با اون آدم خالفکار سر شاخ بشم. در کل من اصلا مثل تو فکر نمیکنم، من توی این بیمارستان جون دادم لعنتی!"
رو به روی هم ایستاده بودن و چانیول با جدیت همه حرفا رو زد. بکهیون با لبخندی که روی لبش نقش بسته بود چانیول رو دودل میکرد. خواست حرفی بزنه که با صدای جونگین سرشون برگشت و نگاهشون به جونگین افتاد که با سرعت به سمتشون میرفت.
-''هی، شما اینجا چیکار میکنین؟"
چانیول با تعجب به دستپاچگی جونگین نگاه میکرد.
-''هیچی اومدیم یه سر بزنیم تو اینجا چیکار میکنی؟"
جونگین کمی مِن مِن کرد و آخر گفت:
-''منم هیچی فقط یه نفر رو ویزیت کردم، همین."
چانیول سرش رو تکون داد و با دیدن کیونگسو که از اتاقی خارج شد دستش رو بالا اورد و بهش اشاره کرد.
-''عه کیونگسو! اینجا چیکار میکنه؟"
به سمت جونگین که هول شده بود برگشت و ادامه داد:
-''با هم اومدین؟ چرا دیگه اونو اوردی؟"
جونگین نگاهی به بکهیون که با شک بهش نگاه میکرد انداخت و آهی کشید. اون به کیونگسو قول داده بود که بکهیون از این قضیه بویی نبره و حالا توی همچین لحظه ای گیر افتاده بود.
-''خب توی خونه...حوصله اش سر رفته بود منم...گفتم بیارمش که پیشم باشه."
بکهیون بدون توجه به اون دو که حرف میزدن به سمت کیونگسو رفت و کنارش ایستاد. دستاش رو دراز کرد و با لبخند کمرنگی بهش سلام داد. کیونگسو که از دیدن بکهیون اونجا متعجب بود با استرس دستای عرق کرده اش رو توی دستاش جا داد.
-''سلام خوبی؟ با چانیول اومدی؟"
بکهیون سرش رو تکون داد و به جونگین و چانیول که با هم حرف میزدن نگاه کرد.
-''آره ولی تو چرا دنبال جونگین راه افتادی؟"
کیونگسو هول شده بود و هر چی که به ذهنش اومد رو به زبانش اورد.
-''خب من میخواستم برم کتابخونه به جونگین گفتم منو برسونه که یه سر هم اومدیم اینجا."
بکهیون با حالت مشکوکی بهش نگاه کرد و گفت:
-''کیونگسو تا اونجایی که من یادم میاد تو اهل کتاب نبودی و از کتاب خوندن خوشت نمیومد، حالا چطور یهو هوس کتاب زده به سرت؟ در ظمن جونگین گفت که چون حوصله ات سر رفته بوده میخواستی باهاش بیای اینجا تا یه نفر رو ویزیت کنه."
کیونگسو جوابی نداد و با پاش روی زمین ضربه میزد و بکهیون میدونست این حالتش چی میتونه باشه.
-''کیونگسو اگه چیزی شده لطفا به من بگو. خودت بهم بگی بهتره تا اینکه بعدا خودم بفهمم."
کیونگسو باز جوابی نداد و بکهیون کفری دستش رو به کمرش زد. با نگاهش داشت به کیونگسو فشار میاورد و منتظر جواب منطقیش بود.
***
توی سکوتی مرگبار به بقیه نگاه میکرد و چیزی نبود که به زبون بیاره. در هر صورت اتفاق افتاده بود و اون فقط میتونست نظاره گر باشه. نفس عمیقی کشید و به چهره ی جونگین که کنار در ایستاده بود نگاه کرد. میدونست مقصر اون نیست. اینو خیلی خوب میدونست ولی میتونست کمی براش متاسف باشه، واسه خودش هم همینطور!
به چهره ی چانیول هم نگاه کرد که کنارش نشسته بود و با استرس پوست لبش رو میکند. نمیدونست چانیول همچین عادتی داره ولی با قاطعیت میتونست بگه هنوز هم به شدت کیوت بود. اگه توی موقعیت دیگه ای بودن واسه قیافه اش خنده اش میگرفت ولی اونجا جایی نبود که بخواد شوخی راه بندازه. نگاهش رو به سمت کیونگسو که سکوت کرده بود چرخوند و با صدای آرومی گفت:
-"نمیخوای در موردش حرف بزنی کیونگ؟"
کیونگسو به سرعت سرش رو بالا اورد. بکهیون میتونست توی نگاهش استرس رو ببینه. نمیخواست توی همچین جایی جلوی دکتر کیم و بقیه کاری غیر از سکوت انجام بده ولی حداقل دلش میخواست نقش یه دوست خوب رو برای کیونگسو بازی کنه.
-"اممم، خب...نمیتونم الان راجبش حرف بزنم."
لبش رو از تو گاز گرفت و بازدمش رو بیرون داد. واقعا قصد نداشت کاری کنه که باعث شرمندگی خودش و اطرافیانش بشه.
-"باشه هر وقت خواستی...بدون من هستم که به حرفات گوش بدم."
از جاش بلند شد و به چانیول که همراهش بلند شده بود توجه نکرد. از در خارج شد و نگاهی به راهروی بیمارستان کرد. دلش میخواست میتونست اونجا بمونه اما با قدم های آروم و آهسته از بیمارستان بیرون رفت. حس میکرد حالت تهوع داره.
وقتی به سطل زباله کنار خیابون رسید و داخلش عٌق زد. انگار فشار روانی روش بیش از اندازه تحملش بود که به این حال دچار شده بود. بعد از اینکه معده اش خالی شد کنار خیابون نشست و چشماش رو روی هم گذاشت. با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد و از توی جیبش بیرونش اورد. دیدن اسم بیون سان روی گوشیش چیزی بیشتر از یه شوک بود واسش. نیم خیز شد و نگاهش رو با استرس به گوشی داد. چشماش رو ریز کرد و با تردید تماس رو وصل کرد.
-"الو؟ بکهیون؟...جواب نمیدی؟ میدونم بهت بد کردم، میدونم پدر خوبی نبودم، میدونم همیشه سرزنشت کردم، ولی بک...تو که خوب میدونی من تو زندگیم چه شکست بدی خوردم!"
صداش بغض داشت و باعث میشد اشکای بکهیون یکی یکی پایین بریزه ولی باز هم هیچی نمیگفت. فقط نمیتونست بفهمه چرا باید تقاص شکست خوردن پدرش رو اون پرداخت کنه.
-"من...بعد از مادرت دلم به تو و جونگهیون خوش بود. فکر میکردم با سخت گرفتن بهتون دارم محبتم رو نشون میدم...ولی اشتباه میکردم!"
بکهیون بالاخره با صدای ضعیفی جواب داد:
-"تازه فهمیدی؟!"
-"بکهیون..."
به صدای ذوق زده اش که حدس میزد برای جواب دادنش باشه توجه نکرد و تماس رو قطع کرد. با صدای قدم هایی سرش رو بلند کرد و به چانیول که نزدیکش شده بود نگاه کرد.
-"چه بلایی سره خودت اوردی؟"
به زور لبخندی زد و گفت:
-"تو چرا اومدی؟ برو پیش جونگینو یکم دلداریش بده."
چانیول کنارش نشست و دستاش رو توی دستاش گرفت. توی اون موقعیت تنها کسی که میتونست آرومش کنه و کنارش باشه چانیول بود. باید خداروشکر میکرد که همچین فرشته ای نصیبش شده. البته این رو هیچوقت قرار نبود به خودش بگه!
-"الان تو بیشتر به دلداری نیاز داری! الانم ساکت شو و به این فکر کن که قرارمون به هم خورد."
لبخندی زد. لبخندش این دفعه واقعی بود و غلیظ تر شد.
-"اگه تا خونه منو کول کنی شاید راجع بهش فکر کنم."
چانیول با تعجب بهش نگاه کرد. انگار خیلی تعجب کرده بود چون چشماش به طرز خیلی بامزه ای بیش از اندازه بزرگ شده بود. بکهیون داشت به این فکر میکرد که اگه میتونست اون چشما رو از تو کاسه اش بیرون میاورد تا دیگه چانیول نتونه این شکلی براش دلبری کنه.
-"بهتره چشمات رو اینجوری نکنی چون قول نمیدم از تو کاسه درشون نیارم."
چانیول کمی تکون خورد و چشماش رو ریز کرد.
-"میدونی، فکر میکردم خیلی بدتر از این عکس العمل نشون بدی. خب...تو بیمارستان تو خیلی آروم به نظر میرسیدی. این منو خوشحال کرد."
بکهیون به سختی سعی میکرد به قیافه هول کرده چانیول نخنده.
-"همچین بدم نمیومد دکور صورت یکی رو پایین بیارم ولی خودم رو کنترل کردم. انگار رابطه با تو روی خیلی چیزا تاثیر گذاشته، پس بایدم خوشحال باشی."
چانیول سرش رو تکون کوچیکی داد و گفت:
-"فقط امیدوارم که کیونگسو رو درک کنی. موضوع بزرگیه و این درسته ولی اگه تو کوچیک فرضش کنی اون موضوع واقعا کوچیک میشه و دیگه به چشم هم نمیاد."
بکهیون چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. در حقیقت کیونگسو براش همه چیز بود و واسش کمی سخت بود که بدونه مشکل داره و کاری از دستش بر نیاد. اصلا هم براش مهم نبود که این موضوع رو ازش مخفی کرده بود. فقط میخواست خوب بشه.
-"تو راست میگی، باید کمتر خودمو اذیت کنم."
چانیول در جوابش لبخندی زد و به این فکر کرد که بکهیون امروز بیش از حد کیوت شده. انقدری که دوست داشت توی بغلش بچلونتش.
-"بکهیون...اگه من بغلت کنم و بچلونمت، تو که عصبانی نمیشی، میشی؟"
بکهیون لبخند گشادی زد و دست چانیول رو فشار آرومی داد.
-"بغل کردنم که هیچی، اگه تا خونه هم کولم کنی و روی شونه هات نگه ام داری عصبانی نمیشم."
چانیول ذوق زده دستاش رو به هم زد اما بعد از لحظه ای اخمی کرد.
-"هی، اینو نمی گن کول کردن، میگن حمالی! فکر نکن نفهمیدم. من الان باید عصبانی نشم!"
بکهیون خنده بلندی کرد و لباش رو جلو داد.
-"دلت میاد منو کول نکنی؟!"
چانیول به قیافه بکهیون نگاه کرد و با سرعت لپاش رو گرفت و فشار داد.
-"چطور میتونم با این موهات و این کیوت شدنت بهت نه بگم؟"
بکهیون لبخندی زد و از جاش بلند شد و چانیول روهم بلند کرد.
-"خب پس زود باش دیگه."
چانیول نفس عمیقی کشید و با خجالت خم شد تا بکهیون روی کولش بشینه. بکهیون ذوق زده روی کولش پرید و چانیول دستاش رو زیر رونش برد و بالا کشیدش.
-"حاضری؟ میخوام برم."
-"آره خوبه برو."
چانیول به سختی راه رفت و توی تمام راه حدود ده پونزده باری بکهیون پایین اومد تا چانیول استراحت کنه، ولی حتی لحظه ای هم از اینکه این کارو میکنه پشیمون نشد. تازه چانیول رو هم مسخره میکرد و وسط راه جک میگفت تا چانیول زیاد سختی نکشه. البته اونم بیشتر روی محبت بود! حتی یه لحظه هم به نگاه بقیه که بهشون خیره میموند توجه نکردن و تنها چیزی که واسشون مهم بود بودنشون کنار هم بود. اونا کنار هم خوشحال بودن و تنها چیزی که وجود داشت که بهش اهمیت بدن همین مسئله بود.
***
لیوان آب رو از روی میز برداشت و به دست کیونگسو که رنگ به رو نداشت داد. نگاهی به جونگین که هنوز هم جلوی در بود انداخت و اشاره کرد که بیرون بره. بعد از رفتنش به سمت کیونگسو که لیوان خالی رو روی میز گذاشت برگشت.
-"توقع یه دعوای حسابی رو داشتم در واقع! اون طور که جونگین تعریف میکرد دوستت خیلی آدم آرومی توی اینجور مسائل نیست."
کیونگسو سرش رو تکون داد و حرفش رو تایید کرد.
-"میدونی من کار اونو تایید نمیکنم ولی همین که آدم کسی رو مثل بکهیون داشته باشه خودش یه پرتوی امیده. آدم هایی مثل بکهیون که انقدر به دوستشون اهمیت بدن خیلی زیاد نیست که توی خیابون پیداش کنی. پس قدرش رو خیلی بدون."
کیونگسو قطره اشکی از چشماش چکید و شروع به حرف زدن کرد.
-"شما راست میگی. بکهیون معجزه ای بود که توی زندگیم اومد ولی من نمیتونم درست ازش قدردانی کنم. اون آدم زمانی که خودش بیشتر از همه شکسته بود سعی داشت تیکه های شکسته منو جمع کنه. خودش هم زخم میخورد ولی دم نمیزد، و من جوابم به همه ی این محبت ها تنها سکوت بود. سکوتی که خیلی حرف توش بود که به زبونم نمیومد."
چن لبخند گرمی زد و بلند شد و پشت میزش نشست. چیزی توی نسخه نوشت و به سمت کیونگسو گرفت.
-"اینارو باید مصرف کنی و میخوام که قول بدی بیشتر به اطرافت و دنیایی که توش زندگی میکنی چشم بدوزی."
کیونگسو برگه رو گرفت و با لبخند خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. جونگین سراسیمه به سمتش اومد و نگاهی بهش کرد.
-"چیشد؟ بهت دارو داد نه؟"
کیونگسو سرش رو تکون داد و گفت:
-"آره داد. ندیدی بکهیونو چانیول کجا رفتن؟"
جونگین با حرص دست به سینه شد.
-"بله که دیدم، بکهیون فکر کرده چانیول بدبخته سوار کولش شد و با هم رفتن!"
کیونگسو با تعجب و صدای بلند گفت:
-"چی؟! سوارش شد رفت؟! کجا رفت؟!"
جونگین هول زده از صدای بلند کیونگسو به اطراف راهرو نگاه کرد و گفت:
-" من چه میدونم! لابد رفتن برنامه شبشون رو راهه بندازن."
کیونگسو از فکری که کرد خنده اش گرفت. خداروشکر میکرد که بکهیون رابطه اش با چانیول خوبه و امیدوار بود همینطور هم پیش بره. بکهیون خیلی عوض شده بود.
-"بهتر نیست بریم یه چیزی بخوریم؟"
جونگین با عجله برگه رو از دست کیونگسو گرفت و گفت:
-"اره بریم منم گشنمه."
با هم از بیمارستان خارج شدن. چن به کیونگسو گفته بود که قرار بعدیشون توی مطبش باشه چون اینجوری راحت تر بود و کیونگسو هم قبول کرده بود. در حقیقت از چن خوشش اومده بود چون به نظر می رسید خیلی مهربون و خونگرم باشه.
-"نمیخوای چیزی بگی؟ ساکت نباش."
جونگین طبق چیزی که توی تمام سال های تحصیلش فهمیده بود میدونست که نباید بذار کیونگسو زیاد توی فکر فرو بره.
-"چی بگم؟"
-"نمیدونم هر چی که دوست داری من به عنوان دوست پسرت بدونم."
کیونگسو کمی فکر کرد و بعد از چند لحظه با ذوق گفت:
-"خب من عاشق رانندگیم، یادمه وقتی هیجده ساله شدم و گواهینامه گرفتم انقدر ذوق داشتم و هول شده بودم که با مشت توی صورت بکهیون زدم. البته اون زیاد براش مهم نبود انگار نه انگار که من بهش مشت زده بودم فقط بهم میخندید."
جونگین با خنده ی بلندی به حرفاش گوش میکرد. فقط دلش میخواست راه برن و کیونگسو تا صبح براش حرف بزنه. حرف زدنش خیلی شیرین بود.
-"انتظار دیگه هم نداشتم."
-"و اینکه نقاشی کردن هم دوست دارم. اون نقاشی های روی دیوار توی خونم کار منه. یکی از سرگرمی هامه."
جونگین ابروهاش رو بالا داد و گفت:
-"خیلی چیزا نمیدونم ازت."
-"آخر که قراره بفهمی. آه راستی توی تعمیر کردن وسایل برقی هم خوبم. یادمه هیچ وقت واسه تعمیر ماشین لباس شویی پول ندادم."
-"از این ویژگیت خوشم اومد. منم از این به بعد پول نمیدم چون یه دوست پسر تعمیرکار دارم. تو که واسه من رو تعمیر میکنی نه؟"
کیونگسو لبخندی به روش زد و دستش رو گرفت.
-"اگه تو بخوای من همه کار میکنم."
جونگین نگاه معنا داری بهش کرد و لبخند گشادی زد. تازگی ها یخچالش خراب شده بود و اون داشت واسه هزینه اش عزا میگرفت ولی حالا لازم نبود پولی خرج کنه و فقط خدا میدونست چقدر ذوق کرد.
-"پس باید به زحمت بیوفتی."
کیونگسو با تعجب گفت:
-"به همین زودی؟"
-"آره چون یخچال خونم خیلی وقته داغونه."
کیونگسو خنده ای کرد و دستش رو لای موهای جونگین برد.
-"چشم سواستفاده گر."
جونگین لبخندش عمیق تر شد و دست کیونگسو رو بوسه ای زد. این بار نمی خواست ازش غافل بشه.
***
با خستگی خیلی زیاد خودش رو روی مبل انداخت و نگاهی به چانیول کرد. باید توی همچین موقعیتی از خجالت آب میشد چون کسی که اون رو کول کرده بود و تا اینجا اورده بود چانیول بود، در حالی که خودش حتی با پاهای پیاده تا اینجا نیومده بود.
-"چیزی نداری تو خونه بخوریم؟"
چانیول با دلخوری به سمتش برگشت و گفت:
-"بله دیگه! تو بشین مثل پادشاها دستور بده منم خواجه تو باشم همه چی واست فراهم کنم. انگار نه انگار که کمرم داره خورد میشه."
نگاهی به سر تا پای چانیول انداخت و به پایین تنش که رسید لحن خاصی گفت:
-"ولی تو حیفی که خواجه باشی!"
چانیول با تعجب و صورت سرخ شده از خجالت به سمت اتاق برگشت و واردش شد. بکهیون لبخندی به خجالت کشیدنش زد و از جاش بلند شد. کم کم دلش برای چانیول سوخت و تصمیم گرفت خودش یه چیزی برای شکمشون حاضر کنه. به آشپزخونه که رفت با عجله در یخچال رو باز کرد و با یخچال خالی رو به رو شد. با قیافه آویزون به در اتاق چانیول نگاه کرد و زیر لب غر زد.
-"خیر سرش دکتره! توی اون بیمارستان لعنتی چه حقوق کوفتی میدن که من باید الان از گشنگی ناله کنم؟"
به سمت تلفن راه افتاد و سفارش غذا داد. نمیتونست خودش رو قانع کنه که بلند بشه و واسه درست کردن غذا چیزی بخره در حالی که رستوران رو واسه اینجور مواقع گذاشته بودن. با صدای پیام اومدن گوشیش اون رو از توی جیبش بیرون اورد و نگاهی به کسی که براش پیام فرستاده بود کرد .با آهی که کشید بی رمق خودش رو روی مبل انداخت و متن پیام رو خوند.
بکهیون! یه فرصت بهم بده. حداقل بذار باهات حرف بزنم. اگه دوست نداری تنها هم بیای میتونی با چانیول بیای. فقط یه بار، قول میدم بعدش دیگه دور و برت آفتابی نشم.
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گوشی رو روی میز جلوی مبل پرت کرد. باید همه ی فکر و ذکر پدرش باشه ولی چرا بکهیون همچین حسی نداشت؟ خیلی دلش میخواست مثل همه پسرای هم سن خودش با پدرش شام بره بیرون. روزای تعطیل پیشش باشه. حتی چانیول واقعی رو بهش معرفی کنه نه کسی که خودش شناخته بود ولی نمیتونست به راحتی از کارهای پدرش بگذره. اون سال های سال یه جوری به بکهیون القا کرده بود که پدری نیست که همچین کارهایی براش انجام بده و...حالا! به طور خیلی ناگهانی میخواست با بکهیون همچین حسی رو تجربه کنه. نمیتونست به همین آسونی بهش اعتماد کنه.
-"بکهیون."
به طرف چانیول که از اتاق خارج شده بود انداخت و لبخندی زد.
-"چرا برگشتی؟ برو استراحت کن وقتی غذا رو اوردن صدات میکنم با هم بخوریم."
چانیول بدون توجه به حرفش کنارش نشست و پرسید:
-"خوبی؟ زیاد سرحال به نظر نمیرسی."
سرش رو تکون داد و لبخندش رو عمیق تر کرد.
-"معلومه که خوبم فقط خستم و یکم فکرم مشغوله کیونگسوعه، همین."
چانیول با تردید سرش رو تکون داد.
-"بیا با هم بخوابیم. میخوام تو پیشم باشی."
بکهیون آه کوتاهی کشید و از جاش بلند شد و به طرف اتاق رفت. به دنبالش چانیول هم وارد اتاق شد و هر دو روی تخت دراز کشیدن.
-"دلم میخواد یه روزی ببینم که از ته دل میخندی."
با شنیدن حرف چانیول به طرفش برگشت و بهش نگاه کرد.
-"من خوشحالم چانیول! کنار تو و دوستام خوب و خوشحالم."
چانیول کمی بهش نزدیک شد و اون رو توی بغلش فشار داد.
-"درسته! ولی بازم..."
وسط حرفش پرید.
-"اگه منظورت بخشیدنه پدرمه باید بهم وقت بدی."
چانیول دیگه حرفی نزد. اون خیلی دلش میخواست به بکهیون کمکی کنه ولی نمیدونست چطور، و همین مسئله باعث گیج شدنش شده بود. بعد از ده دقیقه که توی سکوت گذشت صدای زنگ آیفون اومد.
-"غذا رسید. تا من میرم بگیرمشون توام بلند شو یه چیزی بیار باهاش بخوریم."
چانیول سری تکون داد و گفت:
-"چی سفارش دادی؟"
از اتاق خارج شد و در جواب چانیول با صدای بلندی گفت:
-"خوراک گوشت، ازاون جایی که همه این غذا رو دوست دارن منم سفارش دادم."
چانیول لبخندی به دویدن بکهیون تا جلوی در زد و وارد آشپزخونه شد. قصد داشت کمی مخلفات از بیرون بگیره ولی باز یادش رفته بود. در واقع خونش الانن خالیه خالی بود. خیلی خجالت آور بود که جلوی بکهیون چیزی نداشت که بخورن. آهی کشید و از آشپزخونه بیرون اومد. در همون حال بکهیون در رو باز کرد و وارد خونه شد.
-"چیشد؟ چیزی نداری نه؟"
معذب بهش نگاه کرد.
-"خب...نه. یعنی میخواستم بخرم ولی یادم رفت."
بکهیون غذا ها رو روی میز گذاشت و گفت:
-"ازت بیشتر از این هم انتظار نداشتم."
لبش رو گاز گرفت و با بکهیون روی مبل نشستن. نگاهی به غذا انداخت و ابروهاش رو بالا انداخت.
-"خوشمزه به نظر میاد!"
بکهیون که اولین قاشق رو خورده بود سرش رو تکون داد. چانیول معذب به طرف غذا برگشت و لباش رو بیرون داد. چقدر دوست داشت مثل تمام زوج های دیگه با هم توی یه بشقاب غذا بخورن ولی خوب اون خجالتی تر از این بود که همچین درخواستی رو از بکهیون بکنه. با صدای بکهیون بهش نگاه کرد.
-"به چی داری فکر میکنی؟ بخور! از الان گفته باشما اگه فکر میکنی من از این لوس بازیا که با هم توی یه بشقاب غذا بخوریم و من غذا بذارم تو دهنت رو انجام بدم از ذهنت بیرون کن. خوشم نمیاد!"
با برگشتن نگاه بکهیون به طرفش با صورت سرخ شده سرش رو برگردوند و قاشق روی میز رو برداشت. چطور انقدر خوب میتونست بفهمه داره به چی فکر میکنه؟! قصد داشت اولین قاشق رو بخوره که با حرف بکهیون سیخ شد.
-"صبر کن ببینم...! واقعا داشتی به همچین چیزی فکر میکردی؟!"
با عجله قاشق رو روی میز انداخت و صداش رو بلند کرد.
-"ک-کی گفته من داشتم به همچین چیزی فکر میکردم؟ منم مثل تو خوشم نمیاد!"
بکهیون مشکوک نگاهش میکرد و آروم غذاش رو میخورد. بعد از پنج دقیقه که بکهیون توی فکر بود ناگهان گفت:
-"باشه بیا انجامش بدیم."
چانیول نگاهش رنگ تعجب گرفت و دهنش باز موند.
-"ولی...ولی تو گفتی خوشت نمیاد!"
بکهیون در حالی که داشت غذا ها رو توی یه بشقاب یکی میکرد گفت:
-"من گفتم، ولی چون تو دوست داری و خوشت میاد بیا انجامش بدیم."
با گیجی سرش رو تکون داد ولی از درون خوشحال بود. خیلی خوب بود که بکهیون سریع میفهمید به چه چیزی فکر میکنه. البته این قابلیت بعضی موقع ها به ضررش هم بود ولی در کل دوستش داشت چون بالاخره کسی رو پیدا کرده بود که درکش میکرد و میتونست همه چیز رو باهاش مشترک بشه.
بکهیون با لبخند قاشقی که از غذا پر کرده بود رو جلوش نگه داشت و اون با ذوق اون قاشق رو خورد. انقدر این لحظات رو دوست داشت که دلش نمیخواست به این زودی تموم شه. بکهیون با لبخندی که مثل ماه میدرخشید داشت باهاش غذا میخورد و این معجزه ای بود که توی زندگیش اتفاق افتاده بعد از خوردن غذاشون چانیول دست بکهیون رو گرفت و بهش نگاه کرد. نمیتونست ناراحتی بکهیون رو تحمل کنه و خوب میدونست بکهیون بابت کیونگسو و شاید هم پدرش تحت فشاره. با لحن آرومی گفت:
-"قول میدی همیشه خوشحال باشی؟"
بکهیون با لبخند گرمی دستش رو روی صورتش کشید و گفت:
-"معلومه که قول میدم. انتظار داری وقتی تو پیشمی ناراحت باشم؟"
لب زد.
-"نه انتظار ندارم."
سرش رو جلو برو و بوسه ریزی روی لبای بکهیون زد و ازش جدا شد.
-"پس چرا ادامه ندادی؟"
شونه هاش رو با گیجی بالا انداخت.
-"همینجوری! اصلا چرا بابت هر حرکت کوچیکی سوال میپرسی؟"
بکهیون هم کار خودش رو تکرار کرد و با صدایی که نازک شده بود گفت:
-"خب چون دوست دارم ادامه بدی!"
با تعجب و چشمای گشاد بهش نگاه کرد. درحقیقت داشت رفتار بکهیون رو برای خودش هجی میکرد تا شاید چیزی از حرفش بفهمه.
-"چی؟"
بکهیون لبخند حرصی زد و صداش رو بالا برد.
-"میگم منو ببوس! این کجاش انقدر پیچیده اس که مثل احمقا منو نگاه میکنی؟!"
با حرف بکهیون دستش رو روی صورتش گذاشت. کی قرار بود دوست پسرش بفهمه هنوز به این چیزا عادت نکرده؟ اون هنوز هم توی این مسائل خام به نظر میرسید.
-"منو معذب نکن!"
بکهیون با حق به جانبی گفت:
-"چه معذبی؟ من فقط ازت خواستم ببوسیم نه که بذاری میکنمت!"
ناله ای کرد و از جاش بلند شد.
-"بکهیووون، داری منو خجالت زده میکنی!"
بکهیون پوفی کرد و با بلند شدنش وارد اتاق شد. اونا نمیدونستن اینجوری ادامه بدن. باید استارت رو خودش میزد وگرنه معلوم نبود که وقتی چانیول پنجاه سالش شد هنوزم باهاش اینجوری باشه! اینکه بکهیون حتی به پنجاه سالگیشون فکر میکرد کمی عجیب به نظر میرسید ولی اون مطمئن بود که میخواد بقیه عمرش رو با چانیول بگذرونه. با دستش بهش اشاره کرد.
-"بیا اینجا."
با قدمای پر از تردید به طرفش رفت و سعی میکرد توی چشماش نگاه نکنه. هنوزم حرارت صورتش از خجالت رو میتونست حس کنه و نمیخواست که با بیشتر خجالت کشیدن جلوی بکهیون خودش رو احمق تر از اینی که هس نشون بده. به اندازه کافی باعث احمق به نظر رسیدنش شده بود. زیر لب با صدای آرومی زمزمه کرد.
-''چیکار میخوای بکنی؟"
بکهیون روی تخت نشست و به کنارش اشاره کرد.
-''بیا اینجا تا نشونت بدم."
کم کم داشت براش ترسناک میشد. قیافه بی حس بکهیون هم به ترسش دامن میزد. روی تخت نشست و بهش نگاه کرد.
-''ببین! من..."
بدون اینکه حرفش تموم بشه بکهیون لباش رو روی لبای اون گذاشت. با تعجب به چشمای بسته بکهیون نگاه میکرد که بیخیال داشت اون رو میبوسید. با گاز گرفته شدن لب بالاش ناله ای کرد و چشماش رو بست. بوسه شون ثانیه به ثانیه عمیق تر میشد و پروانه های توی شکمش به پرواز درمیومدن. با جدا شدن بکهیون چشماش رو باز کرد. لبخندی که روی لب هاش بود میدرخشید داشت کورش میکرد. دستای بکهیون به سمتش بلیزش رفت و اون رو بالا داد. با تعجب دستش رو روی دست بکهیون گذاشت و با نرمی گفت:
-''چیکار داری میکنی؟!"
بکهیون لبخندش رو عمیق تر کرد.
-''معلوم نیس؟ میخوام خجالتت رو از بین ببرم!"
با شنیدن این حرف بیشتر خجالت کشید. اعصابش از دست خودش خورد شده بود.
چه غلطی داری میکنی؟ اون دوست پسرته! تازه باهاش رابطه داشتی کودن. خجالت کشیدنت واسه چیه؟
سعی کرد به خودش مسلط باشه چون اتفاق خاصی قرار نبود بیوفته و اونم توش تجربه داشت. به بکهیون نگاهی انداخت و با من من گفت:
-''من...خجالت نمیکشم."
بکهیون خنده ی کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد.
-''درسته، اصلا چرا باید خجالت بکشی؟"
بکهیون دوباره دستش رو به سمت بلیزش برد و اون رو از تنش بیرون کرد. نگاهی به چشمای بکهیون که روش میخ بود انداخت و سرش رو جلو برد. اصلا قصدش بوسیدن و اینجور چیزا نبود ولی فقط همچین چیزی رو کم داشت که نگاهش به لب های بکهیون بخوره و کنترل خودش رو از دست بده. لباش رو روی لبای بکهیون کوبید و مک زد. شاید بهتر بود بیشتر از این کارا میکرد چون چیزی بود که چانیول عمرا نمیتونست ازش دست بکشه. بکهیون ازش جدا شد و نگاهش رو به چشماش داد.
-''چانیول، آماده ای؟"
چانیول با گیجی نگاهش میکرد.
-''باید آماده چه چیزی باشم؟!"
بکهیون لبخند مرموزی زد. فکرش رو میکرد که چانیول خواسته اش رو از یاد برده باشه ولی این همچین معنی نمی داد که بکهیون بیخیال کوبیدن توی حفره ی دوست پسرش بشه.
-''شاید...باید بذارم خودت بفهمی!"
پوزخندی زد و دستش رو روی پایین تنه ی چانیول گذاشت و فشار کوچیکی بهش وارد کرد. چانیول با تعجب و کمی ترس به پوزخند بکهیون نگاه کرد. چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
-''داری...داری چیکار میکنی؟"
بکهیون نقاب بیخیالی روی صورتش زد و ترجیح داد واسه همچین احمقی توضیح بده و گفت:
-''خودت گفتی دفعه بعد قراره من تاپ باشم و بکنمت! منم دارم همین کار رو میکنم واست، مگه اینکه تو ترجیح بدی خشن پیش بریم و من بدون مقدمه شروعش کنم؟ هوم؟!"
با تموم شدن حرفش فشار دیگه ای به عضو چانیول وارد کرد و ناله اش بلند شد. چانیول تازه متوجه اتفاقی داشت میوفتاد شده بود. بکهیون با همون پوزخند روی لبش گفت:
-''میدونی چانیول؟ ترجیح میدم وقتی دارم میکنمت ددی صدام کنی!"
چشمای چانیول که خمار شده بود با شنیدن حرفش باز شد و با تعجب بهش خیره شد. برای لحظه ای از اینکه به بکهیون گفته بود میتونه تاپ باشه پشیمون شد ولی انگار دیر شده بود چون بکهیون روش افتاد و پوزخندش غلیظ تر شد.
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و بکهیون همینطور که دستش روی پایین تنه ی چانیول بود شروع به مارک کردن گردنش کرد. از هر چیزی که میتونست بگذره از مارک گردن اون گردن جذاب نمیتونست. با حرارت گردنش رو میبوسید و مک میزد. حتی دلش میخواست کوچک ترین جاش رو زیر دندوناش حس کنه.
-"آخ! وحشی! چرا گاز میگیری؟!"
نیشخندی زد و بوسه ریزی روی لباش زد.
-"خب بذار اینجوری بگم که نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم که گردنت فردا به سیاهی نزنه!"
چانیول با چشمای خمار نگاهش کرد و لب زد.
-"هرکاری دلت میخواد بکن. امشب من تمام و کمال در اختیار توام بکهیون."
با شنیدن اینکه چانیول چی گفت و چطور صداش کرد صورتش رو نزدیک لباش برد و زمزمه کرد.
-"بهتره اینجوری حرف نزنی! خودت که میدونی من چقدر بی جنبه و منحرفم یهو دیدی همینطور و به همین صورت به فاکت دادم."
چانیول با لپ هایی که از خجالت کمی به سرخی میزد غر زد.
-"هی، تو نمی تونی الان که من خواستم تو تاپ باشی بهم سخت بگیری. تو میدونی من..."
-"لعنتی!"
با قرار گرفتن لبای بکهیون روی لباش حرفش نصفه موند و چشماش از خماری زیاد بسته شد. بکهیون اگه میخواست هم نمیتوانست بهش سخت بگیره ولی نمیتونست قول بده که به تمام حرف های چانیول اهمیت میده. دستش رو از روی عضوش برداشت و پیراهنش رو بیرون اورد. با لذت به هیکلش نگاه میکرد و باعث خجالت بیشتر چانیول میشد. بکهیون توی اون موقعیت هم نمیتونست از کیوت بودن چهره دوست پسرش بگذره و توی دلش هزار بار تحسینش کرد. با عجله لباش رو به سمت نوک سینه ی چانیول برد و بوسید. ناله های چانیول توی گوشش بیشتر تحریکش میکردن و باعث میشد کمی خشن پیش بره، البته نه زیاد! پایین تر اومد و زیپ شلوارش رو باز کرد و اون رو از تنش خارج کرد. میتونست خجالت چانیول رو حس کنه.
-"ولی این...نباید اینجوری باشه که تو...لباسات رو درنیاری."
رو بهش لبخند گرمی زد و گفت:
-"اوکی چرا خودت اینکار رو نمیکنی؟"
چانیول نگاه عمیقی بهش انداخت و بدون اعتراض تیشرتش رو دراورد. نگاه خیرش روی بدنش بکهیون رو به این فکر انداخت که چانیول میتونه بعضی اوقات بی پروا باشه.
-"شلوارم چی پس؟!"
چانیول سریع به خودش اومد و دستش رو به سمت شلوار بکهیون برد و دراوردش. بکهیون نگاهی به لباس زیر خودش کرد و سری به نشونه تاسف نشون داد.
-"این یکی رو بذار به عهده خودم، باشه؟"
چانیول با خجالت سرش رو تکون داد. بکهیون نمیدونست چانیول توی همچین وضعیتی چطور میتونه خجالت بکشه! اون الان تحریک شده بود ولی حتی نمیتونست لباس زیرش رو در بیاره. همش هم سره این خجالت لعنتیش بود.
آهی کشید و لباس زیرش رو آروم دراورد. بدون امون دادن به چانیول دوباره روش افتاد و لباش رو گاز ریزی گرفت که باعث ناله ی آرومش شد. لبخندی زد و همون طور دستش به سمت لباس زیر چانیول دراز کرد و اون رو به آرومی بیرون اورد. دستش بی اختیار روی همه ی قسمت های چانیول کشیده میشد و بی قرار ترش میکرد. لباش رو از لبای چانیول برداشت و با صدای آرومی گفت:
-"آماده ای؟"
چانیول که تحریک شده بود سرش رو تکون کوچیکی داد و خودش رو به دست بکهیون سپرد. بکهیون هم انگشتش رو داخل دهن چانیول گذاشت و چشماش
رو بست. بعد از اینکه انگشتش خیس شد اون رو با احتیاط به سمت پایین تنه ی چانیول برد و به آرومی انگشتش رو داخل کرد. با شنیدن صدای ناله چانیول
با چشمایی نگران بهش نگاه کرد. کمی صبر کرد و دوباره بیشتر انگشتش رو داخل برد. تکونش داد و به صدای ناله های چانیول گوش داد. به هر حال، اون
نمیتونست کاری براش بکنه. با حس آماده شدن چانیول انگشتش رو بیرون اورد و رو به چانیول گفت:
-"هر وقت واست سخت شد لطفا بگو. دست نگه میدارم."
چانیول زیر لب باشه ای گفت و منتظر موند. در حقیقت نگاهش داشت التماس میکرد که بکهیون زودتر کارش رو انجام بده ولی باز هم خجالت مانع از این همه بی پروایی میشد.
بکهیون روی زانوهاش نشست و عضوش رو خیلی آروم داخل چانیول فرو برو و ناله عمیقی کرد. چانیول هم دست کمی ازش نداشت و سعی میکرد با نفس های عمیق خودش رو آروم کنه. روش خم شد و با صدای آروم و شبیه ناله گفت:
-"تو نباید جلوی ناله هات رو بگیری عزیزم ،درسته از اینکه ددی صدام نکردی گذشتم ولی این یکی..."
عضوش رو بیشتر و با فشار داخل برد و ناله ی چانیول بلند شد. لبخند رضایتمندی زد و ادامه داد:
-"از این نمیتونم بگذرم و همچین انتظاری هم نداشته باش."
ضربه هاش کم کم بیشتر شد و حس میکرد چانیول خوب به حرفش گوش داره چون یه لحظه هم نبود که صدای ناله اش رو نشنوه و از این اتفاق خوشحال و
راضی بود.
بعد از پنج دقیقه با حس کردن اینکه در حال ارضا شدنه از چانیول خارج شد و دستمالی که روی میز کار تخت بود رو برداشت و توش با ناله ی بلندی خالی شد. با خستگی روی تخت افتاد و بعد از اینکه دستمال رو توی پلاستیک انداخت. دستش رو به سمت عضو چانیول برد و کمی مالشش داد. بعد از اینکه مطمئن شد چانیول ارضا شده لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
-"فکر نمیکردم انقدر خوب باشه!"
چانیول با صدای آرومی جواب داد:
-"چی؟"
به سمتش برگشت و با پوزخندی عمیق گفت:
-"اینکه تو زیرم ناله کنی. نمیدونی چه حس خوبی بود وقتی من داشتم توی تو حرکت میکردم و تو..."
با صدای داد چانیول خنده کوتاهی کرد.
-"باشه باشه باشه .انقدر به روم نیار."
شونه هاش رو بالا انداخت و در کمال آرامش گفت:
-"چرا شلوغش میکنی؟ من که چیزی نگفتم!"
-"اره تو راست میگی."
لبخندی زد و دستش رو دور چانیول حلقه کرد.
-"تو عالی بودی پارک چانیول."
در جوابش چانیول هم لبخندی زد.
-"تو هم همینطور بیون بکهیون."
YOU ARE READING
▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎
Actionکاپلها: چانبک/بکیول، کایسو ژانر: اکشن، هیجان انگیز، رومنس خلاصه: یه روزای سگی توی زندگیش وجود داشتن که بکهیون به شدت ازشون متنفر بود. جوری که همه چی بهش فشار میاورد و اون داشت زیرش له میشد، باعث میشد به هر کی که میرسه دستش به سمت یقه اش بره. مثل آد...